هم چون هفته های قبل، از میان فیلم های روز سینمای جهان هفت فیلم برای خوانندگان روز انتخاب شده و مورد بررسی قرار گرفته است.
معرفی فیلم های روز
گنجشک کوچولو/ادیت پیاف/زندگی یک گل سرخ است La Môme
کارگردان: الیویه داها. فیلمنامه: الیویه داها، ایزابل سوبلمان. موسیقی: کریستوفر گانینگ. مدیر فیلمبرداری: تتسوئو ناگاتا. تدوین: ریشار ماریزی. طراح صحنه: الیویه رائوکس. بازیگران: ماریون کوتیار[ادیت پیاف]، سیلوی تستو[مامون]، پاسکال گرگوری[لویی باریه]، امانوئل سینه[تیتین]، ژان پل روو[لویی گاسون]، کوتیلد کورا[انت]، ژان پی یر مارتن[مارسل سردان]، کاترین الگره[لوییز]، مارک باربه[ریمون آسو]، ژرار دپاردیو[لویی لپله]. ۱۴۰ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ فرانسه، انگلستان، جمهوری چک. نام دیگر: La Vie en rose، Edith Piaf، The Passionate Life of Edith Piaf. برنده جایزه بهترین بازیگر زن از جشنواره فیلم های عاشقانه شربورگ، برنده جایزه بهترین بازیگر زن از جشنواره هالیوود، برنده جایزه بهترین بازیگر زن جشنواره سیاتل و نامزد خرس طلایی جشنواره برلین.
داستان زندگی ادیت جیوانا گاسون [۱۹۱۵-۱۹۶۳] خواننده فرانسوی و مشهور ادیت پیاف یا گنجشک کوچولوی پیاده روها. ادیت کوچک در دوران جنگ جهانی اول به خاطر بی دقتی و فقر مادرش زندگی سختی را می گذراند. زمانی که پدرش از جبهه بازمی گردد او را با خود به نرماندی برده و به مادرش لوییز می سپارد. ادیت نزد لوییز که روسپی خانه ای بزرگ را اداره می کند، در کنار فاحشه ها بزرگ می شود. در سه سالگی چشمانش دچار عفونت شده و تا هفت سالگی نابیناست. بعد از زیارت مقبره سنت ترز توسط روسپی ها، ادیت بینایی خود را بازمی یابد و تا آخر عمر به این که سنت ترز حامی اوست، ایمان می آورد. پس از مدتی پدر به سراغ می می آید. ادیت به واسطه پدر با دنیای نمایش و سیرک آشنا می شود. پس از پاشیده شدن گروه نمایشگران، ادیت و پدرش به سرگرم کردن مردم در خیابان می پردازند تا نانی برای سیر کردن شکم خود به چنگ آورند. ادیت در ۱۶ سالگی از پدرش نیز جدا می شود و با دوستی به نام مامون زندگی می کند. تا این که یک روز لویی لپله کاباره دار با وی برخورد کرده و به ادیت پیشنهاد خوانندگی در کاباره اش را به وی می دهد. همو اوست که نام لو موم پیاف/گنجشک کوچولو را برای وی برمی گزیند. ادیت بعد از آشنایی با آهنگسازی سخت گیر به نام آسو تحت تعلیم وی قرار گرفته و به زودی شهرتی عظیم کسب می کند. پس از ازدواجی ناموفق و از دست دادن دخترش در دو سالگی دل به مشت زنی فرانسوی به نام مارسل می سپارد. اما در روهای اوج شهرت اش پس از یک تصادف رانندگی و ضربه عاطفی ناشی از مرگ نابهنگام محبوب در اثر سقوط هواپیما دچار ناراحتی جسمی و روحی می شود. تزریق مدام مورفین او را بیشتر از پا می اندازد. و سرانجام در ۴۷ سالگی از دنیا می رود.
چرا باید دید؟
فیلم ادیت و مارسل[۱۹۸۳] کلود للوش را درباره عشق پر شور ادیت پیاف و مارسل سردان ندیده ام. فیلمی که همسر للوش نقش اصلی آن را بازی می کرد. با توجه به شناختی که از تبحر للوش در ساخت فیلم های عاشقانه دارم، حدس می زنم که ادیت و مارسل نیز فیلم خوبی بوده ولی از طرف دیگر یقین دارم که به پای فیلم الیویه داها نمی رسد.
گنجشک کوچولو که با نام زندگی یک گل سرخ است[یکی از محبوب ترین ترانه های پیاف] در دنیا پخش شده، به اعتراف همه منتقدانی اروپایی و آمریکایی یکی از بهترین فیلم های زندگی نامه ای سال های اخیر است. فیلمی که قدرت خود را نه فقط از ترانه ها و آهنگ های جاودانی پیاف، بلکه از فیلمنامه سنجیده، کارگردانی فخیم داها و بازی خیره کننده ماریون کوتیار می گیرد. ماریون کوتیار برای رسیدن به چنین شاه نقشی مرارت های زیادی را به جان خریده است. از گریم سنگین پنج ساعت در صحنه های سالخوردگی پیاف تا تراشیدن ابروهایش در صحنه های میان سالی وی و تقلید بی عیب و نقص اش از نحوه آوازخوانی و بازی با دست های پیاف که از عوامل موفقیت اجراهای او بودند.[شرط می بندم در مراسم اسکار بعدی یکی از نامزدهای اصلی بهترین بازیگر زن و احتمالاً برنده آن است].
