نگاهی به رمان “شکار انسان” نوشته خوئائو اوبالدو ریبیرو
درباره ماهیت لباس شخصی ها
لباس شخص های آمریکای لاتین، خاورمیانه، آسیای چنوب شرقی و خاور دور، روسیه و بلاروس چه کسانی هستند و چه ماهیتی دارند؟ نویسنده ها فارغ از تفاوت ها، وجه هری تشابه ها را برجسته می کنند بی آن که فردیت را نادیده بگیرند و اسیر کلی گویی شوند. ادبیات مدرن با فاصلهگیری از “کلان روایتها” و عدم برجسته کردن وجه تاریخی یا فلسفی یا اجتماعی، روایتگر گفتمانهای فلسفه، تاریخ، روانشناسی و جامعهشناسی شده است. به این ترتیب بدون درغلتیدن به دامن “رمان تاریخی” یا آثار شعارزده و ایدئولوژیکی، مانند محصولات نویسندگان مورد تأیید اتحادیه نویسندگان شوروی، یا شیفتههایی چون رومن رولان، به بازنمایی امر تاریخی و اجتماعی میپردازد. آثار یوسا، فوئنتس، آریل دورفمان، نادین گوردیمر، کورت ونهگات و همین اوبالدو ریبیرو نمونه بارز این نوع ادبیاتاند.
رمان “گروهبان گتیلیو” ( Sergeant Gettilio ) که در ایران با نام “شکار انسان” ترجمه شده است، بالاترین جایزه ادبی برزیل را در سال 1971 برای نویسنده سی و یک ساله آن به ارمغان آورد. تأکید و تمرکز هنری روی فردیت و فاصلهگیری پُروسواس از شعارزدگی، این اثر را بهصورت یکی از شاهکارهای ادبیات آمریکای لاتین درآورده است؛ خصوصاً در عرصه شناخت “تودههای مغزشوییشدهای که به عامل سرکوب مردم تبدیل شدهاند.”
قدرت ِ جدا از اراده و خواست مردم (شهروندان)، خواهناخواه مراکز قدرت را بر آن میدارد که برای اِعمال اقتدار و حذف مخالفت عناصر آگاه و حقطلب، از افرادی استفاده کند که فقط مجری باشند و جز برای مسائل روزمره، به چیزی ورای زندگی روزمره فکر نکنند. گرچه عوامل فرمانبردار و سرکوبگر حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتاریستی، طیف گستردهای را تشکیل میدهند و فردیت تمام آنها از هر حیث شبیه هم نیست، و چهبسا شماری از آنها بهدلیل تفکری خارج از دایره دلخواه حاکمیت یا جوشش عواطف و یا ترکیبی از ایندو، به حقانیتِ حکومت شک کنند و در مقطعی خاص، از تهاجم و سرکوب و کشتار هموطنانشان خودداری ورزند، اما “عامل مطلوب” در این گونه حکومتها کسی است که فقط به فرامین مافوقها گردن نهد و از خود هیچ اراده و تفکری نداشته باشد. سمت و سو دادن به این افراد، بدون وارد کردن آنها بهعرصه تفکر، از شیوههای راهبردی چنین حکومتهایی است. بیدلیل نیست که یکی از بیمایهترین بخشها در چنین جوامعی، کادر ارتش و پلیس است. طبق مدارک افشاشده “ک. گ. ب” بیشتر نیروهای سرکوبگر این سازمان مخوف که ظاهراً مدافع ارثیه فکری و اجتماعی لنین و استالین بودند، نمیدانستند “سوسیالیسم مورد نظر این دو رهبر” چه بود. در ارتش شاهنشاهی ایران هم طبق مقررات، مطالعه، حتی مطالعه کتابهای مجاز و قانونی، ادبیات، تاریخ و غیره برای نیروهای مسلح ممنوع بود. در این فهرست حتی روزنامههای کشور و مجلهها و کتابهای درسی- برای نمونه کتاب تاریخ سال هشتم نظام قدیم - دیده میشد.
از سوی دیگر جداسازی این افراد از مردم، و زندگی آنها در محوطههای محصوری به نام “کوی سازمانی”، از منظر روانشناختی اجتماعی، نوعی جداسازی روحی و روانی تلقی میشود. و عامل سرکوب را از هم و غم و درد و شادی مردم عادی دور و بهنوبه خود موجودیت آنها را از چشم و گوش همنوعانشان در خارج از حصارها پنهان نگهمیدارد.
