دو نامه از بهمن محصص برای احمدرضا احمدی
آنزیو، ۳ آوریل ۱۹۹۱
عزیزم احمدی
چطوری؟ پس از سالها صدایت را شنیدم و حالا برایت مینویسم. مدتها بهیادت بودم. سالِ پیش از آقای سیروس طاهباز که به اینجا آمده بود و چند روزی نزد من، نشانی و شمارهی تلفنت را خواسته بودم. همراه نداشت، تا اینکه آقای غلامرضا امامی به من داد. با او توسط آقای طاهباز آشنا شدم. گاهی احوال میپرسد.
هفتهی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرفش است. در دنیای حرف زندگی میکنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشیی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهنشان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دستشان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ میدهم.
میدانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد. جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است.
نمیدانم در آنجا چه میگذرد. اینجا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغآور است. گرچه با روحیهای که دارم نمیتوانم بیطرف باشم ولی میگذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم میخواهد ببینمت. چرا نمیآیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. میماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف میدهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا.
کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجهای -که میشناسیاش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت.
نمیدانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی مینویسم که هدیهی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد.
این نامه را دو نسخه از مسجد شاه اینجا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامهات را بیاورد! اینجا هیچ چیز کار نمیکند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلامهای من برای تو و همسرت. دخترت را میبوسم.
صمیمانه- بهمن محصص
رُم، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۲
عزیزم احمدی
امیدوارم خوب و خوش باشی، با خانواده. از تلفن تو بسیار خوشحال شدم. گرچه «خواب» دلت را آشوب کرده بود ولی تشویش تو، سبب آرامش من شد که: «دوستی بهفکر من است!» چنین فکری بهندرت به سرم میزند. بیشک، لطف و مهربانی و دوستیی تو به هیب «خواب» نرمشی داده بود. چرا که اگر بر آب میرفتم ناراحتی نداشت. برداشتم این است که آب مرا میبرد و تلاش تو بیهوده بود. تازگی ندارد. همیشه چون برگی در باد زندگی بودم. حالا نوبت به آب رسیده است..
عجب اینکه در این اواخر، گاهبهگاه، سراسیمه از ایران بهمن زنگ میزنند که: «خواب تو را دیدهایم!»
اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی سمیعی -پسر خالهی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشتهگان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!»
امروز صبح ساعت ۸ بهوقت اینجا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوالپرسی. در صحبت با خانمش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من بهخواب دیده بود و من از مادربزرگ میخواستم که دعا کند! نیمساعت پیش تو زنگ زدی!
خواب هاتف قلبهای پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج.
من بشدت بهخواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشتهاند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیدهام. شاید این خوابها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطرهی روزهای گذشته و یاد «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده میکند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت میشود!
میبینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمیشناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوهیی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظهم آگاه باشم. همیشه اینگونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این میآید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست.
دیگر چه بگویم، که در اینجا نیز، چون در آنجا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار میدهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–میکوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش میگاییدند و سفلیس میگرفتند و دیوانه میشدند و میمردند و چنین قیل و قال نمیکردند.) التماس دولتی برای پاک نگهداشتن ریهی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی میمیرد! به این میگویند وقاحت!
گرچه بسیار دیدهام ولی میخواهم باز باشم و بیشتر ببینم و شاهد عینیِ فرو ریختن این تمدنی باشم که به آخر خود رسیده است. آنگونه که شاهد عینی فروریختن دیوار برلن بودم.
در زمان جنگ خلیج، وقتی که مرگ سبز و لزج، تلویزیونام را پاشیده و اتاقام را پر کرده بود جز نقاشی کردن چاره ای نداشتم. از میان کارها تابلویی است که در آن کودکی بر پرچم آمریکا، سازمان ملل و اروپای متحد میشاشد. کبوتری و خروسی به همراه دارد. به کودکان امروز و فردا پیشکش کردهام چرا که زنده نخواهند بود و زندگی نخواهند کرد اگر یکباره به آنچه تا امروز بوده است نشاشند.
برایم بنویس. ممنونام که کتاب تازهات را برایم میفرستی. پس از خواندناش برای روجا برادرزادهام خواهم فرستاد. او نیز شعر میگوید. تو را میبوسم. سلام من برای تو و خانوادهات.
آدرس من این است:
VIA CASSIA no. 1280 Sc.D.int.11
00189 ROMA-ITALIA
دوستانه- بهمن محصص
منبع: مجلهی گوهران- شمارهی شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