وقوع یک انفجار در نزدیکی تهران، به سرعت باعث انتشار شایعه ای در تهران شد. زنگ های تلفن به صدا در آمد و مردم از یک دیگر در مورد احتمال حملۀ کشوری بیگانه سؤال کردند. طبیعی است که با اوج گیری این شایعات، بلافاصله موجی از اضطراب در سطح جامعه دامن گیر مردم شود. ترس از بروز جنگی دیگر، در کشوری که هنوز بعد از گذشت بیش از بیست سال از جنگ قبلی نتوانسته برای زخم ها و آلام آن درمانی بیابند، عقلانی و بدیهی است.
مردمی که هنوز شب های جمعه را در کنار مزار عزیزان خود سپری می کنند،نباید با وحشت جنگی دیگر به خواب بروند. اما دریغ و درد، بار دیگر شیفتگان قتل و کشتار، آتش بیار معرکه ای شده اند. آنها قصد دارند صحنه آرای نزاعی باشند، به مراتب خونبار تر، ویرانگر تر و بی سرانجام تر، از آن چه سی و اندی سال پیش بر این مردم تحمیل شد. این دیوانگان خشم و خون در هر دو سوی مرزهای این کشور جا خوش کرده اند و بر طبل جنگ می کوبند. بر آنها خرده ای نیست. آنها بر وظیفۀ ذاتی خود عمل می کنند. اما در میان کسانی که دل باختۀ این سرزمین هستند چطور؟
با افزایش احتمال جنگ و نزدیک شدن خطر آن، شاهد آغاز مباحثه ای جدی در میان مخالفین جمهوری اسلامی هستیم. عده ای از این مخالفین، که صدای آنها بیشتر در خارج کشور شنیده می شود، در برخی شرائط، از جمله به دلائل بشر دوستانه، دخالت نظامی خارجی را موجه ارزیابی می کنند. در مقابل گروهی دیگر حملۀ نظامی خارجی را به هیچ وجه قابل توجیه نمی دانند. بدون اعتبار بخشی به هر یک از دو گروه، باید توجه داشت هر کنش سیاسی با احتساب سود وزیان های حاصله از آن برای کشور ارزش گذاری می شود. به این منظور اجازه بدهید چندین تجربۀ اخیر را، در کشورهایی که به یاری دخالت های نظامی خارجی حکومت های خودکامۀ خود را تغییر داده اند، مرور کنیم. سپس با مدل سازی مناسب به این سؤال پاسخ دهیم که آیا این الگو برای کشور ما می تواند مناسب باشد؟ از سوی دیگر اتفاقاتی را که درشیلی به سرنگونی پینوشه منجر شد واکاوی کنیم. یا نیم نگاهی داشته باشیم به برمه که چگونه نظامیان بعد از بیست سال وادار به تمکین شدند و موجبات آزادی آنگ سان سوجی را فراهم کردند. آنگاه ارزیابی کنیم که آیا راه های کمی طولانی تر اما کم هزینه تر محتمل است؟ اما قبل از ورود به بحث لازم است به یک سؤال پاسخ داده شود.