در وجه روانشناختی هم، گاهی با انسانهایی مواجه میشویم که ما را نگاه میکنند، ولی نمیبینند. حرفهایمان را میشنوند، ولی گوش نمیدهند. گویی از همنوعان، جامعه و حتی محیط فیزیکی اطراف هم منفک شدهاند. کاری ندارند که در کشور، شهر و خیابانشان چه میگذرد. اگر یک رخداد خجسته یا مصیبتبار دیدند یا شنیدند - مثلاً فروریزی یک قنات قدیمی در میدان گمرک تهران و کشته شدن جمعی از انسانها - شب برای دوست یا همسر خود، البته اگر دوست یا همسری داشته باشند، از این موضوع حرف نمیزنند، بلکه از مسائل پیشپاافتاده و روزمره حرف میزنند: “غلومی بالاخره ساعت قراضهشو انداخت به یه پپه.” یا “یه نالوطی میخواس حالمو بگیره که حسابی انداختم تو کاسهش.”
در همه طبقات و قشرهای اجتماعی با چنین فردیتهایی روبهرو میشویم، اما در قشر «لمپن» شمار اینها تا حدی به مرز صد نزدیک میشود. این قشر که از بدو پیدایش طبقات اجتماعی، شکل گرفت، در تولید و توزیع اجتماعی و خدمات مؤثر مرتبط با آنها نقش ندارد. عناصر آن معمولاً چند روزی معامله میکنند، چند روزی پادویی و مدت زمانی طفیلی این و آن هستند. این قشر به لحاظ فرهنگی، با توجه به شرایط خاص جامعه وسعت و ژرفای بیشتری را به خود اختصاص میدهد. برای نمونه بیشتر فیلمهای فارسی، با آن کافه بههم ریختنهای معروف و خُرد کردن پیاز با مشت و خوردن آبدوغ خیار یا آبگوشت و رواج واژهها و جملههای مصطلح این قشر از طریق سریالهای تلویزیونی، نمایشنامههای رادیویی و فیلمهای سینمایی به لحاظ فرهنگی عوامپسندسازی ( Vulgarization ) شدهاند. این پدیده عامهپسندی [و حتی لودگی و تنلشگری] تا کانون خانوادگی طبقات سرمایهدار صنعتی، اشراف، متوسط و حتی استادهای دانشگاه هم نفوذ میکند. کافی است به واژهها و جملههای مصطلح جوانها و حتی افراد مسن این طبقات توجه شود.
گرچه اهل قلم، فرد لمپن را بههر حال محصول شرایط اجتماعی میداند و بهلحاظ »فردیت« فینفسه گناهکار و مجرم نمیبیند، ولی نمیتواند به خوشبینی مائوتسهتونگ باشد که در یکی از مقالههایش این قشر را «ذخیره انقلاب مردمی چین» خواند. حقیقت آن است که تا اینزمان این قشر بیشتر در خدمت استقرار و تحکیم حکومتهای دیکتاتوری و توتالیتر بوده است. قسمت اعظم ارتش لوئی بناپارت را لومپن پرولتاریا تشکیل میداد؛ به قول کارل مارکس در کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت: افرادی عوضی و بدلی همانگونه که خود بناپارت بدل ناپلئون است.
در ایران هم گرچه در سال 1332 کرومیت روزولت و ژنرال شوارتسکف و دلارهای آمریکایی و ژنرالها و سرهنگهای ایرانی، حکومت را به محمدرضاشاه پهلوی بازگرداندند، اما تثبیتکننده فضا (اتمسفر) روانی جامعه، اوباش و اراذلی بودند که از شعبان جعفری فرمان میگرفتند. عمده نیروهای «اس. آ» حزب نازی و پیراهن سیاههای حزب فاشیست ایتالیا را هم لمپنها تشکیل میدادند.
