معصومیت رنگ باخته

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

هنوزچند صباحی از ازدواج مریم، دختر همسایه که دوستی نزدیکی با مادر او داشتم، نگذشته بود که خبر متارکه او را شنیدم وبه محض اینکه سر صحبت را با او باز کردم، او هم سر درد دلش باز شد و گفت: هیچ وقت اولین روزی را که احمد به همراه خانواده اش به خانه ما آمد فراموش نمی کنم. آن روز یکی از روزهای به یاد ماندنی زندگی من است. حس خوشبختی تمام وجودم را پرکرده بود. صبح زود از خواب بلند شدم و چندین بار اتاق مهمان خانه را ورانداز کردم که همه چیز خوب و مرتب و سر جایش باشد. شیرینی هایی را که مادر از بهترین قنادی محل خریده ودرقشنگترین ظرف چیده بود با دقت نگاه کردم؛ همه چیز روبراه بود. خانه را به همراه مادر آنچنان تمیز کرده بودم که انگار به خانه دیگری اسباب کشی کرده ایم. همه جا از تمیزی برق می زد.

 عقربه های ساعت نرمک نرمک خود را به عدد 5 نزدیک می کردند و من هم آرام آرام آماده می شدم. پیراهنی را که مادر برای آن روز خریده بود به تن کردم و با آرایشی مختصر جلو آینه نشستم و خاطرات جور واجورم را مرور کردم:اولین آشنایی من با احمد، تماس تلفنی خواهرش با من، پیشنهاد ازدواج از طرف احمد، البته از زبان خواهرش.

 دو سال بود که او را هر روز از صبح تا بعد از ظهر در محل کار می دیدم، بنظرم آدم مودب و متینی می آمد، البته بین ما هیچ حرفی به جزصحبت در مورد کارهای روزانه اداری رد و بدل نشده بود. فقط گاه و بیگاه نگاههایی بین ما رد و بدل و بسرعت از هم دزدیده می شد.

همه این خاطرات به سرعت برق و باد از ذهنم می گذشت. زمانی که به خود می آمدم، دیدم گذر خاطرات دوسال همکاری با احمد، لبخند شیرینی را بر لبانم نشانده است. مادر هرازچندی به بهانه گفتن حرفی در اتاقم را باز میکرد و هنوز حرفش را نگفته خیره خیره نگاهم می کرد و می فهمید که در رویایی شیرین غوطه ورم. او هم آرام در اتاق را می بست و مرا به حال خود می گذاشت.

 در خاطرات آن دو سال غرق شده بودم که بناگاه زنگ در به صدا درآمد. مادر با صدای بلند پدر را صدا کرد گفت: آمدند. بعد با صدای آرامی که رویاهایم را نپراند مرا صدا کرد و گفت: دختری، آماده ای؟

من که با زنگ در از جا پریده بودم و قلبم تاپ تاپ می زد با صدای لرزانی گفتم: بله مادر آماده ام.

پدر در را باز کرد و مشغول خوش و بش کردن با مهمانها شد. بعد از او هم مادر به استقبال احمد و خانواده اش رفت و آنها را به مهمان خانه راهنمایی کرد و بعد از چند دقیقه به سراغ من آمد. من باید مثل همه دخترهای هم سن و سالم با یک سینی چای به سراغ احمد و خانواده اش می رفتم تا آنها عروس پسر پسندشان را می دیدند.

سینی چای را به دست گرفتم و تمام تلاشم را کردم که لرزش دستانم به استکانها منتقل نشود. مادر که لرزش دستانم را دید، زل زد به چشمهایم و گفت: نلرز، خبری نیست، آرام باش.

این جملات مادر بیشتر گیجم کرد. بالاخره با همراهی مادر راه افتادم، مسیر آشپزخانه تا اتاق مهمانها انگار که طولانی تر شده بود، بالاخره به در نیمه باز اتاق رسیدم. گوش تا گوش نشسته بودند. اززنان جوان درمیان آنها بود تا چند زن میانسال.

 در را باز و با صدایی مضطرب سلام کردم و سینی چای را جلو تک تک شان گرفتم و خود را در اولین صندلی خالی از خواستگار جا دادم. نگاهم را به آرامی از گلهای قالی برداشتم و به صورت تک تک مهمانها دوختم. آنها هم با دقت مرا زیر نظر گرفته بودند. احساس می کردم زیر نگاههای سنگینی قرار گرفته ام.

 خواهر احمد سر صحبت را با معرفی مادر، خاله هایش و عمه خانم بزرگشان باز وشروع به مقدمه چینی کرد و در لابلای حرفهایش گفت: برادر من تا بحال به یک زن نگاه بد نکرده، نه اهل دوست دختر بوده و نه تابحال با زنی به قصد خوش و بش کردن حرفی زده، برادرم پسری پاک و نجیب است که در این دوره و زمانه از آنها کم پیدا میشود.

