فرزانه سالاری

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

نه عزیز من! نه جان من! هر وقت که من بگویم “ف” که شما نباید بروی پاستور. منظورم از فرزانه همین فرزانه خانم خودمان است، آن فرزانه را امروز کاری نداریم. حالا مگر می گذارند آدم زندگی اش را بکند. هی سووال هی سووال، که این فرزانه خانم چکاره شماست؟ اصلا به شما چه ربطی دارد. فرزانه خانم در دفتر ما که طبقه پائین خانه ماست کار می کند. البته کار که چه عرض کنم. دم به دقیقه این آیفون اش دستش است؛ یا دارد استتوس در فیس بوک می گذارد، یا صبح تا شب هر چه جواد ظریف در صفحه اش می نویسد لایک می کند. آمده و می گوید: “من بدون روسری پست های وزیر رو لایک می کنم، یکهو براش دردسر درست نکنن؟” می گویم: “نه، فرزانه خانم، اصلا کسی شما رو نمی بینه.” آهی می کشد و می گوید: “اتفاقا کامران خان هم اصلا منو نمی بینه، تازه که ازدواج کرده بودیم، دائم قربان صدقه ام می رفت، ولی الآن ده تا استتوس هم توی فیس بوک بگذارم، دریغ از یه لایک.”

تمام زندگی فرزانه خانم شده فیس بوک. یا دنبال این است که از پسرخاله و پسرعمه اش ژانر درست کند، یا برود توی پیج این وزیر و آن وکیل کامنت بنویسد.

حالا هم آمده و می گوید: “بیچاره مبارک.”

می گویم: “کدوم مبارک؟”

می گوید: “همین حسنی مبارک که گفته آمریکا آغازگر انقلاب مصر بود. مرد به این خوبی، بگو اصلا آمریکایی ها چکار دارند هی زندگی مردم را به هم می ریزند.”

می گویم: “یعنی شما هم قبول داری که آمریکایی ها در مصر انقلاب کردند؟”

نگاهی به آیفونش می کند و می گوید: “بله که قبول دارم؛ اگر آمریکایی ها نمی خواستند انقلاب بشه، از صبح تا شب در سی ان ان و بی بی سی این همه از میدان انقلاب شان، اسمش چی چی بود؟ همان زهرماری که مردم را بدبخت کرد، از آنجا تصویرش را پخش نمی کردند. تازه! همین آمریکایی ها اگر نمی خواستند از مبارک حمایت می کردند.”

می گویم: “پس اگر آمریکایی ها انقلاب کردند، پس چرا خودشان مثل عراق که انتخابات را کنترل کردند، کاری نکردند که مرسی انتخاب نشود؟”

نگاه عاقل اندر سفیهی به من می کند و می گوید: “یعنی محمد مرسی همین طوری برای خودش رئیس جمهور شد؟ اگر آمریکایی ها نمی خواستند که مرسی رئیس جمهور نمی شد. اصلا همه این اخوان المسلمین و القاعده و سلفی و آن یکی النصر و همه اینها که اسم شان عربی است، همه اینها را خود آمریکایی ها درست نکردند؟ همین خمینی را آمریکایی ها نیاوردند؟ همین بن لادن را آمریکایی ها نیاوردند؟ همین اخوان المسلمین هم بقول خدابیامرز احمد کسروی همان آمریکایی ها آوردند سرکار.”

می گویم: “فرزانه خانم، این وسط احمد کسروی را سننه؟ کسروی چه ربطی دارد به اخوان المسلمین؟”

دستش را مثل اسلحه می آورد جلوی من و چشم هایش را براق می کند و با یک نیشخند تمسخرکننده می گوید: “پس اون کی بود کسروی رو ترور کرد؟ همین دانشگاه الزهرای مصری ها بود که اون موقع فتوا دادن که در حکم محاربه با امام زمان است، اون وقت هی شما از غریبه دفاع کن.”

می گویم: “فرزانه جان! شما خواهر منی، این حرفها رو جای دیگه نزنی ها. اولا که اونها که کسروی رو ترور کردند، فدائیان اسلام بودن، این ها اخوان المسلمین هستند، اون هم که فتوا داد میرزای شیرازی بود، صد سال قبل هم این کار رو کرد.”

می گوید: “بله دیگه، شما روشنفکرا همین هستین، ماها همه یابو، شما همه پرفسور، حالا چون من یه ذره اکسنت فرانسه ام خوب نیست، باید منو مسخره کنین؟ خوب! زبون شون سخته، شما خودت هم صد بار اشتباه می کنی. اصلا سگ زرد برادر شغاله، چه فرقی داره این یکی اخوان المسلمینه، اون یکی فدائیان اسلام. اخوان المسلمین یعنی برادران مسلمان، خودم اینقدر عربی که بلدم، مگه برادر خودش رو فدای برادر نمی کنه؟ من خودم جونم برای فرهاد برادر بزرگم که الهی خدا ذلیل کنه اون زنش رو، درمی ره، پیشمرگ فرهادمون می شم. ببین، آقای نبوی، شما هر چی هم روشنفکر باشی، برای خودتی، اصلا همه این آیت الله ها پشت سرشون آمریکاست.”

می گویم: “آمریکا یا انگلیس؟”

سردر گم می شود: “آمریکا، هم آمریکا هم انگلیس، یعنی اول انگلیس بود، ولی الآن هر دو تا.” فکری می کند: “آمریکا پشت سر القاعده است، ولی آخوندها انگلیسی ان، البته غیر از خاتمی که الهی قدش سر چشم هر کی نمی تونه دربیاد”.

برای چشم زخم خاتمی دو طرف دستش را گاز می گیرد و به چهار طرفش فوت می کند.

