باز آی آفتاب من!

نویسنده

» سرزمین هرز

سه شعر از اریش فرید

 

یک

زندگی
شاید
آسان‌تر می‌بود
اگر هرگز
تو را ندیده بودم
اندوه‌مان کم‌تر می‌بود
هر بار
که ناگزیریم از هم جدا شویم
ترس‌مان کم‌تر می‌بود
از جدایی بعدها
و بعدترها
و نیز وقتی نیستی
این همه
در اشتیاق توان‌سوزت نمی‌سوختم
که می‌خواهد به هر قیمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولین فرصت
و آن‌گاه که تحقق نیافت
سرخورده می‌شود و
به نفس نفس می‌افتد
زندگی
چه بسا
آسان‌تر می‌بود
اگر تو را
ندیده بودم
فقط این که در آن صورت
دیگر زندگی من نبود

 

دو

آفتاب‌ِ من
برای‌‌ِ درخشیدن
به آسمان‌ِ تو
رفته است
برای‌ِ من
تنها ماه مانده است
که او را
من از تمامی ابرها صدا می‌زنم
ماه به من دل‌گرمی می‌دهد
که روزی تابش‌اش
گرم‌تر و
روشن‌تر خواهد شد
نه، این زرد، رنگی دیگر نخواهد شد
این رنگ
که یادآور‌ِ ملال و سردی است
باز آی، آفتابا
روشنای و گرمای‌ِ افزون‌ِ ماه
فرای‌ِ
طاقت‌ِ من‌‌اند!

 

سه

پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن می‌گویم
از گرمی زندگی
تا تنی چند بدانند
زندگی گرم نیست
می‌توانست ولی گرم باشد
پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن می‌گویم
از عشق
تا تنی چند بگویند
عشق بود
عشق باید باشد
پیش از آن که بمیرم
دگرباره سخن می‌گویم
از بخت خوش امید بستن به خوشبختی
تا تنی چند بپرسند:
چیست این خوشبختی
کی برمی‌گردد؟