میثمی و چشمهایش

محمد رهبر
محمد رهبر

درست کفِ دستش منفجر شد، دست از دست رفت و چشمهایش. ساواکی ها ریختند و با همان دست و چشم سوخته بردنش. فردایش 28 مرداد سال 53 بود، بزرگداشت قیام شاه و مردم، اسم با مُسمایی که محمد رضا پهلوی، کودتا را صدا می کرد.

 باشگاه شعبان جعفری و دربار، برنامه ای تدارک می دیدند و راهپیمایی به حمایت شاه. سازمان مجاهدین خلق با همین بمب صوتی می خواست تا همه رشته ها را پنبه کند و حضور دوباره اش را شنیدنی. سه سال از اعدام سه بنیانگذار سازمان می گذشت.

 سال 1348، محمد حنیف نژاد به همراهی اصغر بدیع زادگان و سعید محسن، سازمان مخفیانه ای را تاسیس کرد که اولین یارگیریها را از همان دانشگاه تهران داشت. دانشجویان سیاسی، مذهبی که پیشتر در شاخه جوانان نهضت آزادی بودند، مجاهد شدند و آنچنان که مهندس بازرگان در دادگاه و محاکمه اش پیش بینی کرده بود، نهضت آزادی آخرین حزبی به حساب می آمد که دم از قانون اساسی و مبارزات مدنی می زد.

 با کودتا و برانداختن مصدق و زندانی کردنِ مخالفان و منتقدانِ روحانی و ملی و بعدتر کشتار خرداد ماه سال 42، حنیف نژاد و دوستانش به این نتیجه قاطع رسیدند که راهی جز مبارزه مسلحانه در پیش نیست. پنج سال کار ایدئولوژیک و کادر سازی و پنهان کاری، سازمان مجاهدین خلق را به آستانه مبارزه مسلحانه رساند اما سر بزنگاه ساواک به سازمان نفوذ کرد و کادر مرکزی لو رفت و سه بنیانگذار تیر باران شدند.

 از همان سال 44، لطف الله میثمی با حنیف نژاد و محسن و بدیع زادگان دوستی ها داشت. حالا در راه بیمارستان شهربانی، درد می کشید و از خیالش می گذشت که به زودی رفقای قدیم را خواهد دید. ماموران گفتند چشمهایش شاید خوب شود ولی مداواها جدی نبود و بعد تهدید کردند، آنقدر بر پایش شلاق می زنند تا کوری اش، کامل و دائم شود.

 مجاهد میثمی که چشم از دنیا بسته بود، هفت ماه زندان انفرادی را جور دیگری می دید. گفته است انگار رودی باشد که به دریا رسیده و آلایش ها در این سکون ته نشین شده باشند، زلالی تفکر سر زده است.[1]

به زودی راهی برای عبور از تاریکی پیدا کرد.همه حافظه اش را دوباره می خواند. از سال های دور تا همان شب تابستانی انفجار. سعی می کرد همه را به یاد بیاورد، از هم بازی های بچگی تا رفقای سربازی. چشمها مثل اینکه می دید. همه چهره ها می آمدند و سلامی می کردند و نمی رفتند.

 آبان ماه 1319 پا به این دنیا گذاشت. وقت بدی بود، جنگ عالم گیر دوم، آتش به غرب و شرق می زد. پدر، سال بعد در گذشت و مادر، پدر هم شد.

شش فرزند و سختی های جنگ و اشغال ایران. مدرسه رفت و نوجوانی، شاگرد بازارهای اصفهان و شبانه خوانِ درس و ریاضی. همتِ جواب داد و دعای مادر، به تهران آمد و دانشگاهش. دانشگاه تهران، هنوز داغ کودتا داشت. مگر چند سال از 28 مرداد گذشته بود، هفت سال.

 بازرگان استاد دانشگاه بود و طالقانی امام جماعت مسجد هدایت. مذهبی بود و سیاسی، پس عضو نهضت آزادی شد. مهندسی نفت از آن رشته های طلایی بود که میثمی جوان، خوب خوانده بود. چیزی نگذشت که به استخدام شرکت نفت در آمد و بر سر چاههای نفتِ لاوان رفت به حفاری. بعد هم سفرهایی به انگلستان و آمریکا و کشورهای عربی. می توانست بر سر سفره نفت بنشیند، اما حنیف نژاد را می شناخت. شک نکرد، از همان سالهای اول که مجاهدین هنوز نامی بودند بی سازمان، مجاهد شد.

 سال 42 دستگیرشد، هفت ماهی. سال50 دوباره بازداشت و اینبار برسر سفره عقد. از همان جا دو سالی به زندان رفت و دوباره که باز آمد، چهار ماهی بود، تا این شب تابستانی انفجار.