گنجشک کوچولو بی تردید یکی از موفق ترین فیلم های فرانسوی دهه اخیر است که تا این لحظه در کشور خود بیش از ۵ میلیون نفر را به سالن های سینما کشانده و در فروشی ۱۰ میلیون دلاری تا این لحظه در آمریکا داشته است. اتفاقی که برای کمتر فیلم خارجی در ایالات متحده رخ می دهد. این فیلم می تواند برای الیویه داهای کارگردان-متولد ۱۹۶۷ لا سیوتا- سکوی پرتاب فوق العاده باشد. کسی که در اوایل دهه ۱۹۹۰ از مدرسه هنر مارسی فارغ التحصیل شده و پس از انجام کارهایی در زمینه نقاشی، ساخت ویدیو کلیپ و کار برای برخی از کمپانی معتبر مانند Virgin، EMI، Sony، Polygram به فیلمسازی روی آورده است. آخرین فیلمی که از وی دیده ام قسمت دوم رودخانه سرخ به نام فرشته آخر زمان[با شرکت ژان رنو و بر اساس داستان پر فروش ژان کریستف گرانژه] بود. داها در فیلم های قبلی خود ثابت کرده که بر کار با مدیوم و ژانر اشراف داد. همان گونه در گنجشگ کوچک با وجود سابقه طولانی اش در ویدیو کلیپ سازی می کوشد تا از قراردادهای رایج آن دوری کند و حتی در اولین اجرای بزرگ صحنه ای ادیت پیاف صدای او را حذف و به نمایش احساسات خواننده و بازیگر به همراه موسیقی بسنده می کند.
ادیت پیاف نه فقط برای فرانسویان، بلکه برای اروپا و در مقطعی آمریکا، نماد یک نسل، یک روحیه و انسانی پرشور است که الهام بخش کسی چون ژان کوکتو برای نوشتن نمایشنامه زیبای بی اعتنا می شود. در معرفی استعدادهایی چون شارل آزناوور و ایو مونتان[دو خواننده کبیر شانسون های فرانسوی] سهمی بزرگ دارد-چیزی که در این فیلم به آن پرداخته نشده- و دوستانی بزرگ در در میان هنرمندان دو سوی اقیانوس و حتی سیاستمداران دارد.
داها برای ترسیم کردن زندگی پر فراز و نشیب و توام با تلخ کامی های متعدد پیاف روندی کرونولوژیک انتخاب نکرده و مرتباً در حال رفت و برگشت میان گذشته و حال است. اتفاقی که اندکی ذهن بیننده را دچار آشفتگی می کند، با این وجود سعی او و تدوین گرش همواره این است تا ساختاری بدیع و منسجم به اثر بدهند و به میزان بسیار زیادی هم موفق می شوند. اشاره می کنم به صحنه ای که ادیت از مرگ مارسل آگاه می شود و پا به صحنه ای خیالی در انتهای راهروی خانه اش می گذارد تا ترانه ای غمگنانه بخواند. یقین دارم کارگردان ها و حتی فیلمنامه نویسان زیادی از چنین زندگی نامه ای در نهایت مجموعه ای از اجراهای یک خواننده و ساختاری میان کنسرت و کلیپ می ساختند. اما داها آن را تبدیل به یک اثر حماسی و حتی گوشه گیرانه درباره شخصیت اصلی آن می کند. کسی که برای فرانسوی ها نه فقط یک شمایل بلکه اسطوره ای قرن بیستمی است. خواننده ای که هنوز ترانه هایش در گوشه کنار کشور- و دنیا البته- زمزمه می شود. داها بسیار تلاش می کند به جای ترسیم زندگی نامه ای کامل از پیاف شخصیت واقعی او و محنت هایش-الکلی بودن و بعد اعتیاد به مورفین- را ترسیم کند و در این کار به اوج موفقیت نیز می رسد. گنجشک کوچک از نظر ساختار بصری با وجود سادگی اش نیز کاری فوق العاده و بدیع در ژانر فیلم های زندگی نامه ای است که اگر با پیاف آشنا باشید لذت تماشای آن صد چندان می شود. به خصوص که انتخاب بسیار دقیق و هوشمندانه داها از میان این همه ترانه با شکوه وی، شما را وادار به همراهی با فیلم و زمزمه در سالن تاریک یا خلوت خانه تان به هنگام تماشای فیلم می کند. فیلم با ترانه Non, Je Ne Regrette Rien به پایان می رسد و با تماشاگر چنان رفتار می نماید که انگار پیاف همیشه زنده خواهد بود. پس دل به آوای ادیت پیاف بسپارید!
ژانر: زندگی نامه، درام، موسیقی.
