دستفروشانِ جان

امین بزرگیان
امین بزرگیان

یک:

روز یکشنبه ۲۹ اسفند، یونس عساکره جوان اهل خرمشهر که هفته قبل در اعتراض به بیکاری‌اش دست به خودسوزی زده بود در بیمارستان مطهری تهران درگذشت. این جوان در برابر شهرداری خرمشهر دست به خودسوزی زده و پس از آن به بیمارستان طالقانی شهر اهواز انتقال داده شده بود. برای اعزام یونس عساکره به تهران، شرکت هواپیمایی مبلغ ۵۰ میلیون تومان از خانواده وی درخواست کرده بود که بدلیل وضعیت سخت اقتصادی و ناتوانی در پرداخت هزینه هواپیما، خانواده وی مجبور شدند او را که از سوختگی ۹۰ درصد رنج می برد با آمبولانس به تهران منتقل کنند.

بد نیست به گذشته‌ای نه چندان دور برگردیم. در ساعت ۱۳:۳۰ دقیقه روز شنبه ۲۸ دی‌ماه سال ۹۲ ماموران مترو ایستگاه گلبرگ اقدام به توقیف اموال یک دستفروش جوان کردند. این دستفروش که موفق نشده‌بود اموال خود را از ماموران مترو پس بگیرد تهدید کرده بود که در صورت عودت ندادن اموالش خود را به زیر قطار پرتاب خواهد کرد. بعد از بی توجهی ماموران مترو و پس ندادن اموال این دستفروش، مرد جوان خود را جلوی قطار مترو انداخت و در اثر برخورد با قطار سر وی از بدنش جدا شد. بعد از این اتفاق قطارهای خط ۲ مترو تا انتقال جسد این مرد دستفروش مجبور به توقف شدند. چند روز قبل از آن، زن خیاطی، در پی آتش‌سوزی یک کارگاه لباس دوزی خود را از طبقه پنجم ساختمانِ آتش‌گرفته، جلوی چشم تماشاگران و مأموران آتش نشانی به پایین پرتاب کرد و جان داد. به گزارش فارس، حادثه آتش سوزی ظهر یک شنبه در کارگاه تولیدی در خیابان جمهوری و فوت دو تن از کارگران زن، پیکان اتهامات را متوجه سازمان آتش نشانی و عملکرد نامناسب کارکنان و مدیران این سازمان کرد. در پی این حادثه جلال ملکی، سخنگوی سازمان -مورد اتهام- آتش نشانی به خبرنگاران گفت که دو نفر از خانم‌هایی که در این تولیدی فعالیت می‌کردند به دلیل آتش‌سوزی از پنجره‌های طبقه پنجم این ساختمان آویزان شده بودند که به دلیل ناتوانی در استقرار مستحکم خود به پایین پرتاب شدند و جان خود را از دست دادند.

با الهام از سخن شرم‌آ‌ور جلال ملکی می‌توان گفت که عساکره و دستفروش مترو هم «به دلیل ناتوانی در استقرار مستحکم خود» جان داده‌اند. هر حرفی درباره این موضوع در واقع پیدا کردن پاسخ این سوال است که این استقرار مستحکم چیست؟

مرد دستفروش متروی گلبرگ، التماس می کرد و خرت وپرت هایش را می فروخت تا شاید برای زنش، بچه هایش یا حتی مادرش، لباسی را بخرد که آن زنِ خیاط طبقه پنجم، می دوخت. هر دویشان باهم پریدند/ پرتاب شدند. و این روزها با کمی تأخیر، در خرمشهر یکی دیگر و البته هر روزه بر روی پل‌ها و در همه ایستگاه‌های مترو در جهان، بسیاری به سبب نداشتن هیچ استقرار محکمی از جایی پرتاب می‌شوند. اتحاد بین کارگران، امروزه به همبستگی‌شان در مرگ تبدیل شده‌است.

در نمای اول قاتلانشان، ندانم کاری مأمور مترو یا شهرداری و یا آتش نشانی، بنظر می‌رسد. این چیزی است که روزنامه نگارهای تمام دنیا در همکاری‌های ناخواسته‌شان با نظام مستقر جهانی، تلقین می‌کنند. درمیان این تن‌های از هم پاشیده در روی زمین و زیر زمین، چیزهایی نشسته است: مأمورها، تماشاگران، سوز و آه‌های ما و «پول».

