آن سوار بی اسب...

نویسنده
فاطمه زمردیان

» افست/ کتاب های دست ساز امیر اسدیان

از امیر اسدیان جز کتاب های دست سازش و تصویری از او که با دستی بانداژ شده، ‌سیگاری را روی لب هایش نگه داشته است، چیز دیگری نمی دانیم. این عکس،‌ روی جلد کتاب “آن سوار بی اسب” آمده است و مردی را نشان می دهد که باید چهل و چندسالی داشته باشد. روی جلد کتاب دیگری از او به نام “ژکوند می گرید”، ‌نوشته شده است: “سانسور یعنی حلق آویز کردن کلمه، پلیدترین عملی که یک دوپا مرتکب آن می شود.” تاریخ های شعرها نشان می دهد که شاعر باید آن ها را در اواسط دهه هشتاد نوشته باشد. همین دو کتاب نشان می دهد که امیر اسدیان،‌نویسنده و شاعر گمنامی است که برای انتشار بدون تصرف آثارش، ‌به سلاخی آن ها رضا نداده و ترجیح داده که گمنام و ناشناخته باقی بماند، و این مسئله واقعا برای جامعه فرهنگی ایران تاسف آور و غم انگیز است.

آن سوار بی اسب، ‌مجموعه شعرهای کوتاه امیر اسدیان است. این دفتر مقدمه ای دارد که گویا شاعر بعد از مرگ پدرش نوشته است و از آن بر می آید که او همین انزوا و خلوتی شعرهایش را در زندگی عادی هم دنبال می کرده است. شعرهای کوتاه این مجموعه فضایی یک سر انتقادی دارند و شاعر از هیچ فرصتی برای هجوم به اطراف و پیرامونش چشم پوشی نکرده است. سطرهای اعتراضی اما در قالبی از استعاره و سمبل بیان شده اند و تصاویر بریده بریده شعرها قدری از تندی آن ها را گرفته است. چند شعر از این دفتر را این جا می خوانید:

 

باید گربه ها را با خود همراه کنم

ماهی ها،‌جوجه ها،

مورچه هایی که صفشان را هیچگاه

به هم نمی زنند.

هرقدر گرمای این قفس آهنی

زیاد شود، لذتش بیشتر است

آمادگی هر رنجی را فراهم می کند

هر رنجی…

آن قدر لخت نشستم

تا لباس ها گریه کردند

بر تنی که ذره ذره آب می شد.

زمزمه می کنم

فصل های سرد را

در ذهن بارانی ام

برف می بارد

برف

امسال هم

یخ خواهم زد.

 

ژکوند می گرید، مجموعه نوشتارهایی انتقادی است که نوک حمله را اول از همه به سمت جامعه روشنفکری ایران گرفته است. بر پیشانی کتاب نوشته شده است: “تکه هایی از هرجا، ‌بریده آثار”، که نشان می دهد نویسنده این مجموعه را از نوشته ها و یادداشت های پراکنده اش فراهم آورده است. نوشتار آغاز مجموعه که سعی شده تا عامیانه نوشته شود،‌ اینگونه آغاز می شود:

“روشنفکری این نیست که بنشینی و نسخه بپیچی برای تمامی خلایق ریز و درشت و از بر کرده هایت را به زور دگنگ به ذهن این و آن فرو کنی، که اگر این بود بایستی تمام پزشکان عالم روشنفکر باشند و حتی ماماها که دست به نسخه شان خوب است و روی هر بریده کاغذی چهار تا گل و گیاه و دم کنک و از این قماش دوز و کلک ها می نویسند… حتی این نیست که ..سی در کنی و لایه های ذهنت را با کلمات قلنبه سلنبه بینباری و چنان بوق را از سر گشادش بدمی که گوش هایی آزرده شوند و متعجب و متحیر که بله آقا، کسی است و بادکنکش باد زیادی دارد، روشنفکر شاید این باشد که آن ور بینی ات را هم ببینی،‌یا بدانی توی کوچه پس کوچه های شهرت چه می گذرد حداقل، و به جای این که بنشینی و برد و باخت قرمز و آبی را ببینی و شیشه های اتوبوس را بشکنی و باجه های تلفن را بی گوشی و شیشه و سیم کنی و شورتت را قرمز بپوشی و یا زیرپوشت را آبی،‌ بفهمی در کشورت چه می گذرد و در ساحت مقدس قدرت چه غوغایی است و به جای این که شکم و زیر شکمت را ورانداز کنی و کارت نباشد به این که چه بر سر دیگری می آید و ککت گزیده نشود که چه چوبی را به چه آستینی و حتی پایین تر فرو کرده اند بدانی پیرامونت چه خبر است! دیگر کاری با آن ور مرز نیست و این که سیاهان چه می کنند و سفیدان نژادپرست برای وجبی خاک بیشتر یا چرخه اقتصادی قوی تر، یا رسیدن به معادن ارزان و نیروی انسانی مفت و مجانی،‌ چه خوان ها که پایمال نمی کنند و چه پل هایی را که از گرده های چرب انسان ها نمی سازند و ضمن عبور و لگدکوب کردن آن ها،‌چه تسمه هایی را از گرده های معصوم نمی کشند،‌درست کاری که بسیاری از قدرت مداران در این خاک می کنند و آن قدر آرام که شاید نفهمیم،‌چون من و تو سخت سرگرمیم!”