فی گریم Fay Grim
نویسنده و کارگردان: هال هارتلی. موسیقی: هال هارتلی. مدیر فیلمبرداری: سارا کاولی. تدوین: هال هارتلی. طراح صحنه: ریچارد سایلوارنز. بازیگران: پارکر پوزی[فی گریم]، جف کولدبلام[فولبرایت]، سافرون باروز[جولیت]، الینا لاونسوهن[ببه کونچالوفسکی]، لئو فیتزپاتریک[کارل فاگ]، توماس جی رایان]هنری فول]، دی. جی. مندل[پدر لانگ]، لیام آیکین[ند گریم]، مگان گای[مدیر]، یاسمین طباطبایی[میلا]، چاک مونتگمری[آنگوس جیمز]، جیمز اوربانیاک[سایمون گریم]، جان کئوگ[دادیار]، کلودیا مایکلسن[قاضی]. ۱۱۸ دقیقه. محصول ۲۰۰۶ آمریکا، آلمان. برنده جایزه انتخاب تماشاگران از جشنواره ریور ران.
فی گریم، مادری مجرد است که با پسر نوجوانش در وودساید، کوئینز زندگی می کند. او نگران است مبادا پسر۱۴ ساله اش راهی را در پیش بگیرد که پدرش هنری فول برگزیده بود. کسی که هفت سال قبل ناگهان ناپدید شده و سایمون- برادر فی- به دلیل کمک به او برای فرار از چنگ قانون محکوم به ده سال زندان شده است. سایمون که شاعری موفق و نامزد جایزه نوبل است، در طول سال های گذشته به هنری فول و زندگی او با خواهرش فکر کند. نتیجه ای که عاید سایمون شده این است: هنری فول کسی نیست که تظاهر به بودن آن می کرد. این ظن با پیدا شدن سر و کله فولبرایت-مامور CIA- قوی تر شده و به زودی سیمونو خواهرش فی یقین حاصل می کنند که هنری جاسوسی بین المللی و صاحب اطلاعاتی گران قیمت بوده است. فولبرایت که شایعه مرگ هنری را باور ندارد، از فی می خواهد تا در یافتن دفترچه خاطرات هنری به وی کمک کند. فی در ازای آزادی برادرش از زندان حاضر به همکاری می شود. اما غافل از این که کار تحویل گرفتن دفتر خاطرات هنری از مامورین دولتی فرانسه کار چندان راحتی نیست. چون بعد از رسیدن به پاریس، زنی مرموز به نام جولیت با وی تماس گرفته و خواستار دفتر خاطرات هنری می شود. به زودی مشخص می شود که تمامی سرویس های اطلاعاتی دنیای غرب به دنبال یافتن هفت دفترچه خاطرات هنری فول هستند. دفترهایی که می تواند کمکی بزرگ به ریشه کنی تروریسم بنماید، اما هنری فول که نزد تروریستی عرب پنهان شده نیز خواستار بازپس گرفتن آنهاست…
چرا باید دید؟
اگر با هال هارتلی-یکی از با استعدادترین فیلمساز مستقل امروز آمریکایی- آشنا هستید و فیلم هنری فول[۱۹۹۷ برنده نخل طلای بهترین فیلمنامه و نامزد نخل طلای بهترین فیلم از جشنواره کن] او را دیده اید، با قهرمان اصلی فیلم فعلی و خانواده اش آشنا هستید. و اگر چنین نیست، باز هم می توانید آن را به عنوان فیلمی مستقل تماشا کنید. چون هارتلی قصه ای کاملاً مستقل و غیر قابل حدس برای فیلم آخر خود فراهم کرده است.
هنری فول یکی از بهترین فیلم های کارنامه هال هارتلی بود، اما چند فیلمی که پس از آن ساخت نتوانست توفیق آن را تکرار کند. به نظر می رسد که هارتلی هشت سال بعد از هنری فول بار دیگر به سراغ عوامل موفقیت آمیز آن فیلم را رفته تا بار دیگر جایگاه و موقعیت خود را به دست آورد. اما با وجود فیلمنامه و ساختار مناسبی بکه برگزیده، توفیق زیادی به کف نمی آورد. فیلمنامه فی گریم پر از دقایق و دیالوگ های خوب است، بازیگران همگی سر جای خود هستند، لوکیشن های متعدد و چشم نواز در فیلم کم نیست، اما یک چیز در یان میان به عمد نادیده گرفته شده و آن ظرایطف ژانری است که برای کار انتخاب شده است. یعنی ژانر مهیج و جاسوسی که قواعد و قراردادهای سخت و منسجمی دارد، ولی هارتلی کوشیده تا رنگی تازه به آنها بزند. رنگی که فاقد هیجان لازمه است و بیننده را درگیر اثر نمی کند. گفتم تعمدی در کار است، بهتر است از لغت دهن کجی استفاده کنم. چون استفاده مسرفانه هارتلی از زوایه های پر شیب انتخاب شده در کل فیلم کارآیی خود را از دست می دهد[مقایسه با استفاده درست و کلاسیک کارول رید از زوایای کج در صحنه تعقیب هری لایم در مرد سوم] و از همه بدتر نشانه های معاصر از قبیل ارتباط هنری فول و دفترخاطرات وی با افغانستان، CIA و الی آخر که متاسفانه به اندازه ها اکشن های پول ساز معاصر قانع کننده هم نیستند. تنها نکته جالب گرد آمدن نمایندگان تقریباً همه سازمان های گل درشت جاسوسی دنیا در استانبول است که گویا همه در یک جبهه قرار دارند و کشته شدن شان توسط بمبی که بنیادگرایان مسلمان کار گذاشته اند. اگر مقصودهارتلی حت تمسخر روابط این چنینی بوده-که شک دارم- باز هم نتوانسته به هدف خود نزدیک شود. چون بر خلاف نظر او تنها چیزی که نصیب تماشاگر خو کرده به کلیشه های ژانر جاسوسی می شود، ملال و کسالت است. چون اکشن از میان رفته[به وسیله کند کردن حرکت پرسوناژها و تقلیل دادن سکانس های در حد یک فتو رمان] است. البته کسانی که شیفته بی چون و چرای آثار او هستند، شاید از دیدن فی گریم لذت ببرند. ولی تعداد چنین آدم هایی یقیناً اندک است و فروش ۱۲۶ هزار دلاری فیلم نیز همین را می گوید. تنها چیزی که شخصاً مرا وادار به دیدن فیلم کرد، چهره و بازی سافرون باروز و پارکر پوزی بود. شما هم بگردید تا دلایل خودتان را پیدا کنید!
