صفحهی بیستم از کتاب سرزمین بیحاصل، نوشتهی تی اس الیوت و ترجمهی جواد علافچی:
”… خیمهگاه رود در هم شکسته: آخرین پنجههای برگ
در ماسههای خیس چنگ میزنند و فرو میروند؛ باد
بر خاک قهوهای فام، بیآواز میگذرد؛ پریان
دیری است رخت بر بستهاند.
ای تیمز، ای آرام جان، آرام رو، تا من به پایان آرم این آواز را
با آب رود، دیگر بطری خالی و کاغذ ساندویچ و دستمال ابریشمی
یا جعبههای مقوایی، تهسیگار و هر نشان دیگری از شبهای تابستانی نیست؛
دیری است پریان رخت بربستهاند.
یارانشان، وراث هرزهگرد مدیران شهر، هم
چندی است رفتهاند، بیآدرس و نشان.
بر ساحل لمان نشستم و آرام اشک ریختم…
ای تیمز، ای آرام جان آرام رو تا من به پایان آرم این آواز را.
آرام جان آرام رو کآرام میخوانم تو را کوتاه گویم راز را
اما هنوز با سوز سرد پشت سرم صدایی میآید،
تق توق استخوانها و خسخس پوزخندی که میپیچد از گوش تا به گوش.
موشی آرام لای علفها خزید،
بر ماسههای خیس شکمش را لزج به پیش کشید،
تنگ غروب بود و زمستان. در آبراههی دلگیر پشت کارخانهی گاز،
سرگرم ماهیگیری، من غرق فکر بودم:
مصیبت غرق برادر تاجدارم
و پیش از او وفات پدر تاجدارم.
تنهایشان سپید و برهنه بر خاک پست خیس
و استخوانشان در دخمهای پست و خشک.
جز زیر پای موشی، از سال تا به سال، آیا صدایی از آنان برمیآید؟
اما هنوز از پشت سر صدای بوق و غرش ماشینهایی میآیند
که سویینی را به چشمه میآورند و در کنار خانم پورتر.
و آه، ماه، ماه درخشان
تابیده بود بر اندام خانم پورتر.
و روی دختر ایشان
ایشان پاهاشان را در آب سودا میشویند
و آه، نغمههای کودکان که در این گنبد میسرایند!…”
بر متن دشت سترون
یکی از مشکلات بیشتر خوانندگان در نخستین خوانش سرزمین بیحاصل، این است که نمیفهمند شعر در هر لحظه به کجا میرود. این شعر ظاهرا به هیچیک از گونههای عمدهی شعر انگلیسی تعلق ندارد؛ نه روایی است، نه نمایشی، نه توصیفی، نه غنایی و نه تاملی. هر یک از این گونهها از حیث آرایش و پرداخت صورتهای مشخصی دارند. اما سرزمین بیحاصل با آنکه ویژگیهایی از همهی گونهها را آشکار میکند، نمایانگر شیوه و آرایشی از آن دست نیست که بلافاصله تشخیص داده شود. چه بسا خواننده به این نتیجه برسد که تکتک سطرها یا حتی تمامی قسمتهای شعر را میفهمد اما هنوز درک نمیکند این همه چگونه ممکن است با هم ترکیب و سازگاری بیابند. برخی منتقدان تا آنجا پیش رفتند که به کلی منکر شدند سرزمین بیحاصل شعر باشد. خود الیوت نیز به جد مردد بود که حتی پس از آنکه با کمک پاوند حجم آن “شعر پریشان و در هم” را به نسخهی کنونی کاهش دهند، وحدت و یکدستی در آن پدید آمده باشد. اما شکی نیست که الیوت برای آرایش قطعات شعرش شیوهای داشته است. آرایش یا ساختار اثر او شباهت فراوان دارد با کار هنرمندان همدورهاش. چه در ادبیات و چه در دیگر حوزهها. فیلم قرینهی بسیار مناسبی است برای اثر الیوت. فیلم از یک سری عکس تشکیل شده است و آنچه ترتیببندی و سکانسهای فیلم را تعیین میکند نظر کارگردان است که مجموعهی نهایی عکسهای خود را پس از تدوین به نظمی ویژه درمیآورد. کارگردان مختار است ناگهان از صحنهای به صحنهی دیگر برود. چند نما بیاورد که از صحنهی حاضر به گذشته رجعت کند، حتی نماهایی از آینده بیاورد یا رویاها و خاطرات شخصیتها را نمایش دهد. اینگونه شیوهی آرایشبخشیدن به نماها “تدوین” نام دارد. به علاوه کارگردان امروزی میتواند نه تنها کلمات شخصیتها را دستکاری کند، بلکه جلوههای صوتی بیافریند تا فضایی پدید آورد و خاطرات را برانگیزد و یا آرزوها را بیدار سازد.
