خیلی اوقات خیلی چیزها شبیه خیلی چیزهای دیگر است.
مثلا آقای هاشمی رفسنجانی شبیه قطار است، همیشه تا بیاید راه بیفتد باید هزار نفر آدم سوارش بشوند، هیچ کس حق ندارد از جلویش رد شود، اگر کسی زیرش برود حسابش با کرام الکاتبین است، هنوز نیامده صدای بوقش از دور می رسد و اصولا به درد راههای دور می خورد.
یا مثلا آیت الله خامنه ای خیلی شبیه کشتی است. جلوی افق را می گیرد، با وجود اینکه روی آب است، ولی مدتهای طولانی است همانجاست، وقتی لنگر می اندازد دیگر حالا حالاها هست، از دور نمی توانی بفهمی تویش چه خبر است.
یا مثلا آقای خاتمی مثل لیموزین است، همیشه برق می زند، اما راه رفتنش یک عالمه هزینه دارد. معمولا در گوشه ای پارک شده است، کسانی که آن تو بودند همیشه تعریف می کنند و می گویند خیلی لحظات خوبی را گذراندند. برای راههای پر از چاله و چوله و ناهموار زیاد مناسب نیست.
در عوض احمدی نژاد شباهت های زیادی به دوچرخه دارد:
اول: خیلی ساده است، یک زین دارد سوارش می شوی، یک بوق دارد صدا می دهد. دوم: آینه ندارد، نمی تونی بفهمی پشت سرت چه خبر بوده یا چه خبر است. سوم: هر کسی می تواند سوارش بشود، لزومی ندارد کار خاصی بکند. چهارم: باید پابزنی تا برود جلو، اگر بیفتد توی چاله دهانت آسفالت است. پنجم: آدم باهاش سریع تر می رود توی جاده خاکی. ششم: به همون سرعتی که سوارش می شوی، به همون سرعت هم پیاده می شوی. هفتم: بیشتر به درد شهرستان و مناطق دورافتاده می خورد. هشتم: مردم باید انرژی زیادی مصرف کنند، تا مقدار کمی جلو برود. نهم: هم دوچرخه و هم احمدی نژاد هر دو ساده ترین شکل یک موضوع پیچیده را دارند. دهم: وقتی که کنارش بگذاری و سوار ماشین بشوی، می گویی: آخیش! راحت شدم!