پرویز دوایی را کسی نیست که نشناسد؛ به تعبیری یکی از سه منتقد فیلم بزرگ تاریخ مطبوعات فارسی که سی و چند سالی است بیرون از ایران زندگی می کند و طبع ظریف و دوست داشتنی اش را هرازگاه در مجموعه داستان های نوستالژیک زیباییش بازتاب می دهد. محمد عبدی از دوایی آن سال ها و این سال ها می گوید.
پرویز دوایی؛ یکه سوار عاشق
پرویز دوایی را دوست دارم؛ چه در سیزده چهارده سالگی که نوشته های دو سه دهه قبل او- به ویژه نوشته چهل صفحه ای اش درباره “سرگیجه” هیچکاک- یادم داد که سینما را عاشقانه دوست بدارم و نوشتن درباره سینما تنها با مغز نیست، دل را هم باید در گرو گذاشت[مشکل جمع کثیری از منتقدان جوان این سال ها با این گمان که هر فیلمی را می توان در یک چارچوب از پیش تعیین شده ذهنی قرار داد؛ و به گمانم ره به بیراهه می برند و نتیجه می شود اوضاع نابسامان نقدنویسی فعلی]، چه بیست و سه چهار سالگی ام که ویژه نامه ای را که درباره اش در مجله ای منتشر کرده بودم، ضمیمه کردم به یکی از نامه هایی که همیشه برایش می فرستادم به آن سوی آبها [و همیشه توام با حوصله، جواب نامه ها را با نثر زیبای همیشگی اش می نوشت و می فرستاد؛ و چه حیف که چند سال بعد دست دژخیمی همه زندگی ام را جمع کرد و برد و من ماندم در حسرت آن نامه ها- نه، آن قطعه های ادبی- تکرار ناشدنی] و چه امروز که ده سالی بعد، گذارم چند صباح کوتاهی می افتد به شهری که او سی و چند سالی است- به میزان عمر من!- در آن زندگی می کند و مشتاقانه چند باری می بینمش در کافه ای آرام در شهری نه چندان پر هیاهو، که گوشه ای نشسته است مثل هر روز، و می نویسد و هر بار که می رسم با ادب تمام، نوشتن را می گذارد کنار[و من پیش خودم گاه شرمنده می شوم که شاید جلوی خلق یک قطعه زیبای دیگر را گرفته باشم] و گرم و مهربان، حرف می زند از همه چیز؛ با منی که نسلی با او فاصله دارم، اما جهان دوست داشتنی اش را که خلاصه می شود در سینما و عشق، می فهمم و به احترامش کلاه از سر بر می دارم.
به گمانم برای دوست داشتن دوایی، باید سینما را “عاشقانه” دوست داشت؛ همان طور که دوایی دوست دارد. اگر سینما برایت، چیزی بجز “عشق” است، نه نوشته های سینمایی دوایی معنایی برایت خواهند داشت و نه قطعه های ادبی زیبای “سبز پری”. هر دو آدابی دارند. مجموعه داستان هایم را که خواند جمله زیبایی گفت: ”داستان های شما یک دنیای دیگر هستند. برای وارد شدن به این دنیا باید در بزنی و آرام وارد شوی. یک دفعه نمی شود!” تعبیر قشنگی بود که دوست داشتم، اما به گمانم بیشتر درباره کتاب های خودش صادق است؛ از “بازگشت یکه سوار” تا “سبز پری” و “ایستگاه آبشار” که دنیای دیگری هستند؛ باید در بزنی و آهسته وارد شوی وگرنه نمی شود. علاوه بر آن باید این دنیا- چه داستان ها و چه نوشته های سینمایی- را بشناسی؛ این که اول سینما را دوست بداری بخاطر نفس آن و بدانی که فیلم “جان وین” یک هفت تیر کشی ساده نیست و جهانی دارد که هاوکس و فورد تعریفش می کنند، و دوم این که “عاشق” باشی؛ عاشق زن و زیبایی، و دلت گرم باشد به اجاق خرمایی جرقه افشان گیسوانی که می تواند در یک جایی از شهر، با نگاهی به سویی، منظره را سکرآور و گرم کرده باشد.