جهانی که می خواست به جای خدا انسان را در مرکز هستی قرار دهد، اینگونه فجیع، پول را قرار داده است؛ بزرگترین قاتل زنجیره‌ای.

 

دو:

این رویدادها و اکنون مرگ یونس عساکره، دستفروش خرمشهری ( همان شهری که با آتش آشناست)، حاوی معانی روشنی از وضعیت ماست. امروز دیگر نزاع طبقاتی براساس مدل‌های مارکسیستی بین طبقه کارگر و طبقات برگزیده و یا قدرت مسلط نیست. پرولتاریا در درون سیستم مسلط اقتصادی و حکومتگری موجود هضم شده و ما به جز صدای آنهایی که حقوق معوقه دارند یا کارشان را از دست داده‌اند گاهاً صدایی نمی‌شنویم. چپ‌ها هم امروزه وقتی حرف از طبقه کارگر می‌زنند، منظورشان همین‌هایی است که از خود این سیستم بیرون افتاده‌اند. به عبارتی آن طبقه‌ای که تحت عنوان طبقه کارگر یا زحمت‌کش قرار بود که سوژه رهایی شود عملا به دو گروه تقسیم شده‌است: از سویی آنهایی که همچنان امکان کار دارند؛ شامل یقه سفیدها و یقه آبی‌ها و از سوی دیگر بیکاران. این وضعیت هیچ ربطی به آن طبقه کنشگری که تحت عنوان «طبقه کارگر» آنگونه که مدنظر مارکس و مارکسیست‌ها تا اواسط قرن بیستم بود، ندارد. زوال طبقه کارگر را همانگونه که بسیاری از متفکران متأخر پسامارکسیسم شرح داده‌اند به شکلی دیگر در ایران می‌بینیم. نظام اقتصادی خشن که دست دولت و کارفرما را برای هر مداخله‌ای باز نگهداشته، کارگران را از ترس ازدست دادن همین موقعیت لغزانشان هرچه بیشتر به درون سیستم کشانده و هضم کرده‌است. کارگران تا وقتی که کار دارند و حقوق‌شان می‌رسد بیشتر همراه و رفیق صاحب‌کار و مدیر کارخانه‌اند تا اتحادیه.

امروز شکاف اصلی و نزاع حیاتی نه بین طبقه کارگر و طبقات برگزیده، بین بی‌کارها و اتحاد کارگران-صاحب‌کاران است. بین آنها که نان دارند و آنها که ندارند. دیگر هیچ امیدی به مبارزه طبقاتی به شکلی که سال‌هاست براساس آن می‌اندیشیم، نیست زیراکه طبقه اساسا درهم شکسته است. آنچه نیروی کارگری را متحد می‌کند دیگر شغل‌اش نیست، بلکه بی‌شغلی‌اش است. به سبب درهم شکستن پیوندهای قراردادی و اجتماعی، و ساخته شدن اجتماع افراد نه ازحیث تعلقات اجتماعی‌شان (کارگری) بلکه از حیث بی‌تعلق شدنشان به هر سازه اجتماعی‌ای، خودکشی، تنها کنش ممکن بنظر می‌آید. بیراه نیست که سوژه رهایی، ترجیح می‌دهد که خودش را بصورت فردی از مصایبش رها کند حال که نتوانسته زندگی‌اش را نجات دهد. به عبارتی دستفروش دیگر حتی «طبقه‌ای» هم ندارد. طبقه او نیز همچون طبقه متوسط، عبارتی است برای نامگذاری که بیش از هرچیز عسرت و فقر را به یاد می‌آورد تا رهایی را.

عساکره فقط راوی وضعیت حاکم بر ساختارهای مسلط اقتصادی و اجتماعی نیست، راوی وضعیت طبقه کارگر، آگاهی طبقاتی و آرمان‌های رهایی بخش آن نیز هست که در سرمایه‌داری متأخر ایرانی شکلی دیگر یافته‌است.

