من از آنروز که در بند توام آزادم

عماد بهاور
عماد بهاور

[نامه ای از زندان]

همسر عزیزم، مریم مقدس من، سلام،

مدتی است که “ظاهرا” در پیش تو نیستم. دلتنگی های تو و مادرم را می بینم. این نامه را نوشتم تا بگویم دلتنگی های ما بی معناست. فاصله ای وجود ندارد و ما بدون شک با هم هستیم… این را نوشتم تا بگویم این دیوارهای بتنی، این اتفاقات، این سختی ها، همه، “توهم” است و درعوض، آن چه در خیال من و تو است، واقعی… می خواهم بگویم درگیر واسیر این “توهم” نشو و نگذار به خاطر آن از مسیری که طی می کنی، باز بمانی… این تنها خواسته من است… غم، دلتنگی، ناراحتی، خشم، نفرت، حسرت، طمع، یأس و ناامیدی، همه به خاطر آن است که ما گاهی این توهم را باور می کنیم و درگیر آن می شویم… آن را باور نکن؛ از آن بگذر و همیشه در شادی، عشق و صلح زندگی کن… هیچ تناقضی وجود نخواهد داشت… باید بگویم (وخودت هم می دانی) وضعیتی که من و تو در آن قرار داریم، حاصل یک “انتخاب” بوده است نه یک “تحمیل” یا یک “اتفاق”. انتخابی که سال ها پیش در پی یک “تصمیم” صورت گرفته است. نه از آن جنس تصمیماتی که دیگران فکر می کنند؛ تصمیم به “بودن” و “زندگی کردن”.

پس برای تو شرح خواهم داد که حاصل این تصمیم و انتخاب تا به این جا چه بوده است؛ کاری به اکتسابات شخصی و دستاوردهای اجتماعی ندارم. حساب سود و زیان هم نمی کنم. وضعیت خودم را در این لحظه می گویم: “در سکوت و تنهایی در سلولی کوچک و تاریک، زندگی با نگهبانانی که برخی با توهین و تحقیر و بداخلاقی رفتار می کنند و ملاقات دائم با بازجویانی که زندانی را تحت شدیدترین فشارهای روانی – یا بعضا فیزیکی – قرار می دهند تا به خواسته های خود برسند.” این یک تصویر از زندگی من در این جا و اکنون است… به تو اطمینان می دهم که این شاید زیباترین تصویر زندگی من باشد. همچون سایر زیباترین تصاویر زندگی من! زندگی، شیرین و زیباست، با تمام تلخی ها و زشتی هایش… هیچ تناقضی وجود ندارد… نسبت به وضعیتی که در آن قرار گرفته ای “آگاه” باش. زندگی کن آن گونه که می دانی یک انتخاب است نه یک تحمیل.

چه فرقی می کند در قصر شاه باشی یا در قعر چاه؟ چه تفاوتی است بین نشستن در میان آتش یا در میان گلستان؟ شرابی تدارک ببین و بودنت را جشن بگیر… مهم این نیست که کجا هستی و چه می کنی، مهم آن است که “هستی” و بازی می کنی. شاد باش از آنکه هستی… بودنی که شاید میلیون ها میلیون، آرزوی یک لحظه اش را می کنند. و اینگونه آنچه را که “ماندن در وضعیت آگاهی”می نامند، ما را از وضعیت های مشوش و متشنج بیرونی خلاص، و آرامش و سکون درونی را برایمان به ارمغان خواهد آورد… حال مریم جان، از تو می پرسم: می دانی که چطور فقیر باشی و احساس قناعت کنی؟ می دانی که چطور در زندان ولی رها باشی؟ می دانی که چطور در صحنه جنگ باشی و در صلح زندگی کنی؟ می دانی که چطور در آستانه مرگ، سرشار از زندگی باشی؟ می دانی که چطور با دشمنت مواجه شوی درحالی که بسیار دوستش داری؟ می دانی که چطور به زشت ترین تصویر خیره بشوی، گویی که زیباترین منظره را تماشا می کنی؟ می دانی که چطور در میان هجمه های وحشت و خشم، شاد و آرام باشی؟ این یک “انتخاب” است… هیچ تناقضی در کار نیست… بگذار از “تجربه ای ناب” برای تو سخن بگویم:

بازجویان، زندانی را در دوحالت تحت فشار روانی قرار می دهند: اول، حالتی است که از “گذشته” سخن می گویند و از اشتباهاتی که به زعم آن ها رخ داده و فرصت هایی که از دست رفته است؛ آزادی در روزهای خوش گذشته را به رخت می کشند. دوم، حالتی است که تصویری از “آینده”ای تاریک در پیش روی تو ترسیم می کنند؛ آینده ای مملو از بدبختی، تباهی، فقر، حقارت، تنهایی، اسارت و عمر هدر رفته… آنگاه اولین تجربه های “ترس” را در وجودت مشاهده می کنی. ترس هدر رفتن تمام اندوخته های گذشته و ترس ازدست دادن تمام فرصت های آینده … اینجاست که وقتی تو را پر می کنند از “گذشته و آینده”، تو دیگر در وضعیت آگاهی در “لحظه اکنون” نخواهی بود.

اکنون تو دیگر در این جا نیستی؛ سرگردانی در میان گذشته و آینده، که هر دو، توهم است و وجود ندارند. تنها “این لحظه” است که وجود دارد و هنگامی که در این لحظه و این جا نباشی، یعنی نیستی، یعنی آگاه نیستی، یعنی خدا نیستی، یعنی درونت خالی است. این خلاء با “ترس” پر می شود و تو فرو می پاشی. خدا را تنها در خلال آگاهی از این لحظه می توانی “ذکر” کنی و اگر او را بیاد نیاوری، مضطرب و ترسان خواهی بود… بازجویان تو را از این لحظه دور می کنند و تو را درگیر گذشته و آینده می کنند، تا خدا را فراموش کنی، آن گونه که خود فراموش کرده اند… آن ها نسبت به وضعیتی که در آن قرار گرفته اند آگاه نیستند.