داستان «شکار انسان» که در برزیل اتفاق میافتد، بازنمایی یکی از همین افراد است. نیروهای واپسگرا یک گروهبان تنلش اخراجی، به نام «گتیلیو سانتوس برازا» را به خدمت میگیرند و مأموریتهای زیادی به او میدهند. یکی از آنها، این است که به شهر «پائولو آفونسو» برود و یک «دیگراندیش» را به آراکاجو بیاورد و تحویل «رئیس» بدهد. داستان از زبان گتیلیو، درنتیجه بهشیوه عشق لاتی ( Vulgar Parole ) روایت میشود؛ بنابراین نوعی «صداقت» عوامانه هم در آن مستتر است: «چه کاری رو به من سپردهن که نتونستهم تمومش کنم، هان؟ کم خونه آتیش زدهم؟ کم نصف شب آدم از تو رختخواب کشیدهم بیرون بردهم انداختهم تو هلفدونی؟ کم دل و روده بیرون کشیدهم ریختهم جلوی سگای گرسنه تا شیکمی از عزا در بیارن؟ اینا اگه خدمت به این آب و خاک مقدس نیس، پس چی یه؟»
گتیلیو هر انسانی را که «فکر» میکند، «آشغالکله» مینامند. او با شخصی شبیه خودش - به نام آمارو - فرد مورد نظر را میگیرند تا به آراکاجو ببرند. نرسیده به مقصد، افکار عمومی علیه این عمل بالا میگیرد و معاملههایی هم پیش میآید که «رئیس» ترجیح میدهد، قربانی را از دست گتیلیو بگیرد. اما گتیلیو کوتاه نمیآید. او که بین راه، «عشقش کشیده تا با یک گاز انبر زنگزده دندونای آشغالکله را بکنه»، به فرمان جدید رئیس که بهوسیله نیروهای ارتش به او ابلاغ میشود، تمکین نمیکند. حتی سرِ فرمانده این نیروها را «که اومده تا فضولی کنه و پیغام رئیسو بگه که الان وضع فرق کرده» میبُرد و بهطرف ارتشیها پرت میکند.
تضادهای فردی و اجتماعی با همین شیوه روایی خیلی خوب درونی شده است و رابطه عین و ذهن در بیشتر جاها موفق است، مگر در بیان شباهتهایی برای عقبنشینی و نگاه به سازشکاری رئیس. در بقیه متن گرچه خواننده از شدت عمل این موجود بیمار عصبی میشود، ولی به لحاظ ساختار و معنای داستان، باید به او حق بدهد؛ زیرا «شخصیت خودآگاه گتیلیو محو شده است، ماهیت ناخودآگاهش بر وجودش مستولی شده و افکارش بهوسیله احساسهای تلقینشده» هدایت شده است. او کسی است که در جایی میفهمیم چگونه آموزشش دادهاند: «کور خوندین آشغالکلهها! (منظورش تحصیلکردهها و روشنفکرهاست) ما نمیذاریم مملکت دس شماها بیفته. اون هم دس شما الدنگا.»
و او کسی است که برای گرفتن شکارش، جداً زحمت کشیده است: «اون سر دنیا هم میرفتی، میاومدم دنبالت سگ بوگندو! لت و پارت میکنم. قیمه قیمهت میکنم. مادر تو به عزات مینشونم، الدنگ، سگ پدر، بچه قرتی… رفتهی درس خونده، رفتهی کتاب خونده، رفتهی دانشگاه! خیال میکنی آدمی شدهی؟ سر تو از تن الدنگت جدا میکنم میاندازم تو خورجین و تن و بدن تو میاندازم جلوی سگای وحشی تا بخورن، کثافت، نفله، تپاله، شوتی، زپرتی… اُزگل، عوضی، انچوچک، حیف نون…»
کسی که با چنین حرص تبآلودی، یک نفر را اسیر میکند، چرا باید بهسادگی آزادش کند؟ پس راهش را کج میکند تا اسیر را به ارتشیها ندهد. اما اعصابش خرد است: «دلم میخواد زار بزنم، اما برای بدبختیهای خودم.» و برای تخلیه عصبی سر وقت اسیرش میرود: «دارم فکر میکنم چه بلاهایی سرش بیارم تا یهکم دلم خنک بشه.» و با صراحت، این نوع سرریز روانی را بیان میکند: «وقتی اعصاب آدم داغون باشه، آدم ویرش میگیره این حیوونو عذاب بده.» باید توجه داشت که این شخصیت حتی نمیتواند مثل مردم عادی از یک تیم فوتبال جانبداری کند: «تو این دنیا فقط یه تیم هس که من پشتش وامیسم، اون هم تیم المپیکوس، حالیته؟ یعنی، اینجور بگم، اگه تیمی بخواد جلو المپیکو واسه، یا حتی خیال مسابقه با تیم المپیکو بهسرش راه بده، قلم پای تکتک بازیکناشو خُرد میکنم، چک میزنم تو اون گوش واموندهشون که برق از هر چی نه بدترشون بپره، هر چی شیشه کوکا تو دنیا پیدا میشه تو سرشون میشکنم. اصلاً خدا شیشه کوکا رو برا همین کار خلق کرده. تیمی ررو که بخواد تور المپیکو رو پاره کنه، میگم از جایگاه بریزن یه سر سالم براشون نذارن، تازه اون الدنگایی رو هم که جون سالم به در بردهن و سرشون سالم مونده بگیرن ببرن تو هلفدونی تا اونا باشن خیال مسابقه با المپیکو به سرشون نزنه.» آیا چنین فردی که حتی وجود یک تیم رقیب برای تیم مورد علاقهاش را بر نمیتابد، در زندگی روزمره با مردم کوچه و بازار، با همسایهها و خویشاوندان میتواند در تعامل قرار گیرد؟ میتواند حرف و عملی مخالف میل باطنیاش را گوش دهد و تحمل کند؟ و متعاقب آن نظر خود ار بگوید؟ بدون شک جواب منفی است. بیدلیل نیست که این گونه افراد همواره تنها هستند و روابطشان فقط بر مبنای قدرت و فرمانده و فرمانبردار شکل میگیرد.
