یادداشتی برکتاب “کوزه ی بشکسته ” مسعود بهنود
به تیزی شمشیر…
مقدمه
من مسعود بهنود و نثر شیوا و روانش را دوست دارم. به این ترتیب این اعتراف نامه علنی شاید راه را بر نقد درست کار بهنود در این رمان ببندد اما من نهایت سعیم را می کنم در این یادداشت این دوست داشتن را تا حد امکان کنار بگذارم.
می دانم که بهنود این یادداشت را خواهد خواند و به همین دلیل شاید مناسب باشد نظر من به عنوان یک خواننده، یک علاقمند به آثارش را بدون هرگونه پوشیده گویی و پنهانکاری بخواند. بهتر است حداقل در این یادداشت تعارف را کنار بگذارم که می دانم بهنود این را از تعریف و تمجید بی خود بیشتر و بهتر می پسندد.
آیا ترلوژی بهنود تکمیل می شود؟
کوزه بشکسته در ادامه آثار قبلی بهنود یعنی امینه وخانوم نوشته شده و به این ترتیب آدم تصور می کند که تریلوژی بهنود دررمان نویسی اش با این کتاب احتمالا پایان خواهد گرفت.
بهنود در سه رمان آخرش یک زن را به عنوان شخصیت اصلی و محوری خود قرارداده است. در کتاب سه زن که بیشتر روایت تاریخی(البته از منظر بهنود)است نیز به سه زن در گذر تاریخ پرداخته است.
قرار است تصور کنیم که این سه رمان غیر واقعی و ریشه در خیال بهنود دارد و بهنود تنها از بستر تاریخ برای روایت خود بهره جسته است اما در بسیاری از جاها نشانه ها و رویدادهای تاریخی اشاره شده طوری درکتاب چیدمان شده و کنار هم قرار گرفته که خواننده خود به خود جای شخصیت و قهرمان اصلی بهنود را در تاریخ خالی می کند و برای او هویتی واقعی متصور می شود. به این ترتیب خواننده بعد از خواندن بخش هایی از هر سه رمان باور می کند که امینه، خانوم و آلیس در تاریخ وجود داشته اند و ناظر و روای واقعی این حوادث( با ریزترین جزئیاتی که بهنود نوشته) هستند و انگاری این روایت ها را برای بهنود تعریف کرده اند و او همچون روزنامه نگاری امانتدار تنها روایتگر بوده است.
در مورد امینه چون روایت درباره شخصیتی است که ریشه درتاریخ گذشته و شروع عصر قجر دارد، شاید بتوان تاویل کرد که او از روی روایت ها و یادداشت ها و حکایت های برجای مانده چنین نوشته است اما در خانوم و کوزه بشکسته شخصیت ها در دسترس هستند.
زیاد نوشتم… برسیم به کوزه بشکسته… چند سال پیش شنیده بودم که بهنود در حال مصاحبه و گفتگو با زنی است که حرف های ناگفته ای از تاریخ ایران را دارد. شنیده بودم که این زن در بستر بیماری است و بهنود در تعجیل است تا تمامی حرف های او را پیش از مرگش ثبت و ضبط کند. حالا نمی دانم این پیرزن همان آلیس رمان کوزه بشکسته است یا خیر ؟اگر شنیده چند سال پیش صحت داشته باشد چه بسا همان آلیس باشد.
بهنود در کوزه بشکسته از نظر روایت تاریخی یک پرش مشخص داشته است. او در این رمان بر خلاف دو رمان قبلی از عصر قجر گذشته و این بار عصر پهلوی را برای روایت خود برگزیده است.
داستان به اواخر حکومت رضا شاه(پهلوی اول )باز می گردد و در نهایت در پایان با سرعت و شتابی عجیب بدون گذر از بستر تاریخ به زمان حال (پایان قرن بیستم میلادی)می رسد.
بهنود در روایت چند سال آخر حکومت پهلوی اول و نیز سال های ابتدایی حکومت محمد رضا شاه(پهلوی دوم )نهایت چیره دستی را از خود نشان می دهد.
همینطور ماجرای سفر تحصیلی ولیعهد رضا شاه به سوئیس و شرایط و اوضاع محل تحصیل او را با ذکر جزئیاتی دقیق بصورت باورپذیری، پرداخته است.
