نگاه♦ سینمای جهان

محمد عبدی
محمد عبدی

روایت ترس بشری

جهان پیچیده، تو در تو و وهم انگیز دیوید لینچ که به رغم استقبال گسترده منتقدان، در “مخمل آبی” و “توئین پیکز” چندان به پختگی و تکامل نرسیده بود، در فیلم های متاخرتر- بجز “داستان سر راست” که گریز عجیب و بی دلیلی است از جهان ویژه فیلمساز- زنجیره ای از فیلم هایی بسیار غنی، درگیر کننده و چالش برانگیز است که در یک تریلوژی شگفت انگیز با “بزرگراه گمشده” می آغازد، به “جاده مالهالند” می رسد و در آخرین فیلم،” امپراتوری درون”، به یکی از پخته ترین اشکال خود نزدیک می شود. در هر سه فیلم، لینچ جهانی بوف کور وار بنا می کند که در آن گمگشتگی و ناشناس بودن انسان، مساله اصلی و اساسی است. از این رو لینچ در هر سه فیلم با خلق جهان و زبانی بسیار پیچیده – که درک آنها را برای غالب مخاطبان بسیار دشوار می کند- انگشت اشاره اش را به سمت تاریک ترین بخش های ذهن انسان می گیرد و سعی دارد در فضایی پر از وهم و ترس انسانی- با تکیه بر یکی از بزرگ ترین ترس های بشری یعنی ترس از مکان های ناشناس- فضایی خلق کند که تاریخ سینما مشابه اش را کمتر به یاد می آورد.

david1.jpg

“امپراتوری درون” اما اوج این پیچیدگی است و تکامل. پیچیدگی از این رو که فهم مناسبات و شخصیت ها و روابط درون فیلم برای تماشاگر ناآشنا با جهان لینچ و زبان سینمای پست مدرن اساساً غیرممکن است- که اشکالی هم ندارد و قرار نیست که یک اثر هنری لزوماً برای همه قابل درک باشد- و متکامل از این حیث که تم پنهان تر- و جذاب تر- دو فیلم قبلی یعنی “سینما” این جا به اوج می رسد: “امپراتوری درون” جهانش را بر پایه از بین بردن مرز سینما و واقعیت بنا می کند و این جمله شگفت انگیز بونوئل را به خاطر می آورد که” سینما توهم بزرگی است که واقعی تر از خود واقعیت می شود.” این شاید کلید درک فیلم باشد: سینما خود واقعیت است.

پیشنهادم - که ممکن است در وهله اول غریب به نظر برسد- نزدیک شدن به فیلم از طریق فیلم ژاک ریوت است:“سلین و ژولی قایق سواری می کنند”. به رغم انبوه مقالات و کتاب های منتقدان غربی درباره لینچ، کسی اشاره ای نکرد که “جاده مالهالند” چقدر وامدار این شاهکار ریوت است و در واقع هر دو، فیلم هایی هستند درباره سینما و در ستایش آن. جعبه ای که دو دختر در “سلین و ژولی” وارد آن می شوند، در واقع سینماست، همان طور که در صحنه مشابه، دو دختر فیلم “مالهالند” هم از همان اتاق کوچک وارد جهان سینما می شوند.“امپراتوری درون” اما اصلاً با سینما می آغازد: پیرزنی وارد خانه یک بازیگر سینما می شود و به طرز غریبی بیش از خود بازیگر درباره فیلم آینده او می داند و پیشگو وار، انگشت اشاره اش را به سمتی از اتاق می گیرد و می گوید:“اگر امروز فردا بود…” و زن بازیگر، خود را درهمان لحظه اما روز بعد بر روی مبل روبرویی می بیند، در حالی که برای بازی در فیلم پذیرفته شده و این آغاز ماجرای غریبی است که چندین جهان مرتبط با هم را با یکدیگر می آمیزد: جهان ظاهراً واقعی و زندگی عادی زن بازیگر، جهان فیلم در حال ساخته شدن، جهان فیلم لهستانی ای که سال ها قبل نیمه کاره مانده و این فیلم جدید بازسازی آن است، جهان پشت صحنه فیلم لهستانی که به قتل انجامیده، جهان یک نمایش در حال اجرا، جهان زنی که از ابتدای فیلم همه چیز را مثل یک فیلم بر صفحه تلویزیون در حال تماشاست، جهان گروه سازنده فیلم امپراتوری درون- که در صحنه رقص نهایی و پشت پا زدن به همه چیز متجلی می شود؛ همراه با شیطنتی از لینچ در نمایی از بازیگر فیلم قبلی اش،” جاده مالهالند” که در گوشه ای نشسته و جهان فیلم قبلی را با این فیلم مرتبط می کند - و بالا خره جهان ما که خارج از فیلم در حال تماشای آن هستیم. همه این دنیاها- با ویژگی و مختصات خودشان- به طرز حیرت انگیزی با هم می آمیزند و یکی می شوند و این سوال ازلی و ابدی بشر را باز رو در روی ما قرار می دهند که واقعیت چیست؟ ما که هستیم و که بودیم و که خواهیم بود؟