پس حسرت “گذشته” یا غم “آینده” را نخور … گذشته محو شده است؛ آینده ای نیز وجود ندارد؛ آنچه واقعیت دارد همین لحظه است و اکنون. مهم، انتخاب و تصمیم آگاهانه در این لحظه است؛ آنچه در آینده رخ خواهد داد، هیچ اهمیتی ندارد. هرچه پیش آید، خوش آید … ما “هستیم” برای آنکه تجربه هایی بس زیبا و مهم را در لحظات پی در پی زندگیمان تجربه کنیم و در هر لحظه، میان آن چیزی که هستیم و آن چیزی که توهم است فاصه گذاری کنیم. این بازی، بسیار لذت بخش است… بیا و با من از این تجربه، از این بازی و از این زندگی لذت ببر: فقر را حس کن و از این تجربه لذت ببر… تنهایی را حس کن و از این تجربه لذت ببر… رنج را حس کن و از این تجربه لذت ببر… تحقیرکردن ها و بدرفتاری ها را ببین و از این تجربه لذت ببر… کنایه ها و توهین ها را بشنو و از این تجربه لذت ببر… “زندگی سراسر رنج است” …

زندگی کن و از این تجربه لذت ببر… “شاد باش” و از این تجربه لذت ببر … منظورم از شادی، خوشحالی از رخ دادن واقعه ای نیست. آن هم “توهم” است. آن شادی و خوشحالی نیز مانند همان سختی ها و رنج ها که گفتم، همه توهم است. برای “ابراهیم” آتش توهم بود یا گلستان؟ من می گویم هر دو ! برای ابراهیم، راهش و حقیقتی که به دنبالش بود واقعیت داشت. چه فرقی می کند در آتش باشی یا در گلستان؟ شادی و شعف یک امر درونی است؛ احتیاجی به محرک بیرونی ندارد، نباید منتظر خبر خوبی بود تا شاد شد؛ تو شاد هستی بدون هیچ دلیل بیرونی. تو شاد هستی تنها به این دلیل که “هستی”! و این زمانی است که شادی و شعف را آگاهانه انتخاب کرده ای و با اتفاقات بیرونی – چه سختی ها و چه خوشی ها – فاصله معناداری گرفته ای و انتخاب می کنی که نسبت به هر واقعه ای چه رفتاری بروز دهی… ممکن است آن عکس العمل بیرونی که انتخاب کرده ای، غم و اندوه باشد؛ ممکن است حتی گریه کنی درحالی که در درون، شاد و ساکن و آرام هستی. این “بازی فاصله گذاری” است. تمام آن تناقضات ظاهری که در جملات بالا آمده بود، نتیجه این بازی است.

و در آخر یک نکته مانده که این هم حاصل “تاملات تنهایی” من است که “اعتراف” می کنم:

در مواجهه با هر انسانی، بدون توجه به آنکه او کیست، چه می گوید، چه رفتاری با تو داشته است و چه احساسی نسبت به تو ابراز می کند، به یک “پاسخ متقابل درونی” نیاز است. اینکه می گویم “نیاز است”، بدین معناست که ما با همین داد و ستدهای درونی است که پیش می رویم و در طی مسیر سرعت می گیریم. در طی این “تبادل” است که “تکامل” صورت می گیرد. پاسخ های متقابل بیرونی بسیار زیادند؛ می توانی سکوت را انتخاب کنی یا پرخاش را، دفاع یا تهاجم را، خندیدن یا گریستن را، عصبانیت یا آرامش را و صدها واکنش بیرونی دیگر. همه بستگی به آن دارد که بهترین گزینه ی تامین کننده منافع تو کدام است.

اما، تنها و تنها و تنها یک “پاسخ درونی صحیح” وجود دارد: “عشق” “عشقت را جاری کن تا سرشار از عشق شوی.” عشق تنها چیزی است که بخشیدنش به افزایش آن می انجامد. دلیل بودن ما نیز همین جریان عشق است. هر پاسخ درونی دیگری به رفتارهای دیگران، انحرافی است از مسیری که طی می کنی. پاسخ درونی تو به کسی که با تو خوش رفتاری و کسی که با تو بدرفتاری می کند، باید یکی باشد: دوستش داشته باش! “دشمنت را دوست بدار!” آن کس که تو را به حبس می کشد، دوست بدار! آن کس که تو را شکنجه می کند، دوست بدار! آن کس که تو را از کار بی کار و تو را از ادامه تحصیل منع کرده است، دوست بدار! ظالم را و عادل را، دیکتاتور را و آزادی خواه را، مذهبی را و ملحد را، صادق را و کاذب را، همه را دوست بدار! و این گونه اعترافی جز “ابراز عشق” در محضر بازجویان و قضات عزیز در چنته نخواهم داشت.

“من از آن روز که در بند توام، آزادم …” پس: عشق برای زندانی، عشق برای زندانبان… عشق برای آن کس که شکنجه می شود، عشق برای آن کس که شکنجه می کند… عشق برای متهم، عشق برای قاضی… عشق برای آن کس که تو را به اسارت می برد… عشق برای همگان … مریم جان! چه با من، چه بدون من، همه چیز زیبا خواهد بود… عشق برای تو…

منبع: سایت عمادبهاور