در همین لحظه مادرمن هم در جواب خواهر احمد گفت: مریم جان هم همیشه دختر سر بزیری بوده و همه اهل محل از متانت و پاکی او تعریف می کنند.

خواهر احمد و مادر من چند دقیقه ای از پاکی و نجابت ما حرف زدند که عمه خانم احمد وارد گفتگوی آنها شد و گفت: خلاصه اینکه آمدیم، یک پسر پاک و پاکیزه به شما تحویل بدهیم.

خواستگاری آن روز، لباس سپید عروسی و کت وشلوار دامادی را به تن من و احمد کرد. اما هنوز چند ماهی نگذشته بود که رنگ بی تفاوتی به همه جای زندگی ما پاشیده شد. احمد خوشحال نبود، گرفته بود. اغلب اوقات کسل بود. خانه در سکوتی محض فرو رفته بود. احمد از زندگی مشترکمان راضی نبود. بهانه گیر شده بود. به من توجهی نداشت.

از او پرسیدم: در این فرصت کوتاه چرا احمد بی تفاوت شده بود؟

 مریم گفت: احمد از زندگی مشترک فقط و فقط نیازهای جنسی اش را جستجو می کرد و پیش شرط داشتن رابطه عاطفی ما رضایت او از رابطه جنسی بود.  

من و احمد اولین تجربه هم بودیم و3 سال بیشتر نتوانستیم با هم زندگی کنیم. در آن 3 سال بود که فهمیدم این پسرهای نجیب و پاک که سالهای نوجوانی و جوانی خود را با سرکوب نیازهای عاطفی و جنسی شان طی کرده اند، بعد از ازدواج تمام آن نیازهای سرکوب شده را بر سر زنی که به همسری آنها درآمده است، آوار می کنند .

 احمد هرگز با دختری دوست نشده بود، چرا که از بچگی به او گفته بودند به دخترهای مردم باید به چشم خواهر نگاه کنی. او راه و رسم عاشقی را نمی دانست که در آنچه او یاد گرفته بود،عشق گناه بود. نگاه عاشقانه، نگاهی ناپاک بود و زندگی ما هم شدعرصه داد و ستد .

 احساس می کردم رابطه جنسی ما، رابطه ای توام با تحقیر و تحکم است. وظیفه است، مکانیکی است، خالی از عشق است، خالی از رابطه انسانی است؛ رابطه ای که روز به روز به جای اینکه رغبت مرا به آن اضافه کند، از آن کم می کرد.

این معصومیت و کراهت داشتن هر نوع رابطه قبل از ازدواج، از احمد فنر فشرده ای ساخته بود که بعد از ازدواج رها شد. من فکر می کنم به همین خاطر است که بسیاری از مردان، تنوع طلبی، دمدمی مزاجی عاطفی و جنسی را که باید در دوره نوجوانی و سالهای اول جوانی تجربه کنند، به دوره بعد از ازدواج منتقل می کنند و زنی که به همسری آنها در می آید، قربانی نجابتهای دوره جوانی آنها می شود.

به او گفتم اما، مادر تو هم همین ادعا را داشته، او هم بر این عقیده بوده که دختر سربزیری بودی. در جوابم گفت: بله واقعا هم بودم. نه هرگز دوست پسری داشتم و نه هیچ وقت با پسری به جز در مورد درس یا موضوعات کاری، حرفی زده بودم، چرا که اگر آن طور بودم، دختری لاابالی شناخته می شدم. اما من بعد از ازدواج، بر خلاف احمد که همیشه مدعی بود و طلبکار، به موجودی گنگ و نادان تبدیل شده بودم؛ کسی بودم که راه و رسم زناشویی را بلد نیست و بسرعت اعتماد بنفسم را از دست دادم. همه چیز در ذهنم فرو ریخته بود. دیگر احمد آنی نبود که می شناختم. انگار هرگز او را ندیده بودم. خودم را هم نمی شناختم. رابطه من و احمد شده بود عین رابطه طلبکار و بدهکار. امروز 3 سال از این ماجرا می گذرد و من به خانه مادر و پدرم برگشته ام و در جلو همان آینه ای که 3 سال پیش خود را غرق در خوشبختی می دیدم، می نشینم و خود را خیره خیره نگاه می کنم و به احمد که اولین عشق زندگی ام بود می گویم: ای کاش قبل از اینکه با هم آشنا می شدیم، تو به قدر کفایت جوانی کرده بودی و من نیز چنین حقی را داشتم. اگر آن روز من و تو چنین امکانی را داشتیم. شاید امروز در نقطه دیگری ایستاده بودیم.