بوف کور

نویسنده

شام

 

تادیوش باروفسکی- برگردان: اسدالله امرایی

«تادیوش باروفسکی» (Tadeusz Borowski) نویسنده‌ی لهستانی به سال ۱۹۲۲ در جمهوری شوروی سوسیالیستی اوکراین به دنیا آمد.. شاهد وقایع هولناک جنگ جهانی دوم بود. مدت کوتاهی پس از پایان جنگ، مجموعه داستانی با عنوان خانم‌ها آقایان بفرمایید اتاق گاز به چاپ رساند. انتشار این کتاب، تحسین خوانندگان و منتقدین ادبی را برانگیخت.تادیوش باروفسکی به سال ۱۹۵۱ در آستانه ۲۹ سالگی به زندگی خود پایان داد. این داستان پیشتر در سال‌های دهه شصت در روزنامه اطلاعات در صفحه وادی ادبیات چاپ شده بود و به تازگی آن را میان دست‌نوشته‌های خاک گرفته پیدا کردم.. دلم نیامد دستی به سر و روی آن نکشم و با مختصری ویرایش تقدیم خوانندگان نکنم. به یاد آن روزهایی که ارتباطات و رسانه‌های این چنینی رویا بود.. تقدیم به مارک اسموژنسکی نویسنده و مترجمی که مرا با ادبیات لهستان آشتی دوباره داد.

شام

صبورانه منتظر ماندیم تا هوا تاریک شود. آفتاب مدتی‌ می‌شد که پشت تپه‌های دوردست سرخورده بود. تیرگی در مه شبانه‌ی شیری‌رنگ، هر لحظه بیشتر می‌شد و بر دامنه‌ها و دره‌های تازه شخم‌خورده دامن می‌کشید که جای جای آن برف گل‌آلودی به چشم می‌خورد، ولی هنوز زیر شکم آویخته‌ی آسمان آبستن ابرهای باران‌زا، رگه‌های بی‌رمق سرخ افتاب به چشم می‌خورد.

باد تیره‌ی گزنده و سنگین از بوی نمناک و ترشیده‌ی خاک توده‌ی ابرها را می‌تاراند و مثل تیغی برنده از یخ بر تن فرو می‌رفت. لته‌ای قیراندود که باد تندی جاکنش کرده بود بر روی بام با صدای یکنواختی ضرب می‌گرفت. سوز خشک و گزنده‌ای از چمن‌زار تن می‌کشید. از پایین دره صدای چرخ واگن‌ها بر روی ریل به گوش می‌رسید و لکوموتیو ناله‌‌ی دلگیری داشت. در تاریک روشنای شامگاه گرسنگی ما شدت می‌گرفت.

صدای رفت‌و‌آمد ماشین‌ها در بزرگراه خاموش شده بود. فقط گاه و بی‌گاه باد پاره‌های گفت‌وگو را می‌آورد، فریاد گاری‌چی و صدای منقطع گاری‌هایی که به گاو بسته بودند می‌آمد، گاو‌های خسته سم‌ بر جاده‌ی شن‌ریزی شده می‌کشیدند. تق‌تق صندل‌های چوبی بر روی سنگفرش و خنده‌ی بلند دختران روستایی که برای رقص شنبه شب به ده می‌رفتند، در باد گم می شد.

سرانجام تاریکی قیرگون شد و باران نرم نرمک زد. چند چراغ بی‌رمق آبی‌رنگ بر سر تیر‌های بلند تاب می‌خورد، نور ماتی بر شاخ و برگ تیره و درهم رفته‌ی درختان کنار راه، بام اتاقک‌های نگهبانی و خیابان متروک که به تسمه‌ی خیس براقی می‌مانست می‌پاشید. سربازها در شعاع نور پامی‌کوفتند و در تاریکی شب ناپدید می‌شدند. صدای گام‌های محکم شان در جاده نزدیک‌تر می‌شد.

راننده‌ی فرمانده نورافکنی را روشن کرد و در فاصله‌ی بین دو خوابگاه انداخت. مسئول بند بیست سرباز روس با لباس راه‌راه زندان که دست‌هایشان را از پشت با سیم خاردار بسته بودند، از رخت‌شوی‌خانه بیرون کشید و به طرف خاکریز راند. ارشدهای بند آنها را در سنگ‌فرش اردوگاه روبه‌روی جمعیتی به خط کردند که ساعت‌ها با سر برهنه بی‌حرکت آنجا ایستاده بودند و گرسنگی عذابشان می‌داد. در نور تند نورافکن‌ هیکل زندانیان روس کاملاً مشخص بود. برآمدگی و چین و چروک لباس‌شان کاملاً پیدا بود، پاشنه‌ی متلاشی پوتین‌های پوسیده، گِل خشک چسبیده به پاچه‌ی شلوارهایشان، کوک درشت نخ سفید دم خشتک‌شان، نوارهای کبود لباس‌شان، خشتک‌های آویزان، انگشتانی سفید و تابیده از درد، خون لخته‌شده‌ی روی مفاصل‌، مچ‌های بادکرده و کبود از فشار سیم خاردارِ زنگ‌زده، آرنج‌هایی عریان که از پشت با سیم دیگری به هم بسته شده بودند. همه‌ی این جزئیات، زیر روشنایی نورافکن‌ در میان تاریکی چنان بود که گویی از یخ تراشیده بودند. سایه‌ی درازشان روی جاده و سیم خاردار مرطوب می‌افتاد و تا حاشیه‌ی تپه پوشیده از علف خشک می‌رسید و گم می‌شد.