در سرزمین بیحاصل شیوهی الیوت در به هم پیوستن قطعات مختلف با اینشیوهی تدوین شباهت بسیار دارد. این شگرد امکانی فراهم میآورد تا عناصر شعر به شیوهای تداعی گونه بر خواننده اثر نهد. حتی به گونهای که خواننده نفهمد که شعر او را به کجا میبرد. همچنان که خواننده به قرائت ادامه میدهد، کمکم برخی درونمایهها، بنمایهها، لحنها و حتی شخصیتها از درون تکرارها و طنینها و شباهتها سر بر میآورند؛ مانند اجرای موسیقی سازی که ملودی اصلی یا الگوی نتها ممکن است اشارهوار برگزار شود یا به شرح و تفصیل یا دوباره به آن رجعت شود. به همنیسان در سرزمین بیحاصل دغدغههای اصلی شعر بر ذهن خواننده تاثری به جا میگذارند.
الیوت به شیوههای گوناگون خواننده را کمک میکند تا ساختار شعر را در یابد. نخست آنکه شعر به پنج بخش تقسیم شده و هر بخش عنوانی دارد که کانون توجه آن بخش، و نقطهی همگرایی تمام شعر است. در بخش یک الیوت معضل مرگ معنویت را به اختصار بیان میکند. در بخش دو، شاعر دو نمونهی مشخص از تفکر حاکم بر سرزمین بیحاصل به دست میدهد و در بخش سه این دو نمونه را بسط میدهد و عشقهای منحرف را بررسی میکند. بخش چهار گونهی دیگری از مرگ در آتش بخش سه را پیش مینهد و نشان میدهد که این گونهی خاص راه حل مشکل نیست بلکه صرفا پایانی متفاوت است. در بخش پنج سفر از دل سرزمین بیحاصل گزارش میشود با لحنی روشنتر از آنکه پیش از این گفته شده بود و صدای تندر القاگر درمانی است بر فساد و زوال.
این خلاصهی سردستی را نباید توصیفی از مناسبات سرراست شعر دانست که سرزمین بیحاصل به هیچوجه پیرنگ منظمی ندارد.
یکی از روشهایی که خواننده میتواند شیوهی پرداخت را در شعری پیگیری کند، آن است که به شخصیت اصلی شعر گوش بسپارد. خواه این شخص راوی باشد و یا یکی از اشخاص شعر. رخدادها و موقعیتها را نیز میتوان در مقام این شخصیت اصلی دانست. در سرزمین بیحاصل به نظر نمیرسد چنین شخصی وجود داشته باشد. اگر خواننده “منِ” شعر را در نظر بگیرد، بلافاصله درمییابد که این “من” در طول شعر یک نفر نیست. الیوت که خود از این مشکل آگاه بود، در حاشیهای که بر سطر ۲۱۸ متن نوشت راه حل گونهای عرضه کرد؛ مینویسد:
“تیرزیاس گرچه صرفا ناظر است و واقعا “شخصیت” محسوب نمیشود، مهمترین پرسوناژ شعر است و تمامی شخصیتهای شعر را وحدت میبخشد، همانگونه که تاجر یکچشم - فروشندهی کشمش- در دریانورد فنیقی مستحییل میشود و خود دریانورد فنیقی کاملا از فردیناند شاهزادهی ناپل جدا نیست، همهی زنان شعر نیز یک زن واحد هستند و در وجود تیرزیاس است که دو جنس مرد و زن با هم تلاقی مییابند. آنچه تیرزیاس به چشم خود دیده، همانا جوهرهی این شعر است.”