مضحکه صندوق لعنت

نویسنده
لی لا نیکان

» تماشا

نگاهی به نمایش صندوق لعنت پرویز صیاد

یکشنبه یکم نوامبر ۲۰۱۵ مضحکه صندوق لعنت در ویلشر أبل تیاتر در لس انجلس به روی صحنه رفت . صندوق لعنت نوشته جدید أیرج پزشکزاد برگرفته از مثنوی مولانا جلال الدین رومی، حکایت قاضی و زن افسونگر است، به تهیه کنندگی و کارگردانی پرویز صیاد همراه با موسیقی و دکلمه شعر مولانا با صدای محسن نامجو ، تنظیم موسیقی ویژه شوبرت آواکیان و طراحی رقص بنفشه صیاد که در معرض تماشا قرار گرفت .

آدم وقتی با اسم بزرگانی مانند محسن نامجو و ایرج پزشکزاد و حتی خود پرویز صیاد، مواجهه می شود فکر می کند حتمن کار تمیز و شسته رفته ای خواهد دید ، به خصوص وقتی پیش از اجرا با أنبوهی از تماشاچیان رؤ به رو باشد . محوطه بیرون سالن ، پارکینگ عمومی روبه روی سالن و خیابان های أطراف همگی پر از اتومبیل های مخاطبان بود. بعد از نزدیک به چهل دقیقه دور زدن به دنبال جای پارک، در هزار قدمی سالن نمایش اتومبیل را پارک کردم و دوان دوان برای از دست ندادن لحظه شروع نمایش با کفش پاشنه بلند تمام مسیر را دویدم .

سالن پر بود ، شماره صندلی من ردیف های وسط سالن بود ، قیمت بلیط ها از ۳۵ دلار تا ۱۲۵ دلار بود . سالن تاریک شد و پرویز صیاد با تشویق حاضرین با عباً و عمامه روحانیون شیعه به روی صحنه آمد تا توضیحاتی را در مورد خاموش کردن تلفن های همراه یادآوری کند . صدای تشویق سالن را پر کرد .

کار با رقص بازیگر مرد و زن شروع شد . زن لباس سنتی آبی طلایی به تن داشت و مرد با موهای بلند از پشت بسته پیراهن سفید مردانه و شلوار طوسی . مرد یک گیتار هم به دست داشت که مثلن می نواخت . انگار در مهد کودک بودیم و آقای ارگ زن و خانم معلم داشتند دو دقیقه برایمان فی البداهه می رقصیدند . دوباره شلپ شلپ صدای دست زدن تماشاچیان و کنار رفتن پرده و شروع نمایش.

تصور کنید تاتر هایی که در دوران مدرسه اجرا می کردیم ، مثلن دهه فجر که تاتر های خنک و سمبلیک بازی می کردیم ، یکی اوستا بود و شاگرد ، یکی آدم حزب الهی و یکی طاغوتی ، یا یکی بدحجاب بود آن یکی باحجاب، بعد وقت اجرا دانش آموزهایی که به امید فرار از درس و کلاس با جان و دل نمایش را نگاه می کردند و قاه قاه می خندیدند و مهم نبود موضوع چیست ، می خندیدند حتا به ترک دیوار . یادتان هست ؟

خیلی از افرادی که مثل من پرویز صیاد را در نقش عمو اسدالله دائی جان ناپلئون( که اتفاقا نویسنده آن سریال هم اثر ایرج پزشکزاد بود) ، مجموعه فیلمهای صمد ،حسن کچل علی حاتمی،  بن بست( به کارگردانی پرویز صیاد)، در غربت( به کارگردانی شهید ثالث و بازی پرویز صیاد)، زنبورک( به کارگردانی فرخ غفاری، ۱۳۵۴)، اسرار گنج دره جنی( به کارگردانی ابراهیم گلستان، ۱۳۵۳)، طبیعت بیجان( به کارگردانی سهراب شهید ثالث) و فرستاده( به بازی و کارگردانی پرویز صیاد در سال ۱۹۸۳) و در امتداد شب را در ویدئوهای بقول معروف “ فیلم کوچک” یا همان بتاماکس به یاد دارند ، دیدن این کار به اصطلاح سه و نیم پرده ای ، همه آن خاطرات را در نود دقیقه نابود می کرد .

این “سینما تاتر” سخیف در دو بخش اجرا شد ، دربخش اول یک فیلم ۱ دقیقه ای پخش شد از بازیگر زن که پشت پیانو رویال در یک خانه مجلل نشسته است و قطعه کوتاهی را می خواند و می نوازد ، روسری به سر دارد ، دوربین از روبه رو نمای زن را می گیرد از صورتش می گذرد و  تصویر زن با لباسی از پشت برهنه که جای ضربات شلاق بر تنش نشسته است، کات.