نسبت وقوع این جنگ با سقوط و یا قدرت گرفتن حاکمیت چیست؟ گروهی از مخالفین حکومت اعتقاد دارند، حکومت از توان نظامی بالایی برخوردار نیست، تا با کشورهایی که در پی حمله به ایران هستند، مقابله کند. هم چنین آنها معتقدند که دولت ایران در میان دولت ها به ویژه حکومت های همسایه به شدت منزوی است. در ضمن این عده به این باور درست رسیده اند که آتش نزاع چنان در میان عناصر حکومت بالا گرفته است، که شاید فروپاشی در میان آنان نیازی به دخالت خارجی نداشته باشد. احتمالا وجود رابطۀ بسیار تیره و تار دولت با ملت، آنها را به این اطمینان رسانده، که مردم منتظر جرقه ای هستند، تا طومار این رژیم را به هم بپیچند. بنا بر این در کنار این که طاقت آنها، از این همه سیاست های مردم سوز و بنیاد برانداز حاکمیت، به سر آمده، تصور می کنند شرایط عینی و ذهنی برای سقوط حکومت فراهم آمده و حملۀ خارجی مانند یک کاتالیزور شرایطی را فراهم می کند تا این رژیم به تاریخ سپرده شود. به نظر می آید هیچ یک از این شواهد دور از واقعیت نیست. اما آیا این کافی است که محتوم بودن این جنگ پذیرفته شده، به استقبال آن برویم؟
از سوی دیگر درمیان بخشی از مخالفین رژیم ممکن است این تصور وجود داشته باشد که هر گونه حملۀ نظامی خارجی به قدرت گرفتن حکومت و افزایش پایگاه های داخلی آنها کمک خواهد کرد. آنها به این دلیل با جنگ مخالف هستند. به عبارت دیگر اگر مطمئن باشند در پی تهاجم خارجی چنین اتفاقی نمی افتد، بی درنگ به صف موافقین مداخلۀ خارجی خواهند پیوست. آنها با باز تولید شرایط جنگ با عراق در ذهن خود و برخوردی که مردم در ابتدای جنگ سال 59 از خود نشان دادند، این ذهنیت را بوجود آورده اند که آغاز یک جنگ جدید بار دیگر آن فضا را باز سازی خواهد کرد. آنها تصور می کنند به علت علقه های ملی، هنگامی که پای یک تهاجم نظامی خارجی در میان است، مردم اختلافات داخلی، از جمله تقابل با رژیم حاکم، را ممکن است به فراموشی سپرده، یک صدا در مقابل دشمن مشترک مقاومت کنند. آنها در این محاسبات خود نکاتی را در نظر نمی گیرند. از جمله این که فضای سال 59 با سال های اخیر کاملاً متفاوت است. اگر مردم در آن روزها پشت رژیم ایستادند و در مقابل ارتش تا دندان مسلح صدام با دست خالی جنگیدند، در جمهوری اسلامی هنوز این همه تلاشی و فساد شکل نگرفته بود. آنها در کنار فرماندهانی چون جهان آرا به دفاع از خرمشهر ایستادند که رشادت و میهن دوستی خود را بارها به اثبات رسانده بودند. اکثر فرماندهان نظامی آن روزها، چون باکری ها، از جنس سران کنونی سپاه نبودند که امروز به درستی نوری زاد به آنها لقب دزد میدهد. رژیم چنین شقاوت هایی را در مورد مردمان این سرزمین به خرج نداده بود. کمی تفکر ما را به این نتیجه می رساند که باز آفرینی روزگار گذشته در شرایط کنونی، عملاً غیر ممکن و شانس جمهوری اسلامی برای کسب حمایت مردم در پی حملۀ خارجی بسیار پایین است.اگر پذیرفته شود امکان همراهی مردم با حکومت در شرائط حملۀ خارجی ناچیز است، آیا می توان به صف مدافعین دخالت خارجی پیوست؟
به نظر می آید وقوع این جنگ به هیچ عنوان در دراز مدت به نفع حکومت ایراننبوده، بنا بر دلایل مختلفی که به آن اشاره شدبا حملۀ خارجی، صرف نظر از مدت زمان لازم برای ادامۀ این تهاجم، احتمال سرنگونی حکومتافزایش خواهد یافت.اگر این ارزیابی درست باشد، آیا می توان پذیرفت که به مقصد دست یافته ایم و باید به استقبال جنگ رفت؟
بدیهی است پدیدۀ شوم جنگ، تحت هر شرایطی و به هر دلیل و بهانه و با هر نام، تنها با تحمیل هزینه های سنگین برای طرفین درگیر به همراه خواهد بود. تجربۀ چندین کشوری که تغییر رژیم در آنها به مدد حملۀ خارجی صورت گرفته، به خوبی بیانگر همین نکته است. در لیبی خسارت های مالی حاصل در طی همین چند ماه، چیزی حدود صد میلیارد دلار برآورد شده است. در عراق می شود به جرأت گفت که تمامی زیرساخت ها یا از بین رفتند و یا در معرض نابودی قرار گرفتند.در افغانستان نیروهای خارجی شانس آوردند طالبان دیگر چیزی برای تخریب شدن باقی نگذاشته بودند.ضرر های انسانی به مراتب بزرگتر و به طور قطع و یقین غیر قابل جبران هستند. از شمار تلفات در لیبی هنوز اطلاعات دقیقی در دست نیست. اما در عراق که آمار آن در اختیار است، صحبت از کشته هایی بیش از صد هزار نفر در میان است و هنوز هم داستان به پایان نرسیده است. در افغانستان نیز هر روز بر تعداد کشته های قبلی افزوده می شود.
