بازی با آسمان

نویسنده
فرانک گلچین

» بوف کور

بوف کور  به داستان ایرانی اختصاص دارد

 

روی انگشتان پاهایم ایستادم. بی‌فایده بود قدم نمی‌رسید. مادر را صدا زدم. او توی سالن با پدر حرف می‌زد.

ـ چرا هیچکی جواب منو نمی‌ده؟

سراغ آن‌ها رفتم. پدرم پیچ رادیو را می‌چرخاند. از صدای قیژ قیژ آن بدم آمد. روی دسته‌ی مبل نشستم و گوشه‌ی آستین مامان را کشیدم. اصلا حواسش به من نبود. بابا سرش را بلند کرد فکر کردم که می‌خواهد جواب مرا بدهد اما به مامان گفت:

ـ اگه موضوع جدی باشه چکار کنیم؟

ـ ما می‌مونیم و یه دو راهی که هر دوش به بیراهه می‌ره.

حوصله‌ام سر رفت. «دو راهی دیگه چیه؟ انگار خارجی حرف می‌زنن.»

ـ مامانی مداد رنگی ناصر را می‌خوام. تو قفسه بالاییه.

ـ خودش کجاست؟

ـ تُو اتاقمون. خرده کاغذها رو جمع می‌کنه.

مامان با بی حوصلگی بلند شد. جعبه مداد رنگی را به من داد. ناگ‌هان مرا بلند کرد. به چشمانم نگاه کرد و مرا محکم توی بغلش فشار داد. «چرا اینجور دلش برام تنگ شده؟ تازه من و ناصر رو بوسیده. «دلم می‌خواست زودتر مداد رنگی‌ها را به ناصر برسانم. داشتم خفه می‌شدم. خودم را عقب کشیدم. مرا روی زمین گذاشت. ناصر هواپیما را راه انداخته بود. آن را توی اتاق می‌چرخاند و با دهانش صدای موتور در می‌آورد. جعبه را از دستم قاپید. مدادهای قهوه‌ای و خاکستری را برداشت. با عجله مداد زرد را برداشتم و گفتم:

ـ اونا قشنگ نیستن این خوبه.

ـ ولی هواپیما که زرد نیست.

ـ خوب نباشه اگه زردش کنیم، تو آسمون مثه قناری می‌شه یا مثه خورشید.

مداد رنگی را از من گرفت و توی جعبه گذاشت.

ـ اونو بذار برای خورشید توی نقاشیهات.

بعد مشغول زشت کردن هواپیمای بیچاره شد.

ـ وقتی به مدرسه برم مثه تو یاد می‌گیرم هواپیما درست کنم. اونوقت همه‌ی هواپیما هامو زرد می‌کنم. پدر باسینی عصرانه توی اتاق آمد.سینی را روی فرش جلوی تختخوابها گذاشت. کنار بابا نشستم. سینی را از بالای خرگوش روی فرش هل دادم. بابا لیوان شیر مرا برداشت. برای این‌که حرص ناصر را در بیاوریم، شیر را از بابا نگرفتم و روی پاهایش لم زدم. یک تکه بیسکویت توی دهانم گذاشت و لیوان شیر را جلو آورد ولی من صورتم را برگرداندم. بیچاره بابا! چقدر خودش را خسته کرد تا من چند قلپ شیر خوردم.

ـ بابا! محلش نذار اون خود گاو رو هم می‌خوره خودشو لوس کرده.

ـ نوش جانش. الان تمام می‌شه. پسرم هواپیمات در چه حالیه؟ خیلی قشنگ شده. بیا چیزی بخور تا خستگی‌ات در بیاد. می‌دونم یه روز مهندس می‌شی و هواپیماهای واقعی برای کشورمون می‌سازی.

ناصر با عجله عصرانه‌اش را خورد. بابا سینی را برد و ناصر دوباره مشغول شد. آخرش هواپیما بد ترکیب آماده شد. آن را توی اتاق به پرواز در آورد. چرخید و لای پرده گیر کرد. من پروازش دادم نشد، روی تخت افتاد. ناصر گفت:

ـ اینجوری نمی‌شه باید ببریمش بیرون.