با شروع نمایش اتاق کار یک قاضی در دادگاه انقلاب تهران را می بینیم . چیدمان و دکور صحنه شما را به یاد بخشی از بسیج مدرسه می اندازد ، دیالوگ ها انگار برای سطح سواد زیر سیکل نوشته شده است. صحنه بعد بخشی از خانه زن در شهرستان کوچکی نزدیک تهران است. صحنه آرایی یا اکسسوار صحنه مثل آن است که هر یک از أفراد نمایش و کارگردان و تهیه کننده یک وسیله را از أنبار خانه اش زده است زیر بغلش و آورده و با بی مبالاتی به گوشه ای از صحنه پرت کرده است.

از ابعاد و تناسبات طلایی یا حضور هر وسیله روی صحنه به منظور خاصی یا مثلن تعریف جغرافیا و هماهنگی عناصر بصری نه تنها خبری نبود بلکه صحنه پر بود از اله مان های بی ربط که در یک قاب حس به هم ریختگی و شلختگی خاصی را ألقا می کرد .

شخصیت های نمایش معلوم نبود چه می خواهند، دیالوگ ها سبک و بیش از اندازه سطحی بود ، گاهی صدای خنده های زورکی تماشاچیان به تیکه های نخ نما شده پایین تنه ای گوش را آزار می داد . دقیقا همان شکلی که جوک های جنسی به خودشان می گیرند، کافی است نام یک اندام جنسی یا شوخی جنسی را بیاورید تا کرکر خنده بلند شود، موضوعی  به نام بدن یا بیان بازیگر جایی در این کار نداشت.

می شود سئوال کرد: زن  و مرد این نمایش معرف کدام مرد و زن ایرانی اند؟ در چه زمانی زندگی می کنند ؟ زمان کوروش؟ قبل از انقلاب؟ بعد از انقلاب ؟ زن رقصنده مثلن سنتی و زن کتک خورده پشت پیانو با سلیطه نمای نمایش چه ارتباطی با هم دارند؟ آیا اصلن در این مورد فکری هم شده است ؟ وهمینطور مرد نمایش در کدام مکان-زمان زندگی می کند؟ دقیقن مشخص نبود این افراد معرف کدام قشر جامعه و در چه دوره تاریخی هستند.

در فاصله استراحت بین نمایش چندین تن از هنرمندان و نویسندگان معتبر جامعه ایرانی را دیدم ، تماشاگران عادی با چهره ای گنگ یکدیگرند را می نگریستند ، حتا تعدادیشان از همراهان و دوستانم پرسیدند آیا به نظر شما هم کار مزخرفی بود؟ به نظر می رسید همگی یک حس را داشتند انگار همه سرمان تا کمر کلاه رفته بود . دوست هنرمندی یادآوری کرد : « فراموش نکنید این جاده دو طرفه هست ، یعنی کار مزخرف برای برخی آدم ها جالب است.» اما من فکر می کنم این بیشتر شبیه یک شیادی بود .

بهترین کار در این مجموعه طرح پوستر و أمور گرافیکی مثل صفحه دعوت در فیس بوک بود . خانم مهرنوش کیانپور به درستی کارش را انجام داده بود با استفاده از أله مان هایی که حس زیبایی هنر ایرانی را به خاطر می آورد؛ استفاده از خط نستعلیق ، زن با ابروهای کمانی و جامی شراب . همراه با اسم هایی چون جلال الدین مولانا ، محسن نامجو و کار تازه از أیرج پزشکزاد وطراحی رقص، همه و همه مخاطب را به سوی گیشه می کشاند تا جمع کوچک این نمایش مضحک، تبسمی بی چشمداشت را از لبان تماشاگران تمنا کند.

تعدادی پس از دیدن تیزر تبلیغاتی در یکی از شبکه های ایرانی لس آنجلس که من شانس دیدنش را نداشتم آنقدر باهوش و آگاه بودند که بلیط هایشان را فروختند به ناآگاهان. پس از وقت استراحت نیم پرده ای به صورت فیلم ، پازلی از تهران در پس زمینه و صدای نامجو، نمایش داده شد. نمی دانم محسن نامجو اعتبارش را هنرش را ، خلاقیت و صدایش را در ازای چه چیز به این کار اختصاص داده بود؟ آیا از محتوا و اجرای کار آگاه بود یا رفاقتی ، فضائی إیجاد کرده بود تا دوستداران صدایش را متعجب سازد؟

با شروع پرده آخر سالن را ترک کردم این دقیقن لحظه ای بود که باید تصمیم می گرفتم اجازه دهم به شعورم بیش تر و بیشتر توهین شود یا نه . در مسیر بازگشت از خیابان پر نور و چراغ ویلشر در سکوت رانندگی می کردم با این فکر که چگونه مردمانی در ۴۰ سال پیش خود ، مملکت خود و تفکر و هنر خود زندگی می کنند و حتی ابایی ندارند که از خود چهل سال قبل شان هم عقب بمانند. و این که چطور در این سال ها منتقدان ما برای روشنگری مردم و هنرمندان در این شهر تلاشی نکردند.

این جمله معروف “ ولکام تو لس آنجلس” که بارها شنیده بودم بر صورتم سیلی می زد .