وقتی باز هم از او میخواهند دست از اسیرش بردارد، بر مبنای فردیتش عمل میکند: «یعنی میفرمایین برم خودمو گم و گور کنم؟ چطور برم قایم بشم وقتی یه کاری دارم که باید تمومش کنم؟ برای اینکار من حقوق میگیرم. رئیس هر کاری داره، منو صدا میکنه. اگه قراره جایی آتیش بگیره یا خراب بشه رو آدماش، اگه قراره سر یه آدمو زیر آب بکنن، گتیلیو را صدا میزنن، بهقول رئیس، زندگی حق ماس نه آشغال کلهها.» بنابراین گتیلیو هم مانند «ارنست روم» فرمانده «اس. آ» که پیش از کسب کامل قدرت توسط هیتلر، آنهمه به او و حزب نازی خدمت کرد، در مقابل خواست جدید رئیس میایستد؛ اما همچنان با امید به او نگاه میکند.
البته به قول گوستاو لوبون در کتاب «روانشناسی تودهها»، لمپن - مزدورها، آنچه را که از رؤسا و رهبران میشنوند، و بهطور کلی آنچه را که حقیقت یا خطا میدانند، مورد شک قرار نمیدهند و چون از نیروی خود هم اطمینان دارند، لذا خودسر و سازشناپذیرند؛ درحالیکه افراد عادی جامعه بحث و جدل و اعتراض را میپذیرند: «حالا دارم میبرم تحویلش بدم. حتی اگه رئیس هم از من پشتی نکنه! نزاییده از مادر کسی که بتونه حریف من بشه! به من میگن گتیلیو سانتوس بزارا نه برگ چغندر.»
اما دار و دسته رئیس هم بیکار نمینشینند. به هر حال «پایان دهشتناک بهتر از دهشت بیپایان است.» نیروهای اعزامی راه را بر او میبندند. گتیلیو فریاد میزند: «آزاد میکنم اما نه تا وقتی شماها اینجا هسین.»
و باز همراه اسیرش میگریزد. طی راه با زنی برخورد میکند که پیشتر او را میشناخت. زن، دوستش دارد، اما مگر لمپنی که بهسادگی آب خوردن همنوعانش را میکشد و هیچگاه در رابطهای قرار نگرفته است که دوست داشتن را بیاموزد، میتواند بهسادگی عاشق شود؟ حتی در منتهای قساوت با دینامیت به کشتنش میدهد. در عین حال در طول راه ذهنش متوجه گذشته و آینده هم میشود؛ مثلاً او از گذشته خاطراتی دارد: «بادبادک من همیشه یه عیب و ایرادی داشت، هوا نمیرفت، بهجاش میرفتم نخ بادبادک بچهها رو میگرفتم پاره میکردم.» و خاطرهای دیگر: یکبار هم رئیس او را به مهمانی خانه یکی از ثروتمندان برد، ثروتمندی که در خانهاش نشانی از خشونت نبود و گتیلیوِ محرومیتکشیده با ذوق و شوق از آن فضا یاد میکرد: «بدون اینکه عجلهای تو کارمون باشه، هر چی دلمون میخواد، میخوریم… تا اونجا که شیکممون جا داره… سر میز ماهی کفال بود، چرب و پرروغن. بوش آدمو مست میکرد.. تو یه ظرف پوره ماتیوک سفید بود و یه سُس که به درد کمر آدم میخورد، معلوم میشد که ارباب خونه فکر مردونگی آدم هم بوده… ماده خوک کوچولو هم بود که میفرستادیم بره تو خندق بلا.» باید هم این انسانِ نخورده و ندیده، از خوردن غذاهایی که در چهار صفحه توصیف میشوند، سرمست شود و به جان ارباب و رئیس [نابغه] دعا کند. بههر حال، این نابغهها به این لمپنها خط میدهند و بهقول ژوزف گوبلز «خوشبختی بزرگی که انسان معاصر میتواند تجربهاش کند، این است که یا خود نابغه شود یا به یک نابغه خدمت کند.»
