و اما مادر شاهزاده

نوشابه امیری
نوشابه امیری

می خواستم این مطلب را همان روز اول که خبر درگذشت علیرضا پهلوی را شنیدم، بنویسم، اما قیافه مادرم پیش رویم آمد، وقتی که در غم از دست دادن خواهر بیست و سه ساله ام در جوانی پیر شد. او دیگر هرگز همانی نشد که بود؛ که غم مرگ فرزند، ملکه و غیر ملکه نمی شناسد؛ می سوزاند و به قول مادرم، تا دم در خانه خدا. زمان هم که بگذرد، می شود مثل یک غده بدخیم.

اما بعضی حرف هاست که نگفتن اش هم می شود غده بدخیم؛ از همان حرف ها که اینک می خواهم بگویم؛ و باید بگویم، چرا که در ته ته چهره رضا پهلوی هم رنگ اندوهی را می بینم که باید خانم فرح پهلوی را نگران کند.

در توضیح رسمی علت مرگ یا خودکشی دو شاهزاده پهلوی ـ لیلا و علیرضا ـ از افسردگی و از دست دادن پدر ومهاجرت و دوری از خانه و سختی های غربت و… گفته اند. قبول. روشن است کودکی که پدر از دست می دهد، خانه اش می شود رنگی دیگر، زبانش می شود بیگانه، آواره می شود، از خویش و خویشان جدا می افتد… هرگز همانی نخواهد شد که می بایست. قبول. اما همه اینها، شاید برای خودکشی دلیل لازم باشد ولی قطعا کافی نیست؛ که اگر بود، امروز باید شاهد خودکشی میلیون ها ایرانی بودیم. و تازه نه فقط در میان مهاجرین از میهن که در میان ساکنین ایران و همه آنان که در توضیح وضع شان در یک کلام گفته اند: نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم/الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم.

بله؛ این سی ساله، یکی از سیاه ترین دوران های تاریخ ما بوده و هست. در وصف سیاهی اش نیزگفتن همین بس که از این سیاهی بالاتر، رنگی نیست. خب که چه؟ دست ها را بالا ببریم و زانوی غم در بغل گیریم و کار دشمنان آسوده تر کنیم که افسرده ایم؟! که مال ما و میهن ما و نام ونان ما برده اند؟! که… و بعد تازه در کسوت های گوناگون نوید به پایان رسیدن این روزهای سخت تر از سخت را هم  بدهیم؟! هرگز.

ما اولین ملتی نیستیم که تاریخ مان را با پشته ساختن از کشته ها نوشته اند؛ خون مان رنگین تر از دیگر مردمان جهان نیست. تاریخ، همین بوده. نبرد همیشگی شر و خیر. نیکی و بدی؛ رویارویی اهوراییان و اهریمنان. تازه ملت های دیگر، بدترش را هم داشته اند. روسیه، شیلی. اندونزی، عراق، افغانستان…

البته می توان به مقیاس های فردی بسنده کرد؛ در آن صورت گاه راهی نمی ماند جز سر گذاشتن و مردن. وقتی فرزندمان را از ما گیرند، خانه مان را تصاحب می کنند… وقتی حتی گذاشتن سنگ قبر برمزار مردگان مان را از ما دریغ می دارند، سخت است؛ طاقت فرساست.

چرا دور بروم؛ خودم. من این روزها که برف می باردو از خانه ام در “دربند” دورم، هزار غم عالم بر دل دارم. دلم برای آن پنجره هایی که رو به توچال باز می شدتنگ است؛ دلم برای آن دانه های برف که در هر دانه اش، خواهرم را ـ که در روزی برفی ما راتنها گذاشت ـ می دیدم که دردل خاک فرومی رفت، تنگ است. دلم برای آن هم دوستی، آن همه مهر، آن همه “حضور”، تنگ است… دلم از این همه “تنهایی” می ترکد بعضی روزها…