اما باز خسارتی بزرگتر نیز وارد شده است که خود منشأ گرفتاری های بزرگتر در آینده است. آن زیان فاجعه بار، دشمنی عمیقی است که در میان گروه های مخالف و موافق در میان این ملت ها پدید آمده است. دشمنی هایی که معمولاً به سوابق اختلافات قومی و قبیله ای هم آلوده شده است. تجارب قبلی نشان داده این کشمکش ها حتی بعد از سال ها توانسته اند سر از خاک نفرت برآورده، آتش کشتارهای جدیدی را فراهم آورند. حتماً یادمان نرفته است که چگونه در درگیری های بالکان، بعد از فروپاشی یوگسلاوی، دشمنی های کهنه، تازه شد و چه عواقب مشقت باری برای مردم منطقه بوجود آورد.عداوت هایی که در جنگ دوم جهانی و اتفاقات آن دوران ریشه داشت.در عراق اختلافات شیعه ها و سنی ها تاکنون کشته های بی شماری روی دست هر دو طرف باقی گذاشته است. خصومتی که به این آسانی ها تمامی نخواهد یافت. در افغانستان،اختلافات قومی و مذهبی، در سایۀ دموکراسی وارداتی و در قالب درگیری های احزاب و سازمان های سیاسی، التهاباتی عمیقی را به جامعه تحمیل کرده است. آیا می توان تصور کرد که مردم سرت در لیبی، زخم هایی که برتن خودشان و شهرشان نشسته، آن هم توسط کسانی که از بنغازی آمده بودند و با نیروی هوایی ناتو همراهی می شدند، به فراموشی خواهند سپرد؟
بر اساس آن چه که گذشت و با یک نگاه گذرا به نمونه های فوق الذکر، چه کسی می تواند رقم دقیق خسارات و تلفات را در یک جنگ احتمالی علیه ایران ارزیابی کند؟ بدیهی است اگر جنگی علیه ایران آغاز شود، به دلائل مختلف، به این آسانی ها پایان نخواهد یافت. توانایی های نظامی که مدت هاست دولت ایران برای خود تدارک دیده، قطعاً بر طول جنگ خواهد افزود. از سوی دیگر افزایش هوادران منطقه ای ابعاد منطقه ای جنگ را گسترش خواهد داد. به این دلائل هر گونه جنگ احتمالی می تواند خسارت های سنگینی برای این کشور و ملت و حتی کشورهای همسایه به وجود آورد.در چنین شرائطی آیا می توان پذیرفت که با تغییر رژیم هزینه های این تهاجم نظامی توجیه می شود؟
عده ای از مخالفین حکومت جمهوری اسلامی، تنها به سرنگونی این حکومت می اندیشند. برای این گروه هزینه ای که باید از جیب پرداخت شود مهم نیست. از منظر آنها اگر با حملۀ خارجی این حکومت ساقط شود، این دلیل برای هجوم آنها کافی است. در عین حال این گروه از موافقین مدعی هستند وجود این رژیم خود باعث اتلاف سرمایه های کشور شده است. از صدها میلیارد دلاری که از راه فروش نفت بدست امده، کسی اطلاع درستی ندارد که صرف چه اموری شده است و یا در جیب چه کسانی است. آنها هم چنین ادعا می کنند به مدد سومدیریت حکومت، میزان کشته های سالانۀ ایران در حوادث جاده ای با کشته شدگان حملۀ آمریکا به عراق برابری می کند. یا سیاست های تبعیض آمیز دولت در مقابل اقلیت های قومی و مذهبی هم اکنون نیز آتش اختلافات دینی و ملی را شعله ور کرده است.بنا بر این اگر هر چه زودتر سایۀ این رژیم کوتاه شود، مردم در دراز مدت خسارت کمتری خواهند داد.