ژانر: اکشن، مهیج.
مرا می کشی You Kill Me
کارگردان: جان دال. فیلمنامه: کریستوفر مارکوس، استیون مک فیلی. موسیقی: مارچلو زارووس. مدیر فیلمبرداری: جف جور. تدوین: اسکات چستنات. طراح صحنه: جان داندرتمن. بازیگران: بن کینگزلی[فرانک فلنچیک]، تئا لیونی[لورل پیرسون]، لوک ویلسون[تام]، فیلیپ بیکر هال[رومن کرژمینسکی]، دنیس فارینا[ادوارد اولیری]، بیل پولمن[دیو]، مارکوس تامس[استف چیپریانسکی]، آلیسون سیلی اسمیت[دوریس]. ۹۲ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ آمریکا.
فرانک فلنچیک در شهر بوفالو زندگی می کند. تنها شغلی که در زندگی دوست داشته و آن را خوب نیز انجام داده، آدم کشی است. ولی پس از سال ها کار برای عمو رومن- تبهکار لهستانی تبار- به خاطر اعتیاد شدید به الکل در حال از دست شغل و موفقیت خویش است. فرانک پس از به خواب رفتن بر اثر مستی هنگام آخرین ماموریت، از سوی عمو رومن و استف برای ترک اعتیاد به سن فرانسیسکو فرستاده می شود. فرانک در آنجا به کلاس های گروه درمانی رفته و سعی می کند تا از مشروب دوری کند. در یکی از جلسات با تام آشنا شده و با وی دوست می شود. اما برخورد با لورل پیرسون به وی انگیزه ای شدید برای ترک مشروب می دهد. اما وسوسه نوشیدن او را راحت نمی گذارد و از سویی برای داشتن لورل-یعنی کسی که برای اولین بار در زندگی عاشق شدن را با وی تجربه کرده- خود را ملزم به گفتن حقیقت می بیند. همزمان کسب و کار خانوادگی عمو رومن به خاطر کوتاهی فرانک در کشتن رقیب وی-ادوارد اولیری ایرلندی تبار- به مخاطره افتاده و ادوارد تصمیم به از میان بردن وی دارد. لورل نیز که عاشق فرانک شده، بعد از اطلاع یافتن از پیشه وی و قصدش مبنی بر ترک اعتیاد تصمیم می گیرد تا در کنار وی بماند. اما فرانک ناگهان سن فرانسیسکو را ترک می کند، چون خبرهایی ناجور از بوفالو دریافت کرده و خود را نیز قادر به ترک مشروب نمی بیند. فرانک در بوفالو با استف که در خانه اش مخفی شده، روبرو و می فهمد که عمو رومن و بقیه گروه به دست اولیری و دار و دسته اش به قتل رسیده اند. اولیری که از بازگشت فرانک خبردار شده، فردی را برای کشتن وی می فرستد. اما سربزنگاه لورل-که توسط فرانک آموزش دیده بود- سر رسیده و آدمکش را خلع سلاح می کند. فرانکو نیز بعد از کشتن اولیری به همراه لورل به سن فرانسیسکو بازمی گرد تا بار دیگر ر کلاس های ترک اعتیاد شرکت کند.