می گویم: “پس منظور شما اینه که آمریکایی ها انقلاب کردند علیه حسنی مبارک و بعد هم در انتخابات نظارت کردند که مرسی که کاندیداشون بود، بشه رئیس جمهور، درسته؟”

دقیق گوش می دهد و سر تکان می دهد و می خندد: “همین، منم همین رو می گم، ولی شما یه جوری می گی که آدم خوشش می آد، منظورم همین بود که شما گفتی، ولی….( کم کم بغض می کند) چرا شما به من می گی احمق بی شعور بی سواد، این از شما، اونم از شوهرم که همه اش می گه چاق شدی.”

می گویم: “فرزانه خانم! من کی گفتم احمق بی شعور بی سواد؟ من غلط بکنم…”

می گوید: “بله دیگه، بله، شما هر وقت آخر جمله تون می گی «درسته؟» من می فهمم که یعنی می خواین بگین من احمق و بی شعورم. خودم می دونم، از نظر خودم خیلی هم باشعورم، فقط سرم درد می گیره کتاب می خونم. یه بار شده به عنوان رئیس اینجا منو بفرستید دکتر؟ یه بار شده بگین فرزانه، بی شعور، حیوون! برو دکتر دامپزشک ببینه چشمات کور شده یا نه؟” و شروع می کند اشک ریختن.

می گویم: “فرزانه جان، بیخودی موضوع رو عوض نکن، ما به اینجا رسیدیم که آمریکا انقلاب کرد، بعد هم انتخابات آزاد برگزار کرد، بعد مرسی رو گذاشت رئیس جمهور، بعد از یک سال کودتا شد، حالا بگو ببینیم، کی کودتا کرد؟”

مشتش را محکم روی میز می کوبد و می گوید: “همه جا کی کودتا می کنه؟ پاکستان کی کودتا کرد؟ سالوادور آلنده رو کی توی استادیوم توی فیلم “زد” تیربارون کرد و کشت؟ مصدق بیچاره مگه چه گناهی کرده بود؟”

می گویم: “چرا سخنرانی می کنی؟ یک سووال مشخص ازت کردم، بهم جواب مشخص بده، لطفا، کی دو ماه قبل در مصر علیه مرسی کودتا کرد؟”

می گوید: “منم جواب مشخص می دم، آقای پرفسور! آمریکا کودتا کرد، چون ارتش مصر آمریکایی بود. برای اینکه دنیا که خرتو خر نیست که یکی مثل مرسی و اخوان المسلمین بیان دوباره چادر چاقچور راه بندازن و دوباره نفت مصر رو بدن به اون روس های دزد و یک مشت ریشوی کثافت بشن همه کاره مردم، کودتا کرد، خوب کاری هم کرد.”

می گویم: “کاملا درسته، حرف شما قبول، منتهی یادت نره که مصر اصلا نفت نداره، ولی بر طبق حرف های شما، آمریکا انقلاب کرد، مبارک رو برداشت، بعد همون آمریکا انتخابات برگزار کرد و مرسی رو گذاشت سر کار، بعد خود آمریکا رئیس جمهوری که خودش گذاشته بود سر کار، زد کنار و ارتش به دستور آمریکا کودتا کرد و دوباره مبارک رو گذاشت سر جاش. درسته؟”

لب می گزد و بغض می کند و می گوید: “دوباره به من گفتین احمق؟ دوباره به من گفتین بی شعور؟ من می گم چشمام درد می گیره، هی کتاب های سیصد صفحه ای کلفت کلفت می دین می گین بخون، خوبه. یه بار شد بگین بشین بفرمائید شام نگاه کن. آره من احمقم. از نظر شما همه احمق ان.”

می گویم: “فرزانه جان، چرا قاطی می کنی؟ اینهایی که من گفتم درسته یا نه؟”

می گوید: “بله، خوب آمریکایی ها اولش دیدن مبارک حرف شون رو گوش نمی کنه برش داشتن، بعد مرسی رو گذاشتن، اونم حرف شون رو گوش نکرد، دوباره مبارک رو گذاشتن. من چی کار کنم؟ اصلا به من چه، من نه اینجا بیمه دارم، نه خونه خریدم، از اون طرف می خوام برم ایران، مامانم رو ببینم، شما هم که به من می گی احمق. فردا برو منو توی فیس بوک ژانر کن. بگو اینهایی که این جوری هستن، بعد ده هزار نفر لایک کنن، دلت خنک بشه، اصلا زنها همیشه تو سری خور بودن.”

می گویم: “فرزانه خانم! اصلا من می گم بیخیال این قضیه مصر بشیم، می خوای دو تا شعر خیلی جالب بهت بدم بذاری استتوس فیس بوک ات که یه عالمه لایک کنن؟”

با خوشحالی نگاه می کند و با بدجنسی می خندد: “دروغ می گین؟ نمی دین، تو رو خدا؟” فکری می کند و می گوید: “شعرش مال کیه؟”

می گویم: “خودم گفتم”

با بی علاقگی می گوید: “خودتون؟ باشه، بدین بذارم، ولی می شه شما اول لایک کنی که بقیه هم لایک کنن.”

می گویم: “چشم.”

شعر ها را برایش روی کاغذ می نویسم، می خواند و می رود.

من مطمئنم که یک روز من و فرزانه خانم می توانیم حرف بزنیم. شاید مشکل مریخی ها و ونوسی هاست. باید بروم کتاب بخوانم…. شاید هم بروم بفرمائید شام نگاه کنم. فکر کنم اگر بیشتر به من و تو سربزنم، اوضاع مصر و حرفهای فرزانه خانم را بهتر می فهمم.