فرمانده با موهای جوگندمی و چهره‌ی آفتاب‌سوخته در این وقت شب به همین منظور از روستا آمده بود ، با گام‌های خسته ولی مصمم از محوطه‌ی روشن رد شد و در لبه‌ی تاریکی ایستاد، فاصله‌ی دو ردیف سربازان روس را مناسب یافت. از آن لحظه به بعد، همه چیز شتاب گرفت، منتها نه به آن سرعت دلخواه تن‌های سرمازده و شکم‌های گرسنه‌‌ی اسیرانی که هفده ساعت منتظر جیره‌ی آب زیپویی بودند که لابد الان توی پیت‌های داخل اردو از دهن افتاده بود.

ارشد جوان بازداشتگاه از پشت سر فرمانده، با صدای بلند فریاد زد. « قضیه خیلی جدی‌ست!» یک دستش را در سینه‌ی پالتو نظامی مشکی سفارشی‌دوز که قالب تنش بود کرد و در دست دیگرش ترکه‌ی بیدی داشت که به ساق پوتینش می‌زد.

« این افراد همه جنایتکارند. لازم نیست توضیح بدهم! آنها کمونیست هستند… همین، فهمیدید؟ هِر فرمانده به فرموده گفته‌اند که حق‌شان را کف دست شان بگذاریم. جناب فرمانده دستورداده‌اند…پس حواستان را جمع کنید. گرفتید؟»

فرمانده رو به افسری کرد که دکمه‌های پالتویش باز بود و آهسته گفت: « لُس لُس بجنبید، بجنبید، وقت نداریم!»

افسر به گِل‌گیر ماشین اشکودای کوچکش تکیه زده بود و به آرامی دست‌کش‌های خود را درمی‌آورد.

بی‌هوا بشکنی زد و ‌خنده‌ای کرد و گفت:« خیلی طول نمی‌کشد.»

ارشد بازداشتگاه دوباره با صدای بلند، داد زد: « یا. امروز از غذا خبری نیست. ارشدهای خوابگاه آش را به آشپزخانه برگردانند. وای به حال‌تان اگر یک ملاقه از آن کم شود . پوست‌تان را می‌کنم. فهمیدید؟»

آهی از انبوه جمعیت برخاست. آرام آرام ردیف‌های عقب به جنبش درآمدند و قدری به صف‌های جلوتر فشار آوردند. دم ِراه ردیف‌های جلو جا تنگ شد. فشار جمعیت آماده‌ی جست‌زدن، گرمای مطبوع نفس‌ها را پشت سرشان حس می‌کردند.

فرمانده با دست علامتی داد. صف سربازان اس اس تفنگ به دست از تاریکی بیرون آمدند. پشت سر روس‌ها جا گرفتند، هر کدام پشت سر یکی. اصلاً معلوم که همراه ما از اردوگاه کار برگشته‌اند. در این فاصله لباس عوض کردند، غذای سیری خوردند، یونیفورم‌شان را اتو زده و ناخن‌های خود را هم گرفتند. قنداق تفنگ را محکم گرفتند. ناخن‌هایشان از تمیزی برق می‌زد. به نظر می‌رسید که می‌خواهند به شهر بروند پیش دخترها تا در رقص شرکت کنند. تفنگ‌ها را مسلح کردند، قنداق را بالای ران جا دادند و لوله‌ی تفنگ‌ها را دم گیسک پاک تراشیده‌ی روس‌ها چسباندند.

فرمانده بی‌آنکه صدای خود را بلند کند، فرمان داد: « Achtung! Breit! Feuer »

تفنگ‌ها غرید. سربازان عقب جستند تا خون کله‌های متلاشی شده به آنها شتک نزند. روس‌ها لحظه‌ای روی پا لرزیدند و مثل کیسه‌های سنگین روی سنگ‌ها وارفتند و سنگ‌فرش را با خون و مغز متلاشی‌شده رنگین کردند. سربازان تفنگ‌های خود را حمایل کردند و به سرعت پس کشیدند. اجساد را موقتاً به زیر سیم‌های خاردار کشاندند. فرمانده با گماشنه‌هایش سوار اشکودا شد و دنده‌عقب به سمت دروازه رفت.

فرمانده آفتاب‌سوخته و جوگندمی زیاد دور نشده بود که ناگهان جمعیت خاموش گرسنه به صفوف جلو فشار ‌آورد و بر روی سنگ‌ فرش خونین آوار شد. همهمه‌ای در گرفت که به غرش و فریاد بدل شد. پس از مدتی زیر ضربات باتوم ارشدهای خوابگاه که از اردوگاه به عنوان نیروی کمکی فراخوانده شده بودند، با عجله یکی یکی به سوی خوابگاه‌ها پس نشستند.

من کمی دورتر از صحنه‌ای اعدام بودم و نتوانستم به جاده برسم. ولی صبح روز بعد که ما را برای بیگاری بردند، یک یهودی استونیایی که خودش را مسلمان جا زده بود و به من کمک می‌کرد تا لوله خم کنیم ، تعریف می‌کرد که مغز آدم آنقدر ترد است که خام خام هم می‌شود بخوری.

توضیح مترجم: برای خوانندگانی که شاید تلفظ کلمات را تدانند «آختونگ! برایت!فویر!» یعنی خبردار آماده آتش.» اینکه لُس لُس یعنی بجنبید یا یالا یالا . از دوست نازنینم خسرو ناقد که از مترجمین خوب زبان و ادبیات آلمانی هستند از بابت یادآوری که کردند سپاسگزارم.

-