چرا باید دید؟
جان دال متولد ۱۹۵۶ از کارگردان های کم و با استعدادی است که با اولین فیلمش مرا دوباره بکش[۱۹۸۹] نشان داد که شیفته ژانر نوآر و آدم کش های حرفه ای و غیر حرفه ای است. تعقیب این راه منجر به ساخته شدن فیلم های مهم و با ارزشی چون آخرین اغوا و رد راک وست شد که آوازه نام او را در سراسر دنیا به عنوان وارث شایسته نوآر سازان آمریکایی پراکند. کسی که با به روز کردن قراردادهای این ژانر سعی در احیای آن داشت و موفق هم بود. این تجربه گرایی منجر به خلق فیلمی چون فراموش نشدنی نیز شد که از تلفیق نوآر با گونه علمی تخیلی پدید آمده بود. قماربازان با وجود عدم تعلق به ژانر نوآر فیلم خوش ساخت و هوشمندانه ای بود، ولی جان دال نیز ناخواسته اسیر سیستم فیلمسازی هالیوود شد. Joy Ride و آخرین حمله ناگهان طرفداران او را نومید کرد و به نظر می رسید که فیلمساز مستعد دیگری در حال خود ویرانگری است. ولی خوشحالم به اطلاع دوستداران او برسانم که: خانم و آقایان، جان دال همیشگی بار دیگر روی فرم و با فیلمی کمدی/جنایی بازگشته است!
مرا می کشی یک فیلم کوچک و کم هزینه[۴ میلیون دلار] است که در ۲۶ روز ساخته شده و داستان طنز آمیز آدم کشی است که قدرت خوب کشتن را از دست داده است. کسی که تنها حسرت وی نه از میان بردن آدم ها، بلکه همان طور که خودش می گوید از این که آنها بد کشته ناراحت است!
مرا می کشی بیش از آن که فیلمی خشن باشد، طناز است و با کمال تعجب طنازترین شخصیت آن یک قاتل خونسرد و الکلی است که عاشق هم می شود. از این نظر می توان فیلم را شبیه این را تحلیل کن و یا آن را تحلیل کن با بازی رابرت دنیرو یا گاوباز با شرکت پیرس برازنان دانست و به شکلی ساده انگارانه ملودرامی فرض کرد که آدم کش الکلی طی آن با یافتن عشق، مهارت سابق خود را نیز به کف می آورد. ولی کافی است صحنه های جلسات گفتار درمانی و بازی خیره کننده کینگزلی دقیق بشوید تا قدرت جان دال را در ساخت صحنه های کمدی دریابید. مخصوصاً زمانی که فرانک به آدم کش بودن خودش اعتراف می کند و کک کسی نمی گزد!
تنها اشتباه فیلم حضور ویلسون و لئونی است و نقطه قوت آن بازی دو کهنه کار مثل فارینا و بیکرهال در نقش تبهکاران رقیب که حس و حالی زیبا به فیلم داده است. مرا می کشی یقیناً دوستداران سرسخت دال-مثل اینجانب- را کاملاً راضی نخواهد کرد، ولی همین هم به نشانه بازگشت وی به فرم قابل قبول است. اطمینان دارم فیلم بعدی کمتر از کارهای به یاد ماندنی پیشین وی نخواهد بود. ولی تا آن روز توصیه می کنم از همین یکی غافل نشوید!
ژانر: کمدی، جنایی، مهیج.
بهشون شلیک کن/همه را بکش Shoot ‘Em Up
نویسنده و کارگردان: مایکل دیویس. موسیقی: پل هسلینگر. مدیر فیلمبرداری: پیتر پائو. تدوین: پیتر آموندسون. طراح صحنه: گری فروتکاف. بازیگران: کلایو اوئن[اسمیت]، پل جیاماتی[هرتز]، مونیکا بللوچی[دونا کوینتانو]، استیون مک هتی[همرسون]، دانیل پیلون[سناتور راتلج]، سیدنی منده گیبسون[بابی الیور]، جولین ریچینگز[مادر بچه]. ۸۶ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ آمریکا.
مردی به نام اسمیت هنگام انتظار در ایستگاه اتوبوس و خوردن هویج! شاهد تعقیب زنی آبستن توسط مردی خشن می شود. مرد قصد دارد او را به قتل برساند، و بر زبان آوردن دشنامی به اسمیت سبب دخالت او می شود. اسمیت مانع از کشته شدن زن می شود، اما دوستان مرد از راه رسیده و تیراندازی به قصد کشتن زن و اسمیت آغاز می شود. همزمان زن کودک را به دنیا می آورد، ولی با وجود مهارت اسمیت هنگام فرار کشته می شود. اسمیت ناچار کودک را با خود می برد و زمانی که می فهمد آدم کشی به نام هرتز و گروهش در صدد از میان بردن کودک نیز هستند، ناچار به حفظ او می شود. اسمیت برای یافتن سر پناه و شخصی که در این کار به وی کمک کند به سراغ روسپی زیبایی به نام کوینتانو می رود. هرتز نیز که در کار خود پر تجربه است، به سراغ کوینتانو می رود. حاصل کار کشته شدن افراد هرتز در روسپی خانه است. بعد از این واقعه اسمیت و کوینتانو با یکدیگر همراه می شوند، اما هرتز نیز که از شلیک اسمیت جان سالم به در برده با اجیر کردن افرادی بیشتر سر به دنبال آن دو می گذارد. اسمیت به زودی کشف می کند که هرتز جزئی از ماشین آدمکشی صاحب یک شرکت اسلحه سازی و سناتوری فاسد به نام راتلج است و توطئه ای بسیار بزرگ برای کشتن کودک تازه به دنیا آمده و خود او طراحی شده است….