مادر مشغول آشپزی بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. پدر روزنامه را ورق می‌زد.

ـ مامان! هوا دیگه گرم شده اجازه بدین بریم بیرون.

ـ باشه عزیز دلم! ولی ژاکت بپوشید. هوای بهاری اعتبار نداره. از محوطه بیرون نرید. مواظب خواهرت باش.

ـ پسرم زود برگردید باید ریاضی تمرین کنی.

ـ چشم بابا.

 

باد می‌آمد. شاخه‌های درختان تکان می‌خوردند. برگ‌های آن‌ها هنوز کوچولو بودند و زیر نور آفتاب برق برق می‌زند. نصف باغچه جلوی آپارتمان قهوه‌ای بود. خاکش را با بیل زیر و رو کرده بودند. ولی بیل‌ها را توی پارکینگ انداخته بودند و هیچکدام از همسایه‌ها حوصله نداشتند کار را تمام کنند.

ـ هنوز که تابستان نشده. چرا مسافرت می‌رن؟

ناصر صدایم را نشنید. دنبال هواپیما می‌دوید. خودم را به او رساندم.

ـ بریم پشت آپارتمانها. اینجا که آسمان از پشت هواپیما دیده نمیشه.

ـ دنبالم بیا. مواظب باش زمین نخوری.

کم‌کم از خانه‌ها دور شدیم و به زمین خالی پشت آپارتمان‌ها رسیدیم . از زیر سیم‌های خاردار رد شدیم. آفتاب داشت از آن‌جا می‌رفت. باد هواپیما را به سوی درخت‌های نخل برد.

ـ داداش هواپیما گیر کرده حالا چیکار کنیم.

ـ الان از درخت بالا می‌رم.

ـ نه! تو رو به خدا صبر کن. شاید باد اونو بندازه.

از درخت که بالا می‌رفت به پاهایش نگاه می‌کردم، می‌ترسیدم سر بخورد، دلم یک جوری شد، مثل وقتی که از سرسره پایین می‌آمدم. شاخه را تکان داد و هواپیما آزاد شد ولی ناصر آن بالا خشکش زده بود. با خوشحالی داد زد:

ـ جمیله! لانه‌ی گنجشک. دوتا جوجه توشه.

جوجه‌ها را توی کلاه ژاکتش گذاشت و از درخت پایین امد. به آن‌ها دست زدم پوستشان صورتی و نرم بود. خون توی رگ‌ها از زیر کرک‌های سفید پیدا بود.

ـ چقدر نازن! ولی اگه اونارو ببریم خونه، می‌فهمند که از سیم خاردار رد شده‌ایم.

ـ تو جعبه کفشام قایمش می‌کنم.

 

• • •

 

آخرین قاشق غذا را اصلا نجویدم. غذا مثل یک توپ کوچک گلویم را فشار می‌داد و پایین نمی‌رفت. کمی آب خوردم. بابا با قاشقش غذا را زیر و رو می‌کرد و یادش می‌رفت آن را پر کند. برعکس ناصر که قاشقش را تند تند پر و خالی می‌کردو لپ‌هایش قلمبه شده بود. مامان اصلا حوصله خوردن نداشت و به گل‌های خشک شده توی گلدان نگاه می‌کرد. این هفته یادش رفته بود از گل فروشی گل بخرد. فکر کردم به خاطر گل‌ها ناراحت شده.

ـ مامان جون گل‌ها چه خوب خشک شدن همین جوری هم قشنگن.

انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد. اول به من و بعد به گل‌ها نگاه کرد و ظرف ماست را نزدیک من گذاشت.

ـ دستت درد نکنه مامانی. ماست نمی‌خوام. بیسکویت می‌خوام.

با تعجب نگاهم کرد. بلند شد و چند بیسکویت به من داد. توی اتاق رفتم ناصر هم با یک لیوان آب آمد. جعبه جا کفشی را از زیر تخت بیرون کشید. خرده‌های بیسکویت را خیس کرد و توی دهان جوجه‌ها گذاشت.

ـ از دیشب تا حالا همش بهشون بیسکویت می‌دی. کی به اونا آب می‌دی؟

ـ مگه ندیدی که قناری بابا چه جوری آب می‌خوره.