 

سه:

خطر ناگواری که همواره ما را تهدید می‌کند، تقلیل فاجعه به روایت های زیباشناسانه با محوریت چیزی شبیه روضه خوانی از فاجعه است؛ چیزهایی که تهدیدهای واقعی در زندگی همه شهروندان از محتوای واقعی‌اش خالی و آن را به یک قاب زیبا از چیزی به غایت زشتی، در گوشه‌ای از خانه‌هایمان، تبدیل می‌کند، همانگونه که تا به‌حال کرده‌است. همچون نقاشی‌های قرن هفده و هجدهمی از جنگ‌ها و شکنجه‌ها. بنظر هر روایتی از فاجعه می‌باید برخوردار از رویکردی انتقادی به بنیادهای تولید فاجعه باشد تا بتوان از خلال آن راه‌هایی را برای جلوگیری از رخ دادنش پیداکرد. باوجود فاجعه، باید راهی برای بهبود یافت. راه حل از دل همین روایت‌های انتقادی و اتحاد نیروهای پراکنده بیرون می‌آید. اتحاد بین گروه‌های مختلف جامعه در موقعیت جدید که کارگران توانایی مقابله با وضعیتشان را از دست داده‌اند، بسیار مهم است. شکل گرفتن یک اراده جمعی عمومی که توانایی مواجهه و برهم زدن منطق موجود دارد را باید فراسوی طبقه کارگر و موضوعیت اقتصاد جستجو کرد. چنانچه مطالبات گروه‌های مختلف اجتماعی که هرکدام در گوشه‌ای از جامعه امروز ایران قابل رؤیت هستند به همدیگر پیوند بخورند و مطالبات کوچک و انباشته شده و به قول ارنستو لاکلائو جزئی، نخبه گرایانه و دموکراتیک به مطالبات عمومی مبدل شود، تغییر وضعیت ممکن می‌شود. باید این ایده را رها کنیم که مردم به‌گونه‌ای درونماندگار، ذاتی و همیشگی میل به شورش و تغییر دارند. ما نیازمند میانجی‌هایی برای ساختن این توان درمیان خود هستیم. چنانچه این مطالبات را بر اساس دسته‌ای یا گروهی خاص تعریف کنیم، یعنی به آن جنبه‌ای هویتی بدهیم؛ مثل طبقه کارگر، هرچه بیشتر امکان پیوند خوردنش را به مطالبات دیگر ناممکن کرده‌ایم. آن‌چه بر سر عساکره آمد، این تنهایی عمیق، ناشی از همین دست مواجهات است. فردای این فاجعه، همگان و حتی کارگران به سرکار خود بازگشتند. باید به ریشه‌های سیاست‌زدایی اندیشید.

وضعیت روشن می‌سازد که تا چه حد امروزه تاکید مارکسیستی بر مطالبات طبقه کارگر ویرانگر، غیر سیاسی و غیراستراتژیک است. حتی به‌کار خود اعضایش هم نمی‌آید. اینکه «این مطالبات، بیان و زبان حال این گروه یا طبقه اجتماعی است» معنای ضمنی‌اش این است که نیرویی سیاسی فارغ از کلیت «مردم» می‌توان ساخت. این نگاه تنها به بی‌توجهی به نیروهای مختلف موجود در جامعه به اسامی مختلف می‌انجامد. او خرده‌بورژواست، آن یکی بورژواست، او اصلاح‌طلب است، آن یکی لیبرال و غیره. مواجهه‌ای که زنجیره‌وار می‌تواند تا حذف همه و تقلیل نیروی کنش به جمعیت کوچکی از افراد ادامه پیداکند. مطالبه‌ای سیاسی است که بصورت هژمونیک و در زنجیره‌ای هم ارز و جمعی ساخته شده باشد به گونه‌ای که هریک از اجزایِ جامعه، همچون کل عمل کند. برای همین بنظر لاکلائو ما هیچ سوژه انقلابی‌ِ بالذاتی نداریم. تمام سوژه‌های تغییر در فرایندی جمعی ساخته می‌شوند؛ همچون هر سعادت جمعی و ماندگاری. تأکید بر ناقص بودن مبارزه طبقاتی، قومی و جنسی و یا هرنوع هویت‌گرایی دیگری به معنای کناره‌گیری از سیاست و یا عدم توجه به نیروهای مؤثر جزئی همچون کارگران نیست بلکه قبول کردن این نکته است «مبارزه» چیزی جز ساختن هژمونی نیست. مبارزه با منطق مسلط موجود یعنی همان درکی که می‌توان امروزه از سوسیالیسم داشت، همین ساختن هژمونی و یافتن اجماعی از مطالبات مختلف است.