ولیعهد به همراه سه نفر از طرف رضا شاه به سوئیس اعزام می شوند. یکی از آنها حسین فردوست است و دو دیگر دو فرزند (مهرپور و هوشنگ)تیمورتاش وزیردربار خوش پوش و خوش مشرب و خوش تیپ رضا شاه است که عاقبت به کینه او گرفتار می شود.
هوشنگ تیمورتاش درنیمه های سفر مسیرش را جدا می کند و برای تحصیل به آلمان می رود و آن دیگری یعنی مهرپورتیمورتاش همچون فردوست و ولیعهد برای تحصیل در سوئیس اقامت پیدا می کنند.
پیش از این خاطرات فردوست را خوانده بودم و با اینکه فیلم اعترافات او در کودکی من از تلوزیون ایران پخش شده بود، اما هنوز هم تصاویر آن را خوب به خاطر دارم. روایت بهنود از زندگی فردوست (پسر ژاندارم غلامحسین و نرگس خانوم)تقریبا با خاطرات فردوست هماهنگی و مطابقت دارد. از این منظر شاید بهنود برای روایت خود در باره این شخصیت منبع مناسبی داشته است یا نوشتارش با منابع موجود و در دسترس ما همخوانی دارد.
در مورد ولیعهد نیز منابع و مستندات زیادی وجود دارد. نقطه تاریک ماجرا که قرار است بهنود برایمان روشنش کند نفرسوم و چهارم این ماجرا یعنی مهرپور تیمورتاش و آلیس است. ازفرزند دوم تیمورتاش درتاریخ جز چند خط محدود به چیزی برخورد نمی کنم.
مهرپور هیچوقت فعالیت سیاسی چندانی نداشته اما ظاهرا با مرگی مشکوک و به دلایلی سیاسی از بین می رود.
احتمالا جرم او خوش تیپی بوده است. چنین مجرمانی در طول تاریخ کم ندارم و اغلب نیز به شویه ای مشابه به مجازات رسیده اند ! اشرف پهلوی در خاطرات خود به روشنی از علاقه بی حد و حصرش به مهرپور سخن می گوید. ظاهرا در مقطعی از تاریخ بعد از سقوط رضاشاه و تغییر وضعیت (رهایی خانواده تیمورتاش از حبس و تبعید ) قرار بوده این دو با یکدیگر ازدواج کنند و احتمالا یکی از دلایل شکست حصر و تبعید خانواده تیمورتاش همین اشرف پهلوی بوده است.
در میان ماجراهای تاریخی که هرعلاقمند به تاریخ (مثل من کرم ِتاریخ) تقریبا تا حدودی می داند و خوانده است، مسعود بهنود، آلیس را وارد ماجرا می کند و او را به نوعی با تاریخ ما پیوند می زند :
«آلیس با چشمانی دریایی، سپیدرو، با موهایی به رنگ طلا، همان است که قصه سه پسر ایرانی بی حضورش رنگ نمی گیرد، شکل نمی پذیرد، از عشق خالی می ماند و از مهر و کین پاک نمی شود. »(از متن کتاب)
آلیس دختر کلنل گلن وایت از نظامیان با سابقه انگلیسی در جنگ هند و لیدی شارلوت است که در قصر هارتسمن کو متولد می شود. آلیس تقریبا با دیگر شخصیت های ماجرای بهنود یعنی حسین فردوست، محمد رضا پهلوی و مهرپور تیمورتاش هم سن و سال است و احتمالا در یک مقطع تاریخی معشوقه آشکار و پنهان این هر سه بوده است.
ولیعهد به همراه فردوست دردوران تحصیل در مقطعی از اقامت خود در سوئیس میهمان لیدی شارلوت هستند که بعد از مرگ ژنرال گلن وایت در یک سانحه اقامت در سوئیس را برگزیده بودند و پذیرای ولیعهد شدند :
«معلوم نیست چطور در آن تابستان خانه ای که همچنان پلاک نام ژنرال گلن وایت بر ستون راست درآن بود برای سکونت ولیعهد انتخاب شد. آیا وزیردربار به پیشنهاد کسی این خانه را برای سکونت ولیعهد برگزید یا انتخابی بود که سرپرست ولیعهد یا یکی از کارمندان سفارت ایران در سوئیس انجام دادند ؟»(از متن کتاب)
تا همینجا نخوانده و نانوشته از بهنود می خوانیم و می فهمیم که لیدی شارلوت با تیمورتاش وزیردربار روابطی غیر معمول و تاحدودی غریب و پر از سئوال دارند.