چرا باید دید؟
اگر به دنبال یک اکشن کاملاً فانتزی و سرشار از انرزی هستید، مایکل دیویس با بهشون شلیک کن فرصتی ناب و دست اول در اختیارتان می گذارد. دنبال منطق نگردید، همین طور آقای براون که بعد از معرفی اسمیت همه انتظار ورودش را می کشند. بهشون شلیک کن سرشار از دیالوگ های بامزه، هنرپیشه های دوست داشتنی، تیر و ترقه در کردن های دیدنی و همه آن چیزهایی است که از یک فیلم اکشن امروزی انتظار می رود. فیلمی که خشونت آن چیزی در حد کارتون های باگزبانی است، و قهرمانش نیز به جا و بی جا هویجی گاز می زند.[ما که نفهمیدیم این همه هویج را وسط این همه تیر و ترقه از کجاپیدا می کند] و گاه از آن به عنوان اسلحه ای کشنده استفاده می کند و در پایان فیلم هم زمانی که انگشتان خرد شده، جای انگشتانی را که باید ماشه هفت تیر را بکشد، می گیرد. شاید باور کردنش سخت باشد ولی قهرمان بریتانیایی فیلم در طول ۸۰ دقیق نزدیک به ۱۰۰ را قلع و قمع می کند، آن هم به بدیع ترین اشکال ممکن تا جایی که تحسین رقیبی چون هرتز را هم برمی انگیزد.
مایکل دیویس متولد ۱۹۶۱ است و تا امروز ۶ فیلم بلند ساخته که هر کدام به گونه ای در گونه کمدی جای می گیرند. برجسته ترین نقطه کارامه دیویس دومین فیلم او به نام هشت روز هفته است کخ در ۱۹۹۷ جوایزی از جشنواره اسلم دنس، ویلیامزبرگ بروکلین و هرموسا به دست آورده است. بهشون شلیک کن آخرین فیلم او و تا این لحظه پر سر و صداترین آنهاست که به نوعی اظهار ارادتی کمیک به فیلم پوست کلفت جان وو و صحنه نجات بچه توسط چاو یون فت محسوب می شود. کلایو اوئن از بازیگران خوش آتیه روزگار ماست که بعد از فیلم فرزندان انسان بار دیگر در قالب آدم کش خونسرد بریتانیایی فرو رفته و بر خلاف بسیاری از همتایانش زبانی گزنده نیز دارد. به عنوان مثال:
کوینتانو: تو کی هستی؟
اسمیت: من یک لله انگلیسی ام و خطرناک هم هستم.
البته هرتز و بقیه شخصیت ها هم سهم خود را این طنز گرفته اند. همسر هرتز وقت و بی وقت به واسطه موبایل با او در تماس است تا جایی که هرتز به یکی از افرادش می گوید: می دونی چرا اسلحه از همسر بهتر است؟ چون می تونی روی اسلحه صدا خفه کن نصب کنی!
توصیه می کنم برای یک ساعت و نیم تفریح و خنده ناب به تماشای بهشون شلیک کن بروید و از شیمی بانو بلوچی و اوئن هم لذت ببرید. به حرف منتقدان سخت گیری که مخالف تفریحات سالم هم هستند، گوش ندهید!
ژانر: اکشن، ماجرا، کمدی، جنایی، مهیج.
بدبیاری Knocked Up
نویسنده و کارگردان: جاد ایپتاو. موسیقی: جو هنری، لودون واینرایت. مدیر فیلمبرداری: اریک آلن ادواردز. تدوین: کریگ الپرت، برنت وایت. طراح صحنه: جفرسون سیج. بازیگران: ست روگن[بن استون]، کاترین هیگل[آلیسون اسکات]، پل رود[پیت]، لزلی مان[دبی]، جیسون سگال[جیسون]، هارولد رامیس[پدر بن]، جی باروکل[جی]، جونا هیل[جونا]. ۱۲۹ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ آمریکا.
آلیسون اسکات که در یک شبکه تلویزیونی کار می کند، پس از دریافت خبر ترفیع شغلی و حضور در برابر دوربین تصمیم می گیرد تا به همراه خواهرش دبی به یک بار رفته و جشن بگیرد. در کافه با پسری به نام بن استون آشنا شده و دیر وقت به همراه او به خانه بازمی گردد. فردای آن روز بن در خانه دبی چشم می گشاید. آن دو شب گذشته با هم عشق بازی کرده اند، اما ظاهراً در هشیاری بن مرد دلخواه آلیسون نیست. آن دو از هم خداحافظی می کنند. ولی چند هفته بعد، آلیسون هنگام ضبط برنامه دچار حالت تهوع شده و کشف می کند که آبستن شده است. تنها دلیل این اتفاق بد شانسی است، چون هنگام معاشقه با بن از خیر کاندوم گذشته اند!