 سعی کرد همه چیز را به خاطر بیاورد، هفت ماه انفرادی رو به پایان بود و میثمی وقت کم می آورد برای دیدن این خواب خاطره. با خودش می گفت 34 سال دنیا را دیده ام و اگر اعدام نشوم، باقی عمر را به همین تماشای گذشته فکر می کنم. اعدام نشد و حبس ابد گرفت.

شاه تا ابد نماند. سال 57 درِ زندان بی قراری می کرد و لطف الله میثمی به همراه آیت الله منتظری آزاد شدند. همسرش نبود، یکسال قبل در عبور از مرز بازرگان به تیراندازی برای همیشه از مرز زندگی گذشت. انقلاب به پیشواز مجاهدین می آمد اما میثمی از زندان راهش را با مجاهدینِ رجوی جدا کرده بود.

 گفته است بدترین درد را سال 54 کشید. اکثریت کادر مجاهدین در بیرون زندان، مارکسیست شدند و ایدئولوژی شان را تعویض کردند.

 حرف میثمی در زندان، اینکه باید ازاساس بازنگری کرد، تا دید چه طور سازمانی مسلمان به یکباره مارکسیست شده است، رجوی چندان این قیدها نداشت. میثمی به همان مجاهدین اولیه پابند بود و بعد سال 57 گروهی شدند، با همفکرانی اندک و نامشان “نهضت مجاهدین خلق”.

مسعود رجوی، در گیر و دار قدرت و گریبان گیری با جمهوری اسلامی نوخاسته بود که جنگ شد و گروه میثمی به جبهه رفتند و از آن شصت نفر، پانزده نفر کشته بازگشتند.

هنوز اول کار بود. باید نام مجاهد را باز پس می گرفت. این سمت، لاجوردیِ دادستان بود و زندان و شکنجه و اعدام و آن سو رجوی و میلیشیا و ترور.

 سال شصت نشریه راه مجاهد را منتشر کرد و سال 61 به زندان رفت. بازجوها بی اینکه ببیند، زدندش.

 راه مجاهد باز هم راه افتاد و از گردنه دهه شصت به سلامت گذشت. بعضی ها گفته اند شاید جمهوری اسلامی می خواسته تا رقیبی برای مجاهدین بتراشد. هر چه بود راه مجاهد هم جایی ایستاد. سال 72 و با مقالاتی که در دفاع از آیت الله منتظری معزول از قائم مقامی رهبری نوشت، توقیف شد.

به نظر می رسد میثمی همه این سالها می دید. کتابها را سفارش می داد تا کسی بر نواری بخواند. حتی زبان انگلیسی آموخت و با کمک دیگران کتاب ترجمه می کرد.

این مهم نبود که وقتی در پیاده رو می رود به داربستی بخورد و بیهوش شود، گفته است هیچ گاه از نابینایی مایوس نشده، میثمی از چشم به چشم انداز رسید. دو ماهنامه چشم انداز و بعدتر فصلنامه ای که قصد کرده بود تا از نقاط کور تاریخ معاصر بگوید.

چشم انداز از سال 77 منتشر شد و بیشتر کسانی می نوشتند که تاریخ را زندگی کرده اند از سید مهدی غنی و رفیعی و پیمان تا هدی صابر و سحابی. چشم انداز در هر شماره به عبرت تاریخ می نشست. آقا لطفی نام آشنای خبرنگاران و اهالی مطبوعات بود که با مجله اش به تحریریه ها سر می زد و نظر می خواست. مقالات راخوانده بود و تحلیل ها را دیده بود و خبر ها را شنیده، معاصر همین امروز.

 چشم انداز آنقدر ها تیراژ نداشت و این قدری هم وسع مالی نداشت تا زیاد به چشم بیاید اما توقیف مطبوعات در ایران، گویا این چیزها نمی شناسد.

 لطف الله میثمی در یک هفته دوبار خبرسازشد. اول هفته می خواست به مالزی برود و از تاسوعا و عاشورا بگوید، ممنوع الخروجش کردند وآخر هفته چشم انداز رابستند.

اگر از آقا لطفی بخواهیم از آرزویش بگوید، می شنویم: “آرزویم عاقبت به خیری پیش خدا و روسفیدی نزد مردم ایران است.” انگاری همان 34 سال تماشا برای دیدن کافی بود.

 

پانوشت

  1. یاداشت لطف الله میثمی باعنوانِ مصایب عصای سفید، روزنامه اعتماد، 25 مهر ماه.1390