اعتماد مهرپوردرروزهای حبس پدر به آلیس و لیدی شارلوت و سپردن تمامی اسناد پدر (با توصیه پدر)به این خانواده حکایت از همین اعتماد دارد. این امانتداری نیز به یکباره توجه و علاقه آلیس جوان را از ولیعهد به سمت مهرپور متمایل می کند و از این به بعد حکایت عاشقی از سوئیس و انگلستان تا روستای جنگلی در شمال ایران جایی که خانواد تیمورتاش بعد از مرگ او تا 7سال در تبعید و حصر خانگی بودند ادامه پیدا می کند.
و درنهایت این معشوق با این عشق عجیب و غریب راهی برای شکستن این حصر قبل از سقوط رضا شاه پیدا می کند و بعد از هفت سال به صورتی عجیب و با تسلط کامل به زبان پارسی(با لهجه هراتی)به یکباره از ایران و آن روستا سر درمی آورد و عاشقش را نجات می دهد و بعد از چند روز هم به شیوه مسلمانان با او ازدواج می کند و برای خود نام کبری را انتخاب می کند.
بعد از سقوط رضا شاه و تغییر فضا ولیعهد علاقمندی خود را برای باز کردن عرصه برای فعالیت خانواده تیمورتاش نشان می دهد، علاقه ای که احتمالا به اصرار اشرف صورت می گیرد.
بعد از این به هردلیلی که بهنود خوب نتوانسته درباره آن توضیح بدهد مهرپور که حالا می تواند در عرصه سیاست ایران نقش آفرینی کند به همراه آلیس از دو مسیر متفاوت از ایران خارج می شوند.
مهرپور در سفری عجیب (که باز بهنود جزئیات بیشتری از آن را نمی نویسدو تنها اصرار دوست دوران تحصیل او را موثر می داند) به آلمان نازی درآستانه سقوط جنگ جهانی دوم می رود و تا کاخ رایش سوم نیز راه پیدا می کند.
به هنگام ورود به انگلستان دستگیر می شود و چندین ماه به خاطر سفر به آلمان دستگیر وزندانی می شود و در زندان دست به خودکشی می زند تا اینکه در نهایت از زندان آزاد می شود و به معشوق می رسد و زندگی آرام و بی سر و صدایی را در کنار آلیس همسرش و لیدی شارلوت بیمار و رنجور پی می گیرد.
مهرپور به ناگهان تصمیم به سفر به ایران می گیرد و در حادثه ای مشکوک کشته می شود و پرونده زندگیش بسته می شود در حالیکه آلیس از مهرپور باردار است و در انتظار تولد فرزندی است.
از اینجا به بعد کینه و خشم آلیس را در بستر تاریخ شاهدیم. کینه ای از جنس کینه ایران تیمورتاش که تا دستگیری پزشک احمدی و عاملان قتل پدرش ادامه پیدا کرد نیست.
حالا روای ماجرا که با آلیس پیرزنی هشتاد و چند ساله در سال 1998دیدار کرده است تلاش می کند از ماجرای عشقی آلیس و کینه او رمز گشایی کند و در نهایت با تمام تلاشی که دارد در رمزگشایی به هیچ نتیجه ای نمی رسد. ظاهرا آلیس در سال 2001می میرد و راوی تنها کشف می کند که پرستار و دستیار همراه آلیس کسی نیست جز دخترش (دختر مهرپور و آلیس).
آلیس کینه دارد و در فکر انتقام است. انتقامی شاید از جنس انتقام ایران تیمورتاش اما اینجای کار کتاب ناتمام باقی می ماند و خواننده لابد با خواندن این آخرین پاراگراف می فهمد که هنوز باید منتظر بماند :
«و این خود نه یک قصه که قصه های دیگری است. اسب بور(مهرپور)زودتر از همه رفت اما آلیس این سرنوشت را نپذیرفت. هرگز نپذیرفت که مهرپور به حادثه ای طبیعی با لختگی خون رفته است… و این دیگر قصه نیست، ماجرایی است که آلیس را با سرزمین سرورالسلطنه بسته نگاه داشت. و آن خود قصه ای دیگرست. تا اینجا قصه کوزه بشکسته بود که از شکستگی اش گل ها دمید…. قصه دیگر، کتاب دیگر حکایت آلیس است با پرنس(محد رضا شاه) و همزاد(فردوست)که می پنداشت خرمی از او ستانده بودند. »(از متن کتاب)
پس ماجرا پایان پیدا نکرده و باید به انتظار کتابی در تکمیل این کتاب نشست که تا اینجا خواننده جز توصیفات زندگی تحصیلی ولیعهد و ماجرای آن و نیز ماجرای تغییر حکومت و استعفای رضا شاه و بر تخت نشستن ولیعهد چیزی دستگیرش نمی شود.