آلیسون با وجود شوک اولیه و آگاهی از این امر که در صورت چاق شدن شغل مجری گری را از دست خواهد داد، تصمیم دارد کودک را حفظ کند. ناچار با بن تماس می گیرد، اما همان گونه که در آغاز تشخیص داده بود بن فردی بیکار و عاطل و باطل است که با دوستان همخانه ای خود زندگی را به کشیدن مواد می گذراند. آلیسون و بن از نظر نوع زندگی هیچ سنخیتی با هم ندارند، با این حال آلیسون خوش ندارد فرزند بدون پدر داشته باشد…اما کنار آمدن با جوان بی مسئولیتی چون بن اصلاً کار ساده و راحتی نیست…
چرا باید دید؟
خوش دارم میزان تعجب مرا زمانی که فهمیدم این فیلم ۳۳ میلیون دلاری بی بو و خاصیت توانسته بیش از ۱۴۰ میلیون دلار در اکران آمریکا به دست بیاورد، حدس بزنید. دومین فیلم بلند جاد ایپتاو متولد ۱۹۶۷ نیویورک بعد از موفقیت خیره کننده باکره ۴۰ ساله که قرار است از اتفاقی که می توان با یک سقط جنین کوچولو از شر آن خلاص شد-یعنی کمی تا قسمتی حامله شدن توسط فردی مسئولیت ناپذیر-و در واقع دستمایه یک تراژدی و دست کم یک فیلم ملودرام است داستانی کمیک حاصل شود. نتیجه هم فیلمی است پر از گفتار لغو چند پسر و مرد عاطل و باطل که یکی از آنها بالاخره راه صلاح را به کمک یک زن پیدا می کند. تنها نتیجه ای که بعد از تماشای این فیلم و اطلاع از موفقیت آن عاید من شد، وقوف به سقوط معیارهای کمدی سازی و تماشای آن در آمریکا بود و بس! بنابر این وقت خودم و شما را با مذمت آن نمی گیرم. چون شایسته بدگویی هم نیست. همه چیز در این فیلم در حد یک فاجعه است از انتخاب هنرپیشه های لایتچسبک آن تا شوخی های پر از فحش و فضحیت اش…
ژانر: درام، کمدی، عاشقانه.
داستان میلاد مسیح The Nativity Story
کارگردان: کاترین هاردویک. فیلمنامه: مایک ریچ. موسیقی: میکائیل دانا. مدیر فیلمبرداری: الیوت دیویس. تدوین: رابرت کی. لمبرت، استوارت لوی. طراح صحنه: استفانو ماریا اورتولانی. بازیگران: کیشا کسل هیوز[مریم]، اسکار ایزاک[یوسف]، هیام عباس[آنا]، شاون تاوب[یوآخیم]، کیاران هیندز[هرود]، شهره آغداشلو[الیزابت]، استنلی تاونزند[زکریا]، الکساندر سیدج[جبرئیل]، ندیم ساوالا[ملکیور]، اریک ابونای[بلشاذر]. ۱۰۱ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ آمریکا. نام دیگر: Nativity. برنده جایزه بهترین صدابرداری از جشنواره هارتلند، برنده جایزه وقار و میلاد مسیح از مراسم مووی گاید، نامزد جایزه بهترین بازیگر جوان/کیشا کسل هیوز از مراسم هنرمندان جوان.
مریم به هنگام نامزدی با یوسف نجار، جبرئیل بر وی ظاهر شده و به وی می گوید که به شکلی غیر عادی آبستن است. او انسانی برگزیده است که باید پیامبر خدا را به دنیا بیاورد. اما حاملگی مریم از سوی اطرافیان وی برخوردی مثبت دریافت نمیکند. همزمان پادشاه هرود توسط معبران خبردار می شود که سلطنت اش توسط کودکی که قرار است به زودی متولد شود، نابود خواهد شد. او برای جلوگیری از این اتفاق دستور به کشتن نوزادن پسر می کند و مریم برای حفاظت از کودکش به همراه یوسف پا در راه سفری پر مخاطره می گذارند…
چرا باید دید؟
درباره داستان زندگی عیسی مسیح فیلم های بسیار زیادی ساخته شده و ظاهراً قرار نیست تا نقطه پایانی بر این چرخه تولید گذاشته شود. آخرین محصول قابل اعتنا در این گونه فیلم مل گیبسون بود که ساختاری قابل اعتنا داشت و زمینه ساز جنجال هم شد. و اینک با فاصله زمانی اندکی بار دیگر فیلمی از زندگی آن حضرت به نمایش در آمده و اولین چیزی که توجه بیننده را جلب می کند حضور کارگردانی مونث در پشت سکان هدایت پروژه است.
