مردی که با دوچرخه آمد

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

خیلی اوقات خیلی چیزها شبیه خیلی چیزهای دیگر است. ‏

مثلا آقای هاشمی رفسنجانی شبیه قطار است، همیشه تا بیاید راه بیفتد باید هزار نفر آدم ‏سوارش بشوند، هیچ کس حق ندارد از جلویش رد شود، اگر کسی زیرش برود حسابش با کرام ‏الکاتبین است، هنوز نیامده صدای بوقش از دور می رسد و اصولا به درد راههای دور می ‏خورد.‏

یا مثلا آیت الله خامنه ای خیلی شبیه کشتی است. جلوی افق را می گیرد، با وجود اینکه روی ‏آب است، ولی مدتهای طولانی است همانجاست، وقتی لنگر می اندازد دیگر حالا حالاها ‏هست، از دور نمی توانی بفهمی تویش چه خبر است.‏

یا مثلا آقای خاتمی مثل لیموزین است، همیشه برق می زند، اما راه رفتنش یک عالمه هزینه ‏دارد. معمولا در گوشه ای پارک شده است، کسانی که آن تو بودند همیشه تعریف می کنند و ‏می گویند خیلی لحظات خوبی را گذراندند. برای راههای پر از چاله و چوله و ناهموار زیاد ‏مناسب نیست.‏

در عوض احمدی نژاد شباهت های زیادی به دوچرخه دارد:‏

اول: خیلی ساده است، یک زین دارد سوارش می شوی، یک بوق دارد صدا می دهد.‏ دوم: آینه ندارد، نمی تونی بفهمی پشت سرت چه خبر بوده یا چه خبر است.‏ سوم: هر کسی می تواند سوارش بشود، لزومی ندارد کار خاصی بکند.‏ چهارم: باید پابزنی تا برود جلو، اگر بیفتد توی چاله دهانت آسفالت است.‏ پنجم: آدم باهاش سریع تر می رود توی جاده خاکی.‏ ششم: به همون سرعتی که سوارش می شوی، به همون سرعت هم پیاده می شوی.‏ هفتم: بیشتر به درد شهرستان و مناطق دورافتاده می خورد.‏ هشتم: مردم باید انرژی زیادی مصرف کنند، تا مقدار کمی جلو برود.‏ نهم: هم دوچرخه و هم احمدی نژاد هر دو ساده ترین شکل یک موضوع پیچیده را دارند.‏ دهم: وقتی که کنارش بگذاری و سوار ماشین بشوی، می گویی: آخیش! راحت شدم!‏