ناچارم بگویم پس می گویم :بهنود عالی می نویسد، شیوا و بلیغ تاریخ را از منظر خود روایت می کند. خواننده وقتی کتاب را به دست می گیرد دوست ندارد آن را روی زمین بگذارد اما کتاب در فصل پایانی به ناگهان سکته می کند ! این اتفاق برای من در کتاب خانوم نیز افتاد. من خانوم را یک نفس و در سه روز خواندم اصلا انتظار سکته آخر کتاب را نداشتم. فصل آخر خیلی سریع و تند فقط با نیت زود به پایان رسیدن انگاری جمع و جور شده بود.
در خواندن کوزه بشکسته با تجربه ای که از خانوم داشتم برای خواندن و زود به پایان رساندن تعجیل نکردم. حدس می زدم اتفاق مشابهی در آخر کتاب بیفتد که افتاد.
نویسنده از ماجرای چهار نفر که به هم مرتبط هستند سخن می گوید چهارنفری که یک سرش آلیس است و سه سرش سه عاشق : مربعی عشقی که سه ضلعش به یک گوشه از این مربع تمایل دارند.
در نهایت چیزی از پایان این حکایت دستگیرت نمی شود. آیا بهنود به عمد ماجرا را به پایان برده ؟آیا کتاب دیگری در تکمیل این کتاب به بازار خواهد داد ؟اگر چنین است چرا همین کتاب را تکمیل نکرده است ؟این همه تعجیل برای انتشار این کتاب به چه جهت بوده است.
کتاب سکته دارد. پایان بندی کتاب خود شروع کتاب دیگر است. این تکنیک و حربه در کتاب های مختلفی پیش از این جواب داده اما در تمام کتاب های دنباله دار نویسنده جوری کتاب را به پایان می رساند که خواننده با خوانده کتاب به یک نتیجه روشن برسد و چه بسا اگر مایل نبود جلد بعدی کتاب را هم نخواند.
در سینما نیز موارد دنباله دار از چنین تکنیک و استراتژی استفاده می کنند.
بهنود اما خواننده را در پایان ماجرا لنگ می گذارد :
این حکایت عشق آلیس و مهرپور است ؟
اگر چنین است دلیل این عاشقی و روابط عاشقانه لنگ می زند.
این حکایت کینه و انتقام آلیس همسر مرده است ؟
اگر چنین است ما چیزی و نشانه ای از کینه او نمی بینیم. چندین بار در جای جای کتاب کینه ایران تیمورتاش را می بینیم و می خوانیم و عمق کینه اش را حس می کنیم اما در مورد آلیس خیر.
این حکایت عشق عروس و مادر شوهر است ؟
روابط سرور السلطنه (همسر تیمورتاش و مادرمهرپور)با آلیس به خوبی پرداخت نشده است. به یکباره آلیس به پیشنهاد او حاضر می شود به عقد شرعی و اسلامی مهرپور درآید و همیشه با احترام از او یاد می کند و حتی اسم دخترش را از نام او برمی گزیند. اینجا توصیف ناقص و نارساست.
حکایت در مورد همزاد(فردوست)و روابط او با ولیعهد است ؟
در تمام این کتاب همزاد در سکوت و انزوا است و هیچ چیزی از او جز یک شخصیت مرموز و عجیب و همیشه در سکوت نمی بینیم.
حکایت در مورد عاشقی پنهان در پس ماجرا (یعنی اشرف پهلوی است)؟
ما تا به آخر نمی فهمیم. حتی از عشق میان مهرپور و اشرف نیز اطلاع درست و دقیقی پیدا نمی کنیم.
