نوار را کمیته جمع میکرد و ضبط!
فقط کمیته نبود که نوارهای آدم را جمع میکرد. مهمش البته کمیته بود ولی تنها جمع کنندهی نوار نبود. با آن گشتهای عجیب و غریب ثارالله که پشت ماشین همهشان هم نوشته بود wheel drive 4 و ملت هم یک عالمه عبارت درباره همین 4 و W و D درآورده بودند. یکدفعه داشتی میرفتی که میخوردی به ایست و بازرسیشان. دهانت را بو میکردند و همزمان دستشان تا آرنج توی داشبورد بود. نوارها را یکی یکی جمع میکردند و بعد هم منکرات و اگر شانس نمیآوردی و بالاخره یک پسرخالهای چیزی فامیل یارو ثاراللهیه پیدا نمیشد، برای همان نوارهای جمع شده دادگاه هم باید میرفتی. به خودت که میآمدی “ابتذال” را ترویج داده بودی.
اما فقط کمیته نبود. خود ضبطها بدتر از کمیته نوار جمع میکردند. همه هم خیلی عادی رفتار میکردند: با همکاری خوب کارخانهی خودکار بیک، همیشه یک لوله خودکار کنار ضبط بود که تا نوار جمع میشد، همه همانطور که حرفشان را ادامه میدادند یا سعی میکردند که حالت رقصشان بهم نخورد، لولهی خودکار را میانداختند توی یکی از قرقرههای نوار و میچرخاندند. بالاخره یکجائی نوار دوباره جمع میشد و میگذاشتی توی ضبط و الباقی داستان. ضبطهای قلچماق ناسیونال و توشیبا که انگار نوار را علاوه بر جمع کردن، میجویدند.
و دوباره لولهی خودکار بود و ترق ترق صدای جمع کردن نوار. گاهی که ضبط ناسیونال نوار را جویده بود، به آخر کار که میرسیدی ناچار بودی نوار را با قیچی ببری و “تای نوار” را که آخرش واقعاً هرگز هیچکس نفهمید که چطوری وقتی یک نوار صاف را گذاشتهای توی ضبط، اینقدر ظریف ضبط به آن تا داده را ببری و بعد دوباره دو لبهی نوار را روی هم بگذاری و با چسب بچسبانی. البته اگر حوصله داشتی هم میتوانستی با پیچگوشتیهای ساعتی که در تمام خانهها هم پیدا میشد و در همه جا هم فروخته میشد قاب نوار را باز کنی تا احتیاج به چسبکاری هم نباشد. تقریباً اگر کمیته نوارت را جمع کرده بود اعصابت راحتتر بود تا اینکه ضبط جمع کرده باشد!
والذاریات آنجا بود که ضبط ماشین نوارت را جمع میکرد. نوار داشت میخواند که یکدفعه صدایش موجی میشد و بند میآمد. کاست را درمیآوردی با چهل متر نوار گره خورده و بیرون آمده از قابش و تازه به آخرش که میرسیدی باید نوارهای باقیمانده را با بیل و کلنگ میکشیدی که از زیر دندانهای هد ضبط که محکم گازش گرفته بود و ولکن هم نبود دربیاید. بعد هم که قسمتهای مچاله شده را میبریدی و نوار را بهم میچسباندی، قسمت قر و نالهاش بههم جفت شده بود و وسط دست و پا تکان دادن بهخاطر دختر همسایهای که شبای تابستون گاهی میاومد روی بوم، یکدفعه معین میزد توی گوش آدم که “منو بشناس و باور کن که خستهم، خیلی خستهم، اما هستم”. دلت میخواست بزنی معین را له کنی!