اما بیاییم از دایره های فردی بیرون رویم؛ آنهم وقتی جامه مان، جامه شهبانویی ست؛ برویم در اندازه میهن مان، در اندازه جهان؛ همه این قصه های تلخ تر از تلخ را ببینیم. همان درک و نگاهی که موجب و انگیزه ایستادگی هزاران هزارزن و مرد ایرانی در طول این سال ها بوده است؛ زنان و مردانی که چشم در چشم این زندگی دوخته و ایستاده اند. بسیاری در خارج از خانه و بسیارتر، در خانه، رو در روی جلاد. به زندان های مان نگاه کنیم. به گورستان های مان، به مادرانی که در غم نبود فرزند ضجه می زنند و می سوزند و باز می گویند “صدای فرزندم هستم”. و یادمان باشد کم نبوده اند زنانی که اتفاقا به جرم هواخواهی از پدر همین شاهزاده، در جوانی شاهد قتل همسر بوده وسرنوشت یکسانی را تجربه کرده اما از پای ننشسته اند. همه ما این زنان را دیده ایم در پیرامون خویش. من ده ها دلاور زن این چنینی را می شناسم. زنانی که فرزندان خویش چونان گربه به دندان گرفتند و با دست خالی، به اقیانوس ناشناخته زندگی در غرب زدند. من زنی لطیف را می شناسم که از خانه با نوکر و کلفت، به این سوی آمد و با کارگری در خانه این و آن، فرزندان خویش بزرگ کرد و آه نگفت و امروز، فرزندان موفق و به ثمر رسیده اش، در غم صورت نجیب و دستان پینه بسته از کار مادر، مقاومت راهجی می کنند.

 من زنی را می شناسم که از کسوت دانشگاهی به پیش بند نانوایی درآمد و فرزندان قد و نیم قد، به باررساند و امروز، هم او و هم فرزندانش، داستان پر افتخار مقاومت اند. باز هم بگویم؟

شما اما به عنوان مادر “شاهزاده” چه کردید؟ مثلا نوشتن کتابی که ثابت کند شما خود از خانواده بزرگانید؟! باور کنید از دیدن زنان فروشنده ای که در متروها، گاه بازگشت به خانه، یک دست به دستگیره مترو، با چشمان خسته، در حال تکان تکان خوردن، قصه زنی را که روزگاری شهبانوی ایران بود می خواندند، دلم سخت می گرفت. اندازه ستمی که بر ما رفت، این بود؟

 

مادر “شاهزاده”؛ نمی خواهم نمک بر زخم تان بپاشم، اما لحظه ای فکر کنید. آیا آنگاه ملکه نبودید که نه فقط فرزندان آواره ایران، که پاره های تن خویش، زیر بال و پر می گرفتید و خانه و کاشانه حفظ می کردید؟ آنگاه ملکه نبودید که بنیادی به نام ایران راه اندازی می کردید؟ هنر ایران پاس می داشتید؟ به مقاومت مردمان یاری می رساندید؟ از بیانیه سخن نمی گویم؛ حرف بر سر عمل است؛ نه به عنوان ملکه بی تاج، که به عنوان یک ایرانی سرفراز.

تاج ها نمی مانند؛ تخت ها نیز؛ برای همسر شما نماند برای آقای خامنه ای هم نمی ماند. آنچه می ماند داستان هنردوستی شماست؛ برگزاری جشنواره هنر. زیر بال و پر گرفتن هنر و هنرمند. در این سال هااز این کارها کردید؟

 ایکاش شما در قد وقامت آنگ‌سن سو چی؛ ظاهر می شدید. خانه تان می شد مر کز مقاومت مردمی. لیلا و علیرضا هم واردصحنه می شدند؛ بی خیال شاهزادگی. درمقاومت آدم افسرده نمی شود. می جنگد و روحیه می گیرد. چنین بود که “ملکه” آن خانم لطیفی شد که من می شناسم؛ آن اهل ادبیات که نانوا شد؛ آن زن پزشکی که در بیمارستان های کشوری بیگانه، “خدمه” شد و بالاو پایین بیماران را شست؛ آن زنی که در چهارراه های تهران، بساط ترشی گذاشت تانان خانه بی مردش را تامین کند.

بیایید به عنوان یک مادر، “ملکه” و “شهبانو” بودن را فراموش کنید؛ ملکه باقیمانده خانه خود شوید. شما هم به جمع “مادران عزا” بپیوندید که این روزها، صدای استخوان های پوسیده فرزندان میهن در خاوران شده اند؛ مادرانی که پیش از دیگران، به فرزندان خود ثابت کردندجامه شهبانویی برازنده آنان است. تاج و تخت ها می روند، لیلا و علیرضا و رضا و بقیه فرزندان میهن اند که باید بمانند؛ خوب بمانند و اگر چه غمگین، اما مصمم و با چشمانی دوخته شده در چشم ستم، فردای خود و ایران را رقم بزنند. غم سنگین خویش، با تغییر جامه درمان کنید.