الوداع واژه‌ها

نویسنده
سیدعلی صالحی

» پنجره

(یادنوشتی از خاطره دکتر فرامرز سلیمانی)

 

دکتر فرامرز سلیمانی، شاعر و مترجم درگذشت. در دوردست‌ها می‌زیست به ایام وداع با واژه. آخرین دیدار ما به سال ۲۰۰۱ میلادی برمی‌گردد‌، در واشنگتن. در خانه علیرضا ربیع، نقاش، دیدار میسر شد. آخرین دیدار! اما نخستین‌بار که دکتر سلیمانی را رخ به رخ دیدم‌، اواسط دهه پنجاه خورشیدی بود. به دیدن منوچهر آتشی در مجله تماشا رفته بودم. منوچهر نازنین گفت: آدم محترمی شنیده می‌آیید‌، گفت سید را نگه دار تا من هم بیایم. شعرهایش را خوانده‌ای حتما… فرامرز سلیمانی!

چقدر خوشحال شدم‌. در این سفر‌، سپهری را دیده بودم‌، و بسیاری از بزرگان کلمه را. اتفاقا جوان لاغراندام، مودب و به شدت مهربانی هم وارد اتاق کار منوچهر شد. عمران صلاحی بود. منوچهر گفت: همکار ماست‌، و شاعر و دوست! عمران ورقه‌ای دست آتشی داد و چایش سرد شد‌، تا جوان دیگری با یک کیف چرمی بزرگ و باردار آمد‌، پیپ می‌کشید. به هم معرفی شدیم: فرامرز سلیمانی‌، دکتر سلیمانی‌. برای شاعری‌، دیر بود و برای پزشکی زود. آن سال‌ها و هنوز هم فکر می‌کنم کار شاعری باید تا بیست‌سالگی به سامان برسد‌، وگرنه دیر می‌شود. سلیمانی گرامی تازه به موج ما‌، موج جنوبی‌ها،‌ موجب ناب نزدیک شده بود. از همین دوره بود که با وسعت محبت خود،‌ همه ما را مستقیما به خانه خود و بعدها به مطب خود دعوت می‌کرد. او میزبان مهربان موج ناب و موج نابی‌ها بود‌. از شمال‌، از مازندران آمده بود‌، و من موقتا از جنوب‌. این دوستی و همدلی به حدی رسید که طی دهه‌های بعد‌، بسیاری گمان می‌بردند که دکتر هم اهل مسجدسلیمان و جنوبی است. هر وقت هم به شادی پرپر می‌زد‌، چنان حرفه‌ای با لهجه من حرف می‌زد که کمتر مهمانی خیال می‌کرد این شاعر موج ناب‌، زاده مازندران و از طایفه سلیمانی‌هاست.

فرامرز حامی بی‌دریغ ما جنوبی‌ها بود. هرزمان راهی به جریده‌ای می‌گشود،‌ به من زنگ می‌زد؛ بیا… سید! تا انقلاب شد گفتم شاید به مهمانخانه عصر جوانی‌اش بازگشته‌، به آمریکا رفته است، اما آریا آریاپور گفت: همین‌جاست! دکتر را غافلگیر کردم. دکتر احمد محیط دوست دیرین ما هم بود‌، و بعد کلمه، شعر‌ و دیدارها. دانشجو بودم، مدیر شب هتل لوزان. زنگ می‌زند دکتر‌، تلفن‌چی می‌گوید: ندیدم صالحی را! اما به سرعت آمبولانس و دکتر سلیمانی سر می‌رسند‌، در اتاق را با زور باز می‌کنند. ۲۴ ساله بودم. می‌گفتند ۲۴ ساعت است که خوابی‌، بی‌هوشی! به محض احساس سلامتی از بیمارستان گریختم‌، خون‌ریزی معده ادامه داشت. دکتر به هتل لوزان آمد، مرا ندید‌، به دانشکده آمد، گفتم مهم نیست.

دکتر فرامرز سلیمانی‌، دوست دانای ما در حلقه موجب ناب بود‌، بی‌دریغ و دوست‌، عمیقا دوست بود. در واشنگتن هم برای چندمین‌بار به او گفتم: ترجمه شعرهای پابلو نرودا - همراه با دکتر احمد کریمی حکاک - کار بی‌نظیری است. این جنس کارها را تکرار کنید! دو دفتر «نیکسون‌کُشی» و «بلندی‌های ماچوپیچو» را با هم خواندیم‌، بارها خواندیم. دکتر از مجله «ایران» در اوایل دهه شصت تا مجله دنیای سخن کار درازمدت روزنامه‌نگاری را تجربه کرده بود. در دنیای سخن، همراه دکتر مجابی،‌ محمد مختاری و نصیری‌پور‌، بنیانی جدی را پی ریخت و او بود که منوچهر آتشی را دوباره از انزوای جنوب و خاموشی به میدان آورد‌، بعد از انعکاس مصاحبه دکتر با منوچهر در مجله دنیای سخن بود که آتشی یک بار دیگر با قوت و امید پا به میدان واژه نهاد.

سلیمانی ما‌، انسانی پا به راه‌، پویا و صاحب تجربه بود. او پیش از جریان موج ناب‌، کار شعر و کلمه را با شعر حجم و موج نو آغاز کرده بود. سلیمانی از یاران پرویز اسلامی و احمدرضا چگینی بود (در حوزه حجم و موج نو) اما سرانجام در دهه پنجاه و شصت به موج ناب پیوست. از یاران دور او می‌توانم از مهین خدیوی‌، مینا دستغیب‌، و شاعر توانای دیگری به نام همایونتاج طباطبایی یاد بیاورم.

دکتر سلیمانی همه این خاطرات را یک بار دیگر در نشستی تلویزیونی در واشنگتن به یادم آورد‌، چهار ساعت برنامه یک‌سره از شعر سخن گفتیم. گفت‌وگویی وسیع در باب واژه و چیستی موج‌ها‌، خاصه موج ناب در شعر پیشرو پارسی.

دریغا دکتر شریف ما می‌توانست همین‌جا بماند‌، ما را از بود و داشت و دانایی خود محروم نکند. گاهی با هم به زادگاهش ساری می‌رفتیم و بین راه حرف می‌زدیم مثل هزاران سالی که در قفا…! ای کاش هفتاد و پنج سال دیگر می‌ماندی به خاطر بسیاران!