نوک جوجه‌ها را توی آب کرد بی فایده بود فقط حسابی خیس شدند. آن‌ها را سر جایشان گذاشتیم.

ـ اسباب بازیها تو بردار بریم توی سالن اگه بیان اینجا ممکنه صداشونو بشنون.

مامان ظرفهای نهار را می‌شست. چند تا قاشق از دستش افتاد بعد لیوان و خرد شد. جلو رفتم.

ـ برو عقب دست نزن تیزه.

شیشه را که جمع می‌کرد، دیدم دست‌هایش می‌لرزد. « نکنه مامان مریض شده باشه. اگه مثه مادر خرگوشهای تو کتاب قصه بمیره…» دلم برایش می‌سوخت.

ـ تو که قرار بود مرخصیهاتو توی همین ماه بگیری. فکر کن داریم مسافرت می‌ریم.

ـ انگار هنوز متوجه اوضاع نیستی. مرخصی کدومه. آماده باشیم. تو بچه‌ها را ببر اینطوری خیال منم راحت میشه.

مشکل من که فقط بچه‌ها نیست. آخه بی انصاف خودتو جای من بذار. چه طوری تو رو ول کنم و برم.

من و ناصر به هم نگاه کردیم. صدای آن‌ها خیلی غمگین بود.

ـ بابا! مگه نگفتی که بعد از امتحانهایم با هم به مسافرت می‌ریم. خوب دو روز دیگه امتحان من تموم می‌شه. مگه نه مامان؟

دوباره به ناصر نگاه کردم. خیلی ناراحت بود. نمی‌دانستم به خاطر امتحانهایش غصه می‌خورد یا مثل بزرگترها از اخبار رادیو عصبانی شده بود شاید هم مثل من به جوجه‌ها فکر می‌کرد.

 

• • •

 

روی تخت هایمان دراز کشیده بودیم. برای این‌که آن‌ها صدای جوجه‌ها را نشنوند، نوار قصه گوش می‌دادیم. منتظر بودیم که بخوابند تا جوجه‌ها را به لانه برگردانیم.

ـ بدنشون گرمه. می‌ترسم از تشنگی بمیرن. نباید این کار رو می‌کردیم.

ـ خیلی عزیزن. دلم براشون تنگ می‌شه.

از صدای پرت شدن چیزی از جا پریدم. ضبط را خاموش کردم بابا سر مامان داد می‌زد.

ـ چند بار بگم که نمی‌شه.

مادر ساک لباس را وسط راهرو انداخته بود. چند تا کاغذ و شناسنامه را توی کیفش گذاشت. خیلی عصبانی بود.

ـ تو نمی‌فهمی چیکار می‌کنی. نمی‌دونم چه سرنوشتی در انتظار ماست ولی اینو می‌دونم که باید جون خود مونو نجات بدیم. نباید خودتو قاطی این بازیها بکنی.

بابا پولهایش را کنار کیف مامان انداخت و گفت:

ـ خوب هم می‌فهمم. من تصمیم خودم را گرفته ام. بچه‌ها را بردار و برو.

ـ همین کار را هم می‌کنم. فردا صبح راه می‌افتیم تا آقا با خیال راحت روی صحنه بره. ولی یادت باشه برای همیشه می‌رم.

بابا دست‌های مامان را توی دست‌هایش گرفت.

ـ من نمی‌تونم کارم را ول کنم.

ـ بگو نمی‌خوام.

ـ نه می‌تونم و نه می‌خوام. تو باید منو درک کنی. وقتی حریف روبرو ایستاده نمی‌شه به اون پشت کرد. حتی اگه بازی رو دوست نداشته باشی باید جای خودتو پیدا کنی.

مامان به گریه افتاد. نمی‌فهمیدم بابا می‌خواد رو چی بره و چه جور بازی بکنه ولی می‌دانستم که با رفتن ما مخالف نیست و باید هر چه زودتر فکری به حال جوجه‌ها بکنیم.

ـ شما که همش دعوا می‌کنید. خسته شدیم. بذارید بریم بیرون مثل دیروز عصر یه خورده بازی کنیم.