کاترین هاردویک متولد ۱۹۵۵ تگزاس، که مشاغلی چون تهیه کنندگی، دستیار کارگردانی، نویسندگی و طراحی صحنه را در کارنامه دارد و با فیلم سیزده در سال ۲۰۰۳ به صف کارگردان ها پیوسته است. سیزده که درامی درباره دختری نوجوان بود برای هاردویک آغازی جالب توجه بود که ۱۲ جایزه از جشنواره های بین المللی برای وی به ارمغان آورد. اما فیلم بعدی او ارباب داگ تاون[۲۰۰۵] که درباره مشتی نوجوان اسکیت سوار بود نه از نظر مالی و نه از نظر هنری موفقیتی به دنبال نداشت. داستان میلاد مسیح سومین فیلم هاردویک است که با وجود به کار گرفتن داستانی بسیار آشنا تا این لحظه توانسته بیش از ۳۷ میلیون دلار در اکران آمریکا به دست آورد. هر چند این میزان برای فیلمی که ۳۵ میلیون دلر خرج تولید آن شده، رقم مناسبی نیست. ولی با توجه به عواملی که به آنها اشاره شد، شکست کامل نیز محسوب نمی شود. دلیل این کار دلبستگی سازنده آن به قصه و استفاده درست از مکان ها و دقت در بخشیدن ساختاری مناسب به داستانی آشناست. نقطه قوت فیلم بازی کیشا کسل هیوز است که قبلاً او را در وال سوار دیده بودیم و قطعاً دیدن بازی وی ارزش خرید بلیط و دیدن فیلمی مذهبی را دارد. داستان میلاد مسیح برای کسانی که انجیل به روایت متی و یا نسخه حماسی فرانکو زفیره لی با بازی پاول را دیده اند، چیز تازه ای ندارد. اما تلاش هاردویک برای دستیابی به فیلمی ساده و صمیمی نیز نباید نادیده گرفته شود. هاردویک ۱۳ سال تمام سخن از ساخت این فیلم می رانده و با توجه به محصول نهایی نمی توان گفت که شاهکاری ارائه کرده است. با این وجود کسانی که آموزه های دینی و قصص انبیا را خوش دارند، از تماشای آن لذت خواهند برد. شایعات پیرامونی و ماجراهای خارج از فیلم –مانند اولین فیلمی که نمایش افتتاحیه آن در واتیکان صورت گرفته- نیز بر تعداد مشتریان آن اضافه خواهد کرد.
ژانر: درام، دینی، خانوادگی.
می دانم چه کسی مرا کشت I Know Who Killed Me
کارگردان: کریس سایورتسون. فیلمنامه: جف هاموند. موسیقی: جوئل مک نیلی. مدیر فیلمبرداری: جان ار. لئونتی. تدوین: لارنس جوردن. طراح صحنه: جری فلمینگ. بازیگران: جولیا اورموند[سوزان فلمینگ]، داکوتا ماس/لیندسی لوهان[اوبری فلمینگ]، نیل مک داناف[دانیل فلمینگ]، برایان گرافتی[جرود پوینتر]، گارسل بوایا نیلون[مامور جولیا بسکومب]، اسپنسر گرت[مامور فیل لازاروس]، گریگوری ایتزین[دکتر گرگ جمیسون]. ۱۰۵ دقیقه. محصول ۲۰۰۷ آمریکا.
شهری کوچک که زندگی ساکت و آرامی در آن جریان دارد با ربوده شده دانشجویی جوان به نام اوبری فلمینگ از طرف قاتلی سریالی به هم می ریزد. دو هفته بعد دختر جوان بیهوش در میان جنگل پیدا می شود. به نظر می رسد که دختر جوان موفق به فرار شده و وجود نشانه های روی بدون وی حاکی از شکنجه ای شدید است. اوبری در بیمارستان بستری می شود و زمانی که به هوش می آید بر راز و رمز ماجرا افزوده می شود، چون دختر جوان ادعا دارد که اوبری نیست و اوبری هنوز در چنگ قاتل و زیر شکنجه است…
چرا باید دید؟
اگر فکر می کنید بدترین فیلم ترسناک سال های اخیر را دیده اید، برای دریافت این که اشتباه کرده اید به تماشای این یکی بروید!
کریس سایورتسون کارگردان جوانی است که اولین فیلمش گمشده را دو سال قبل ساخته و می دانم چه کسی مرا کشت دومین کار اوست. فیلم قرار است تا یک اثر مهیج و روانشناختی باشد و در کنار نام جذابش هنرپیشه ای جنجالی را نیز برای نقش اول آن برگزیده شده است. ولی حتی نتوانسته هزینه ۱۲ میلیون دلاری تولید خود را به دست آورد.
سایورتسون برای سر و شکل دادن به فیلمش کوشیده از قراردادهای کلیشه ای ژانر در کنار سرقت از کارگردان های خوش ذوقی چون دیوید لینچ استفاده کند، اما ترکیب نامسنجم و ریتم غلط حاکم بر فیلم تماشاگر را از ادامه تماشای فیلم باز می دارد. کارگردان قادر به خلق هیجان، هراس و حتی همدلی تماشاگر با شخصیت هایش نیست تا از این رهگذر لااقل درام این دختر نگون بخت را به خوردش بدهد. از شوخی های بی مزه و صحنه های خونین و مهوع آن نیز می گذرم، چون به هیچ تنابنده ای نمی توانم تماشای این معجون بی بو و خاصیت را توصیه کنم!
ژانر: درام، مهیج.