قدر مسلم با صرف چنین هزینه های گزافی سقوط حکومت قطعی به نظر می آید. اما کسی می تواند جانشین احتمالی آیندۀ آن، و نوع رژیم بعدی را تعیین کند. آیا می شود پذیرفت که یک اشتباه را دو بار تکرار کرد.همان تصوری که سی و چند سال پیش ملت ایران در یک تصمیم جمعی به آن رسیده بود. آن وقت، متأسفانه در میان اکثریت بزرگی، این اندیشه وجود داشت که شاه ریشۀ همۀ مشکلات است و با رفتن او درهای سعادتبه روی مردم باز خواهد شد. شاه رفت اما هیچ یک از انتظارات برآورده نشد. رفتنی که هزینۀ چندانی هم روی دست این ملت نگذاشت. آیا باید یک بار دیگر به سراغ مدل های گذشته باز گشته، با مخارجی به مراتب بیشتر آزموده را دوباره بیآزماییم؟
در واقعیت تجربۀ کشورهایی که از طریق دخالت خارجی امکان تغییر رژیم داشته اند، ثابت می کند که تاکنون از سرنوشت مناسبی برخوردار نشده اند. اگر به عراق باز گردیم خواهیم دید که به جای تشکیل حکومتی برآمده از آرای مردم، دولت تبدیل به یک شرکت سهامی خاص شده است. به این معنا که حاکمیت برآیند نیروهایی است که قدرت خود را نه از آرای مردم که از محل قدرت و امکانات نظامی خود و کشورهای خارجی پشتیبان خود به دست می آورند. آن چنان حکومتی شکل گرفته که مقتدی صدر مورد حمایت درآمدهای نفتی ایران، توانسته برای خود ساز و کار نظامی فراهم آورده، عواملش را در مجلس و دولت به تحرک وادار کند. در افغانستان بعد از این همه جنگ و خونریزی، روز روشن همه چراغ به دست گرفته اند به دنبال طالبان مورد حمایت پاکستان می گردند تا شاید بتوانند زمینۀ صلح را فراهم کنند. انتخابات اخیر مجلسدر این کشور با چنان شائبه هایی همراه شده،که نمی توان به صلاحیت آن امیدوار بود. از فساد حاکم بر سیستم اجرایی نیز، هر روز مطالب تازه تری منتشر می شود. در لیبی قرار است دولتی تشکیل شود که یک سر آن وزیر دادگستری قذافی نشسته و سر دیگر آن رهبری از القاعده که تاهمین چندی پیش در زندان کشورهای غربی گرفتار بود. همان فرمانده ای که به راحتی سر ژنرال یونس را برید، تا مردم دنیا بدانند رژیم آیندۀ لیبی با مخالفین خود چگونه رفتار خواهد کرد. رژیمی که سرکار نیآمده گورهای دسته جمعی مخالفینش، سوژۀ داغ خبری رسانه های جهان شد. چندی پیش هم یکی از نمایندگان کنگره امریکا مدعی شده است که طرابلس در اختیار القاعده است. گویا انتظار داشتند از دل این همه جنگ و خونریزی حکومت های سوسیال دمکراسی به سبک کشورهای اسکاندیناوی سر بزند.