می گوید آدم این دوره نیست. با کامپیوتر و تایپ و ایمیل میانه ای ندارد. هنوز عاشق قلم و کاغذ است. خوب که نگاه می کنم می بینم بیراه هم نمی گوید و حق دارد که آدم این دوره نباشد. این جهان نفرت انگیز و ستیزه جو، تاب این همه نگاه عاشقانه و مهربان را ندارد. فکر کردم شاید اگر می ماند در زادگاهش قدر بیشتری می دید، اما خوب که فکر می کنم می بینم چه خوب که نماند. با این روحیه ظریف اش چطور می توانست با این همه خشونت کنار بیاید و ببیند ویرانی هر آن چرا که عاشقانه دوست داشت؟ جمله ای از کری گرانت را مرتب تکرار می کند که وصل حال خودش است: “این روزها هر چه می بینم اشک می ریزم.“می توانم حدس بزنم که چطور از دیدن یک منظره زیبا یا یک نوشته خوب، چشمانش پر از اشک می شوند. یاد جملاتی می افتم که در ابتدا و انتهای کتاب “بازگشت یکه سوار” نقل کرده: “بنگرید این رویابین را که می آید…” و ”…بعد بیدار شدم و دیگر راست بود. همه چیز را دیدم: آسمان گل های سرخ، خانه داودی ها، درخت پرتقال، کتاب سیب، همه را دیدم و همه را دوست داشتم و با همه تا آخر عمر زندگی کردم…“
اما چه خوب که حرف هایم را می فهمد، وقتی دلم می گیرد که چطور در جشنواره کن به فیلمی که هیچ نسبتی با سینما ندارد، نخل طلا می دهند، خیلی ساده می گوید: “برای این که ندیده اند، نمی شناسند!” راست می گوید، وقتی کسی قاتلین و Criss cross رابرت سیودماک را ندیده - که متاسفانه نه داوران کن دیده اند و نه ریویو نویس های حتی روزنامه های مشهور جهانی که بارها ملاقاتشان کرده ام در جاهای مختلف- چطور می توانند درباره سینما حرف بزنند و داوری اش کنند؟ این حرف ها را با هرکسی نمی شود گفت و باید پنهانشان کرد در پستوی خانه. اما خوشحالم که با دوایی می شود. به یک نتیجه مشترک می رسیم: نتیجه این ”ندیدن ها”، ادا و اصول رایج در نقد و جشنواره هاست و نه “سینما”ی واقعی؛ گیرم که همه دنیا مخالف این نظر ما باشد و متهم مان کنند به کهنگی، چه باک!
اما گوشه گیری اش را نمی فهمم؛ شاید بخاطر شر و شور جوانی ام. از عکس گرفتن پرهیز دارد و هزار بار قول می گیرد که عکس هایش را چاپ نکنم. هرچه می کنم راضی شود که بنشینیم و مفصل گفت و گو کنیم و کتاب مصاحبه ای چاپ کنیم، نمی پذیرد. کتاب گفت و گویم با آیدین آغداشلو را برایش می برم، کارگر نمی افتد. می گویم که این مساله دیگر”شخصی” نیست و شما به عنوان بخش مهمی از تاریخ نقدنویسی در ایران باید حرف بزنید و ناگفته ها و خاطرات تان را بگوئید. تعارف می کند درباره خودش و جایگاهش، و بالاخره قبول نمی کند. ترجیح می دهد کماکان برای خودش بنویسد، درباره همه چیز، از خاطرات تا برخوردها و لحظه ها؛ در دفترچه های قطوری که شماره شان به 67 رسیده. دوست دارم همه شان را بخوانم. می گوید ادیت نشده اند و برخی قسمت ها خصوصی اند. فکر می کنم روزی چاپ خواهند شد؟
اما از نقدها و آدم های آن دوره که می گوید، سراپا گوش می شوم؛ از این که گاه آنقدر می نوشته که شب ها مجبور بوده دستش را در آب گرم بگذارد و تنها صفحه ای ده تومان حق التحریر می دادند. صدها خاطره زیبا می گوید از امیر نادری و سهراب شهید ثالث تا ابراهیم گلستان و خیلی های دیگر که نگه شان می دارم در حافظه ام؛ که لابد اگر دوست داشت نوشته شوند، با قلم زیبایش می نوشت. اما از فضای نقد دهه پنجاه به تلخی یاد می کند؛ این که فضای “حقیر”ی شده بود و “گذاشتیم کنار.” و “شکر که گذاشتیم کنار!” خوب می فهمم منظورش از “فضای حقیر” چیست و چه تلخ که تاریخ تکرار می شود.
تصویر موهای سفید و چهره مثل همیشه آرام اش را هنگام نوشتن بر روی صندلی همیشگی در کافه کتابخانه ای در شهر، به ذهن می سپارم و فکر می کنم همه آنچه که در این دیدارهای رو در رو دیدم و شنیدم، هیچ تفاوتی نداشت با آن چه که از بیست سال قبل، از طریق نوشته هایش در ذهنم نقش بسته بود و یادم آمد باز که این عمل نوشتن، چه غریب و باورنکردنی است: به تمامی عریان می کند نویسنده را در مقابل خواننده اش.