حکایت کنترل استعمار انگلیس بر همه چیز است و از این منظر شخصیتی چون سرآلبرت در داستان ظاهر می شود و از مدرسه با کودکان همراهی می کند و به وقت گرفتاری مهرپور جوان در زندان نیز به کیباره در قامت مامور ارشد اطلاعات باعث نجات او می شود ؟
اگر بهنود به وعده ای که در پایان کتاب داده است عمل نکند باید برای پایان بندی کتابش حتما یک فکر اساسی کند. یا کتاب پایان پذیرفته یا ادامه دار است. اگر ادامه دار باشد باید پایان کتاب بر همین اساس به شیوه ای منظقی تغییر کند و اگر نه کتاب دیگری درکار نباشد به نظرم باید فصل آخر کاملا بازنویسی شود.
بحث های فنی
1- بخش مکالمات هراتی که توسط دوست خوبم ستار سعیدی نوشته شده خوب از کاردرآمده. من این لهجه را خوب می شناسم. شنیدن جملات آلیس با لهجه هراتی کاملا باور پذیر و ساختار جملات نیز کاملا درست بود.
2- کتاب توسط خزر معصومی (احتمالا خزرمعصومی بازیگر باغ های کندلوس و به رنگ ارغوان )بازخوانی شده. مفهوم بازخوانده هنوز برای من روشن نشده. منظور ویراستار است ؟ادیتور است ؟یا کسی که فقط فایل را کنترل کرده است ؟ کتاب حتما به ویرایش نیاز دارد و از نظر تایپی نیز غلط های زیادی در متن چاپ مشاهده می شود. به نظرم خزر معصومی عزیز باید دوباره زحمت بازخوانی را بکشد و ناشر یا نویسنده در مورد بازخوانده توضیحات بیشتری به خواننده بدهند!
شناسنامه کوزه بشکسته :
نویسنده : مسعود بهنود
مکالمات هراتی :ستار سعیدی
بازخوانده :خزر معصومی
ناشر:نشر علم
چاپ اول:زمستان88
تیراژ:4400نسخه
برای مسعود بهنود نازنین: همه این ها را گفتم… اما من هنوز عاشق نثر شیوا و بلیغ بهنودم. “دربند اما سبزش” هیچوقت از خاطرم نمی رود…
استاد ببخش مرا.. به قول خودت در کتاب با یا بدون شمشیر به سراغت آمدم… سعی کردم با اندیشه ای به تیزی شمشیر باشد… به امید دیدار و خدا نگهدار
توضیحات تکمیلی یا بازخوانی تاریخ :
رابطه اشرف و مهرپورتیمورتاش
اشرف پهلوی در کتاب «من و برادرم» ص ۱۰۹ آوردهاست: بر اثر تبعید پدرم، خانواده تیمورتاش و دوست دیرین من مهرپور توانستند به تهران بازگردند. من برای اولین بار با مهرپور، برادر او هوشنگ و تنی چند از دوستان آنان زندگی اجتماعی جدیدی را که خارج از خانواده سلطنتی بود، آغاز کردم. کارهایی که ما میکردیم، از قبیل گوش دادن به موسیقی، رقص و… همه بر اساس ضوابط غربی مناسب و مطلوب شناخته میشد و از چارچوب اخلاق و آداب و رسوم ایرانی هم گاه گاه میشد قدمی فراتر نهاد. ». اصرار اشرف برای جدایی از علی قوام و رابطه جدید او با مهرپور تیمورتاش موجب شد تا شایعه ازدواج قریب الوقوع آنان بر سر زبانها بیفتد و محمدرضا پهلوی که از مکنونات قلبی خواهر دوقلویش آگاهی داشت، برای زمینه سازی این وصلت دست به کار شد و فرزندان عبدالحسین تیمورتاش را به دربار فراخواند و رفت و آمد با آنها را از سر گرفت و حتی تصمیم گرفت که با ارجاع یک شغل مهم به مهرپور تیمورتاش فضا را برای این ازدواج آماده تر سازد.
مرگ عجیب مهرپورتیمورتاش
اشرف پهلوی در کتاب «من و برادرم» ص ۱۱۲ مینویسد: «در یکی از شبها هنگامی که من و دوستانم در خانه خواهرم دور هم جمع شده بودیم و در انتظار آمدن مهرپور بودیم، صدای زنگ تلفن بلند شد. مهرپور بود. او گفت که از بیمارستان تلفن میکنم، من تصادف اتومبیل داشتهام، اما چیز مهمی نیست. برداشت ما از این کلمات این بود که زخمهای مهرپور جزیی است و بدین جهت چند روز بعد هنگامی که برای رفتن به بیمارستان آماده شده بودیم تا بهبودی او را جشن بگیریم و او را همراه خود به منزل بیاوریم باز صدای زنگ تلفن بلند شد. این بار اطلاع پیدا کردیم که مهرپور ناگهان به علت لخته شدن خون درگذشتهاست».