بابا مرا بغل کرد اشک‌هایم را پاک کرد و صورتم را بوسید چشم‌هایش خیس بود.

ـ نه! نباید از خونه بیرون برید. امشب زود بخوابین که فردا صبح زود راه بیفتید.

 

• • •

 

خواندن ساعت را بلد نبودم. نمی‌دانم چقدر از نصفه شب گذشته بود که ناصر مرا بیدار کرد. جعبه کفش را برداشت و چراغ قوه را به من داد. یواشکی به طرف در رفتیم. با کلید آن را باز کردیم. هوا سرد بود. می‌لرزیدم. آستین ناصر را چسبیده بودم. به زحمت خود را به درخت رساندیم. نور چراغ قوه را روی تنه درخت انداختم. جوجه‌ها را توی کلاهش گذاشت و بالا رفت. دو تا گنجشک دور و بر ناصر می‌پریدند. حتما پدر و مادر جوجه‌ها بودند. تاریکی و سرما را فراموش کردم. ناصر آن‌ها را توی لانه گذاشت و پایین آمد نور را توی صورت ناصر انداختم. می‌خندید. چشمانش برق می‌زد. ایستاد و به درخت نگاه کرد. چراغ قوه را به طرف درخت برگرداندم . صدای وحشتناکی آمد. چراغ قوه افتاد. همه جا روشن شد. رنگ آتش. زمین زیر پایمان لرزید. افتادیم. خرده سنگ روی ما ریخت. بعد همه جا ساکت شد. چشمم به درخت افتاد. می‌سوخت.

ـ داداش! داداش! جوجه ها.

جواب نداد. همین‌طور روی زمین دراز کشیده بود. جلو رفتم. رویش را به طرف خودم برگرداندم. زیر روشنایی شعله‌های آتش نگاهش کردم. از سینه‌اش خون می‌آمد. قطره‌های خون روی گردن و صورتش پاشیده بود. سرش را روی پاهایم گذاشتم. می‌خواستم با دست جلوی خون را بگیرم. چیز داغ و تیزی را زیر دستم حس کردم. دستم لرزید. سرش را آرام روی زمین گذاشتم و با گریه فریاد زدم:

ـ داداش! تو رو خدا نمیر. الان میرم بابا و مامان رو صدا می‌زنم.

یک قدم به طرف خانه برداشتم اما از ترس سر جایم خشک شدم. چند جای شهرک آتش گرفته بود. نمی‌دانستم آپارتمان ما کدام طرف است. از دور صدای فریادهای وحشتناکی می‌امد. داشتم خفه می‌شدم. نمی‌دانم به خاطر دود بود یا بغض. همین طور بی حرکت مانده بودم.

ـ جمیله! نرو. می‌خوام یه چیزی بهت بگم.

به آسمان نگاه می‌کرد. چشم‌هایش را می‌گرداند.

ـ ببین پر از نوشته شده. مثه تخته سیاه. زنگ تفریح رو زدن. ستاره‌ها را نگاه کن. دارن راه می‌رن.

بچه‌ها صدام می‌زنن. بگو نمی‌ام. می‌خوام اینا رو یادداشت ک..کنم. آخ! زنگ ت.. تفریح چی میشه. کوتا… هه نه؟

گلویش گرفته بود. یک جوری حرف می‌زد. ترسیدم.

ـ‌ای خدا! بابا و مامان کجان؟ بذار برم صداشون کنم.

صدای آمبولانس به گوشم رسید. سعی کردم بلند شوم اما او محکمتر دست‌هایم را فشار داد.

ـ موهات کی بلند شدن؟ چ… قدر شکل ما… مان شدی. گل س.. سر زرد… ق… شنگه!

موهایم کوتاه بود. گل سر نداشتم. اشک‌هایم روی صورتش می‌چکید.

جمیله! گ..ریه نکن..حق..با توئه. هو…وا…پیمای… جنگی.. ز..ز..شت…ته. بیا..مداد..ر..رنگی..زر.. د. ما..ل تو اصلا..خو..دت..رنگ..گش..ک..کن..هم..مه..مد..اد..ها..ما..ل..تو…فقط…من…