david2.jpg

این مرزشکنی و روایت بسیار تو در تو – که با جسارت کامل فیلمساز در بی اعتنایی به مخاطب عادی یا حتی نیمه روشنفکر صورت گرفته- با شوک هایی ناگهانی در روایت همراه می شود: هر از گاه می فهمیم که هر آن چه به عنوان واقعیت در فیلم پذیرفته ایم، سرابی بیش نیست. آدم ها در مکان ها و زمان های گونه گون و نامربوط تکرار می شوند و حلقه رابط آنها تنها یک چیز است: فیلم؛ یا فیلم در حال ساخته شدن، یا فیلم قدیمی نیمه کاره مانده، یا پشت صحنه های هر دو فیلم در حال ساخته شدن و یا اصلاً تخیلات یک دیوانه. در یک صحنه حیرت انگیز می فهمیم که بخش هایی از هر چه دیدیم می تواند روایتی باشد که یک فاحشه دیوانه تعریف کرده. همین جا اما باز همین شخصیت خودش را از سوی دیگر خیابان می بیند- تکرار شدن یک آدم و روبرو شدن کسی با خودش، موتیف فیلم است، همین طور”در”ها که زمان و مکان را در هم می شکنند و رابطی می شوند از جهانی به جهان دیگر- و ما این بار با او همراه می شویم تا روایت او را بشنویم. سرانجام زن در صحنه تکان دهنده ای در گوشه خیابان می میرد. دوربین عقب می کشد و دوربین فیلمبرداری دیگری را در کادر نشان می دهد و کارگردان کات می دهد. می شد جهان فیلم را ساده کرد و همین جا آن را به پایان رساند، اما لینچ نسبتی با سادگی ندارد: زن بازیگر وقتی بلند می شود، با کسی حرف نمی زند و همچون جن زده ها راه می افتد. وارد همان دالان هایی می شود که پیشتر دیده بودیم. وهم ادامه دارد و پایان ناپذیر است. به یک سالن سینما می رسد ویکی از زیباترین صحنه های تاریخ سینما شکل می گیرد: در سینمایی کاملاً خالی، فیلم او بر روی پرده در حال پخش است. فیلم روی پرده ادامه پیدا می کند تا می رسد به خود او در همان لحظه در همان سالن. ما او را می بینیم که در سالن خالی ایستاده و فیلم خودش را در همان لحظه و در همان سالن به طور مستقیم تماشا می کند؛ یک ایده شگفت انگیز دیگر در اتصال کامل سینما و واقعیت و از بین بردن مرز آن که این روزها فقط از فیلمسازی چون دیوید لینچ می شود انتظارش را داشت.