اشرف بعد از مرگ مهرپورتیمورتاش
با مرگ مهرپور تیمورتاش، اشرف پهلوی به طرف برادر او هوشنگ تیمورتاش می رود و به او دل می بازد و دراین راه تا آنجا پیش می رود که حاضر به چشمپوشی از امتیازات درباری می شود و تصمیم می گیرد تا با او فرار کند: «غم مشترک من و هوشنگ به علت مرگ مهرپور، بود. ما دو تن را به طور عجیبی به هم نزدیک کرد. آرام با هم حرف می زدیم. از گذشته ها یاد می کردیم و حرف هایی را که معمولاً مردم برای تسلی و تسکین خود و دیگران می گویند، به یکدیگر می گفتیم. مدت زیادی نگذشت که احساس کردم حالت هوشنگ عوض شده است. یک روز قبل از اینکه لب به سخن بگشاید، دانستم که می خواهد بگوید که دوستم دارد… ». اشرف ماجرای دلبستگی خود به هوشنگ تیمورتاش را با برادرش محمدرضا در میان می گذارد. اما او با این وصلت مخالفت می کند و زمانی که اشرف این مخالفت را به اطلاعش می رساند، هوشنگ می گوید: «پس به نظر من فقط یک راه از پیش داریم. برای من اهمیت ندارد که برادرت چه می گوید و یا نظر خانواده ات چیست. من می خواهم با تو ازدواج کنم و ما می توانیم با هم فرار کنیم». اشرف این پیشنهاد را می پذیرد و به خانه خواهرش همدم السلطنه می رود و قرار می گذارند تا هوشنگ به آنجا برود و با یکدیگر فرار کنند. اما هوشنگ از ترس محمدرضا به سر قرار حاضر نمی شود.
کینه از جنس ایران تیمورتاش
«مسعود بهنود» در کتاب سه زن (شرح زندگی « مریم فیروز»، «اشرف پهلوی» و «ایران تیمورتاش») یادآور می شود: یگانه دختر عبدالحسین تیمورتاش برخلاف پسرانش، علیرغم اصرارهای «محمدرضا پهلوی» در جهت دلجویی از آنها، نه تنها رغبتی برای حضور مجدد در دربار از خود نشان نداد که حتی برادرانش را نیز به بی غیرتی متهم و آنها را سرزنش می نمود. پس از سرنگونی «رضاخان» و فرار پزشک احمدی، «ایران تیمورتاش» در جهت گرفتن انتقام خون پدرش به صورت ناشناس به بغداد رفت و جلاد رضاخان، معروف به پزشک احمدی - که در این شهر به شغل رمالی و دعا نویسی مشغول بود - را پیدا کرد، سرانجام نیز با ممارست بسیار از طریق سفارت ایران در بغداد، «پزشک احمدی» را به ایران آورده و به محاکمه کشاند.
پاسخ مسعود بهنود به یادداشت فرزاد حسنی
در نقد کتاب کوزه ی بشکسته
همانطور که پیش بینی می کردم مسعود بهنود یادداشتم را درباره آخرین رمانش کوزه ی بشکسته ( که زمستان گذشته در ایران منتشر شد) خوانده و البته خوب هم خوانده.
از سر لطف و صدق و صفا برایم یادداشتی نوشت و به پرسش هایم درباره کتاب پاسخ داد. با اجازه خودش بخشی از یادداشتش را اینجا می آورم. به امید نوشته های شیرین تر و خواندنی تر از بهنود و رهایی از پرسش ها درباره سرانجام کتاب کوزه بشکسته !
«آقا فرزاد
نقد شما را خواندم… ممنون از شما. من کاری نمی کنم جز آن که قصه های کودکی ام را تصویر می کنم. محبت و دل پاک از شماست. چند بار دیگر نقد شما را می خوانم و حتما در بازنگری کتاب به نظر خواهم داشت.
فقط یک نکته بود که شاید از نظرت فوت شد… راست گفتی کتاب دو قطعه شد. اما نه در شرایط عادی. بلکه در شرایطی که همه می دانیم.
خدا یارتان- بهنود»