نویسنده وارد این بحثها نمیشود، ولی بهحدی مسائل بیرونی - خشونت، وسایلِ مختلف ابراز خشونت و روشهای سر به نیست کردن را - در کاراکتر گتیلیو درونی میکند که خواننده ممکن است همچون نگارنده این سطور صادقانه اعتراف کند که مبادا خود نویسنده روزگاری وظیفه گتیلیو را بر عهده داشت.
سارتر میگفت: «انسان شدن نفرینشدهها از راه خشم دیوانهوار تحقق مییابد.»، هگل پیش از او گفته بود: «آدمی خویشتن را از اره اندیشه میسازد.» و مارکس گفته بود: «بشر با کار ساخته میشود.» اما ما خوانندهها در شخص گتیلیو هیچیک از این عناصر را نمیبینیم. با هر دقتی نمیبینیم؛ چون ما با موجودی روبهرو هستیم که بهمفهوم واقعی کلمه، تکوین اجتماعی نیافته است؛ یعنی در سه عرصه پرورش فکری (بالا رفتن سطح خودآگاهی)، پرورش عواطف و احساسات (تشخیص زشتی از زیبایی، نیکی از بدی)، پرورش اراده (ایجاد روح درستکاری، انجام وظیفه، مقاومت…) چیزی نیاموخته، بلکه فقط از بالا «چیزهایی« به او »القاء» شده است: «رئیس میخواس، من هم کلک تموم افراد خانواده رو کندم. جنایت مرموز تو ایتابانیان. قتلعام افراد یه خونواده.» حتی روزنامهها که گتیلیو از آنها متنفر است (گتیلیو از هر نوشتاری متنفر است، حتی فکر میکند کتابها - مثلاً کتابی که دست مأمور عوارض است - روش سرکیسه کردن یاد میدهند) بهشیوه القایی و غیرمستقیم به او آموزش مزدوری میدهند: «روزنامهها یه مشت دروغ سر هم کردهن، نوشتن این قتلعام کار دمکراتا، کمونیستا، و سوسیالیستاس.»
حتی تخیلاتش در ادامه همین «القاء» هاست: «وقتش نرسیده یه درجه حسابی به من بدن؟ سروان چطوره؟ اصلاً چرا سرگرد نباشم؟ ژنرال چطوره، هان؟ ژنرال گتیلیو… وقتی وارد یهجا میشم باید اون رو سگم بالا بیاد. سینهمو پیش بدم، غبغب بگیرم و سرمو بالا نیگر دارم و همیشه روبهرومو نیگا کنم. برین عقب الدنگا، سد معبر نکنین.»
بنابراین چرا اربابها که به او «قدرت» بخشیدند، میخواهند او «کارش» را ناتمام بگذارد؟ اگر گفته ولتر را بپذیریم که «قدرت عبارت از این که من بهنوعی دیگران را وادار کنم آنگونه عمل کنند که من میل دارم»، در آن صورت باید گفت تا زمانی که «قدرت» جایش را به «مدیریت» ندهد و قدرتمندان برای حفظ آن از عوامالناس (لمپنها) استفاده کنند، باید به این حرف شاتوبریانِ محافظهکار (و حتی مرتجع - اما بههر حال هنرمند) اندیشید که: «هیچ استبدادی، بدتر از استبداد عوامالناس نیست.»
از نظر این لمپن «رئیس هر چی بگه همونه، درست گفته» و حال که در پایان آشوب و بندبازیهای سیاسی بالاییها، خواسته رئیس با خواسته مزدورش یکی نیست، فرمانبردار نمیداند چه کند: «راسی راسی دلم میخواد رئیسو ببینم. رئیس بهم دلگرمی میده. دیگه از تنهایی خسته شدهم، تکلیف خودمو نمیدونم، نمیدونم چی کار کنم، سر از کارا در نمیآرم.»
اما رئیس کیست و چیست؟ رئیس فردی است که در حلقه قدرت شکل گرفته است و برای این لمپن میتواند هر کسی باشد. پس فقط قدرت است که برای این مزدور جایگاه درست و تعیین کرده است. حال اگر این قدرت [غیردموکراتیک] حذف شود، موجودیت این لمپن - مزدور هم محمل خود را از دست میدهد. توانایی نویسنده هم در بازنمایی غیرمستقیم و کنایی همین موضوع است.
یکی از شاخصترین مؤلفههای این رمان لحن راوی است که با سطح نازل بینش و دنیای ذهنی بیرحم او همخوانی تنگاتنگی دارد.