آیا پرداخت چنان هزینه های سنگین برای برساختن نظام هایی چنین توجیه دارد؟ قدر مسلم منطقی به نظر نمی رسد. پس راه گریز چیست؟ رژیمی در نهایت بی رحمی مخالفین خود را سرکوب می کند. حکومتی به شدت خودکامه که راه نفس کشیدن را بر دیگران بسته، و هر روز بر شدت زیاده خواهی های خود می افزاید. نظامی که در کمال سومدیریت منابع اقتصادی، انسانی و اجتماعی جامعه را به نابودی برده است. دولتی که به هیج وجه به روش های اصلاحی تن نمی دهد. ایا راهی به جز کمک خواستن از دیگران باقی می ماند؟
نگاهی به کشورهای جهان و روند تغییر حاکمیت های خودکامه در آنها نشان می دهد، کشورهایی بوده و هستند که با هوشمندی و سارمان دهی توانسته اند امکانات داخلی و خارجی را بر علیه رژیم های مستبد داخلی متحد کرده، امکان اعمال ارادۀ مردم را فراهم کنند. بگذارید مروری گذرا به برکناری پینوشه در شیلی داشته باشیم. از سال 1973 که پینوشه قدرت را قبضه کرد تا سال 1989 که ناچار به ترک کاخ ریاست جمهوری شد، نشیب و فراز های فراوانی بر سر مردم شیلی گذشت. نظامیان شیلی در مدت این شانزده سال از هیچ گونه خشونتی خودداری نکردند. چندین هزار نفر به دست این رژیم به قتل رسید. تعداد بی شماری از اهالی شیلی مفقود الاثر شدندو یا در زندان ها روزگار گذرانیدند. بسیاری از فعالین سیاسی ناجار به ترک وطن شدند. تمامی احزاب منحل شدند. پینوشه که از حکومت خود مطمئن بود در 1980 قانون اساسی را به نحوی تغییر داد که به تداوم حکومت خود یاری ببخشد. درست زمانی که مست قدرت شده بود، در 1983 به آهستگی زمزمه های مخالفت اغاز شد. مردم با دست زدن به حرکت هایی بسیار ساده تا تکیه بر اعتصابات در صنایع مس هر روز پایه های رژیم را بیشتر سست کردند. سایۀ این اعتراضات هر روز ابعاد وسیع تری یافت. در 1985 به رهبری کاردینال فرانچسکو فرسنو، یازده حزب و سازمان سیاسی از راست میانه تا گروه های چپ گرا، به یک توافقسیاسی دست یافتند. آنها برای بدست اوردن ابتدایی ترین حقوق اجتماعی و مخالفت با قانون اساسی سال 1980 با یک دیگر متحد شدند. پینوشه به راحتی حاضر نشد تا اتحاد مردم را به رسمیت بشناسد. هم زمان گروه های مسلح مخالف رزیم نیز مشغول فعالیت شدند. این گروه ها یک بار موفق شدند در سال 1986 به زره پوش حامل پینوشه نیز حمله کنند که حاصل آن کشته شدن تعدادی از محافظین پینوشه بود و پس از آن گسترش بیشتر فشار بر پیکر نوپای اتحاد مخالفین. در 1987 پینوشه ودوستانش با اعتماد به نفس فراوان به فکر برگزاری انتخاباتی شدند تا جای پای خود را محکم تر کنند. این حرکت نظامیان در شیلی این امکان را فراهم کرد تا مخالفین بتوانند برای پیش برد مقاصد خود بهترین فرصت را به دست آورند. آنها با حفظ یک پارچگی خود، جلب حمایت کشورهای خارجی، استفاده از موقعیت ویژۀ کاردینال که حالا به عنوان میانجی با رژیم مشغول مذاکره بود و در نهایت جلب حمایت پاپ ژان پل دوم، طومار حکومت پینوشه و شرکا را در 1988بستند. البته از این امر نباید غافل شد که در همین مدت، با افزایش قدرت جنبش “نه” به پینوشه انشقاق بزرگی در درون عناصر حاکمیت افتاد. این چند دستگی به موقع از سوی مخالفین استفاده شد و در نهایت با دادن امتیازاتی به پینوشه و دوستانش مقدمات استقرار حکومت مردم فراهم شد.
بدیهی است مروری چنین سریع بر یک دورۀ تاریخی روشنگر تمامی نکات نیست. اما می تواند برای ما آموزه های فراوانی را به همراه داشته باشد. مرور این تجربیات به همراه نیم نگاهی به اتفاقات برمه و چگونگی رهایی آنگ سان سوجی از حصر خانگی بیست ساله، می تواند بسیار کمک کننده باشد. به ویژه اگر توجه کنیم سوجی بعد از پیدا کردن امکان فعالیت سیاسی برای شرکت در انتخاباتی نقشه می ریزدکه متولیان آن نظامیانی هستند که از سال 1962 تاکنون آتشی نبوده، که نسوزانده باشند. به نظر می آید بر اساس این دانسته ها، می توان به نکاتی چند تأکید کرد.
اول این که تغییر و یا اصلاح رژیم در هر کشور وظیفۀ اهالی آن سرزمین است. نباید از دیگران خواست که این کار به نیابت از ما به انجام برسانند. نکتۀ دیگر نیاز روز افزون به ایجاد اتحاد در بین تمامی کسانی است که امروز سیاست های ماجراجویانۀ حکومت در داخل و خارج کشور منافع آنان را به خطر انداخته است. بدیهی است این جبهه باید به کمک کسانی مدیریت شود که دارای مقبولیت های فراگیرتری در بین مردم بوده، از امکاناتی برخوردار باشند تا در موقع لزوم بتوانند به چانه زنی با حکومت بپردازند. بدیهی است این جبهه باید آن چنان جایگاهی کسب کند که اعتماد بخش بزرگی از ایرانیان داخل و خارج را جلب کرده، از امکانات حامیان خود بهره مند گردد. این اعتماد میسر نمی شود، مادامی که جبهه بتواند شعارهای مناسب طرح نماید. این شعارهای مناسب از دل یک برنامۀ مدون بیرون خواهد آمد. طراحی یک برنامۀ کارآمد مشروط به شناخت اولویت های حیاتی کشور است. در عرصۀ جهانی از یک سو با فشار روز افزون بین المللی بر سر برنامۀ هسته ای روبرو هستیم و از سوی دیگر با افزایش خطر جنگ و تهدیدهای جهانی. این جبهه باید برای حل این بحران، بر توقف غنی سازی فشار آورده دولت را وادار کند به میز مذاکره با قدرت های جهانی برگردد. هم چنین با ایجاد کمپین های بین المللی و جلب مساعدت نیروهای صلح جو در میان ملت ها، و فشار بر عقلای درون دولت های غربی، این کابوس شوم را از سر کشور کوتاه کنند. در عرصۀ داخلی باید موانعی ایجاد شود تا بر گسترش روز افزون بساط استبداد نقطۀ پایانی گذاشته، به جنگ حلقه های قدرت در داخل حاکمیت پایان دهد. جنگی که در میان گروه های مافیایی پیش آمده، بیش از پیش حیات کشور را تهدید می کند. بدیهی است که در قدم اول قرار نیست همۀ مشکلات کشور حل و فصل شود. هم چنین اگر قرار باشد این جبهه حرف های متعددی برای گفتن داشته باشد، بدیهی است تمایلی برای حل مسائل این سرزمین در سر ندارد.
به نظر می آید در میان گرد و خاکی که بر اثر افزایش روزمرۀ تحریم ها و بالا رفتن احتمال در گیری نظامی، فارغ از ابعاد آن، در جامعه پیچیده است، چشم ها قادر نیستند به درستی یک دیگر را ببینند. به همین دلیل، بحث ها ناگاه به بیراهه رفته، به جای ایجاد فضای گفتگو، بازار اتهام زنی رونق می یابد. دوستان عزیز، نه کسانی که به مخالفت با جنگ در تمامی ابعاد آن برخاسته اند، “عوامل جمهوری اسلامی” هستند و نه آنانی که در بعضی موارد دخالت نظامی را مشروط قلمداد می کنند “جیره خوار امپریالیسم” محسوب می شوند. بدیهی است که هر دو طرف به فکر چاره ای هستند که بتواند هر چه زودتر و کم هزینه تر به این مشکلات پایان دهند. اگر چنین است که چنین است، باید تا دیر نشده، دست به کاری زد. اگر ما به موقع تصمیم نگیریم، به زودی برای ما تصمیم خواهند گرفت. شاید هم اکنون نیز قدری دیر شده باشد.