شهین مهین فر گوینده عصر طلائی رادیو بود. دارم از دهه شصت می گویم. دوره ای که تنها یک شبکه سراسری رادیو داشتیم و تنها یک و بعدتر هم دو شبکه تلویزیونی. نمی دانم این یادداشت به مرثیه ای برای یک مادر جوان از دست داده شبیه خواهد شد یا نه!
خانم مهین فر یک گوینده توانا، با صدائی استثنائی و یک انسان شریف با قلبی آکنده از احساس بود. او را از گذشته ها می شناسم. از سالهای دور. از میدان ارک و حیاط کوچک و نقلی رادیو. نزدیک سی سال است که او را می شناسم. هم او را و هم خیلی از آدمهای خوب رادیوی دهه شصت را. آنقدر اسم یادم هست که اگر بخواهم تک تکشان را نام ببرم، باید ساعت ها بنویسم. همه کسانی که الان هستند و دهه شصت در رادیو بودند، گواهی می دهند که رادیوی دهه شصت و آدمهایش تکرار ناشدنی هستند. حتی آدمهائی که امروز در نمایش های اجتماعی، نقش منفی بازی می کنند، آنوقت ها نقش آدمهای خوب داستان را بازی می کردند.
داشتم از شهین مهین فر می گفتم و از جوانی که از دست داد. از یک گوینده، یک هنرمند صداپیشه. از یک مادر با قلب نگرانی که به عشق بچه هایش می تپید. شهین خانم همیشه برای بچه هایش دلواپس بود. می دانم، همه مادرها همینطورند، ولی بعضی ها به زبان می آورند، خیلی ها نه. خانم مهین فر از آن مادرهائی بود که همیشه نگران بچه هایش بود و آن را به زبان می آورد. انگار گوشه ای از قلبش، همیشه یک خُرده نمک پاشیده باشند، همیشه دلشوره داشت. همیشه حرف آنها را می زد. سالهاست از او بی خبرم، گمانم نزدیک بیست سالی هست. از همان روزهائی که به تلویزیون رفتم و رادیو هم مثل جام بلورینی بر زمین خورد، تکه تکه شد و هر تکه اش شد یک شبکه مستقل. در این سالها فقط صدایش را شنیده ام که آرامش خاصی دارد و دلشوره آدم را برطرف می کند.
نمی دانم چقدر به دلشوره ها می شود بها داد. از این دست قصه ها بارها شنیده ایم، اینکه همیشه از چیزی ناشناخته واهمه داریم، دلمان برای چیزی که نمی دانیم چیست شور می زند، و یک روز اتفاقی می افتد که دلیل همه آن دل نگرانی ها را می فهمیم. خیلی ها را می شناختم که از جاده هراس داشتند، از سفر جاده ای می ترسیدند، یک روز خبر می آمد که توی ماشینی بودند که در تصادفی له شد! آشنائی که می گفت کابوس دوران کودکی اش، رد شدن از جلوی حمام خانه شان در پاگرد طبقه دوم بوده است. کابوسی که برای تمام دوران کودکی، پایش را هنگام رسیدن به این قسمت از خانه می لرزانده. تا اینکه روزی به خانه می آید و با پیکر بیجان پدرش در همین حمام روبرو می شود. یا شهیدی از دوران جنگ که یک عادت تکراری باعث خنده خودش و دیگران شده بود. دوستانش می گفتند، در طول همه سالهائی که رضا در جبهه بود، همیشه و هربار صدای انفجاری می آمد، او بی اختیار صورتش را دو دستی می چسبید که نکند تیری، ترکشی به آن بخورد. روزی هم که بالاخره ترکشی به اندازه کف دست به صورتش خورد، هنوز زنده بود که دوستانش دوره اش کردند که: “رضا، آخرش صورتت…” و او با چشمان خون گرفته می خندید و همانطور که نیمه ی باقی مانده صورتش را در دست گرفته بود، با اشاره سر می گفت: آری.
اما شهین مهین فر دلشوره ای همیشگی داشت و آن فرزندانش بودند. کابوسی که به حقیقت پیوست.
ظهر عاشورا، برای آنانکه باور دارند، موقع عجیبی برای شهادت است. یادم هست، خیلی ها پُزشان این بود که پدر بزرگ یا مادر بزرگ نود ساله شان، روزهای نزدیک به عاشورا، از بستر خواب برنخواستند و به رحمت حق رفتند. روی اعلامیه ترحیم این را می نوشتند، روی سنگ قبر هم حک می کردند.
اما “امیر ارشد تاجمیر”، پسر بیست و پنج ساله خانم مهین فر را روز عاشورای سال ۱۳۸۸کشتند و بر پیکرش خودروی نیروی انتظامی راندند. این قصه چقدر برایم آشناست! اگر بچشم خود ندیده بودم، شاید هرگز باور نمی کردم. شاید می گفتم این ها قصه هائی است که مردم از خودشان می سازند و حقیقت ندارد. اما رد شدن چندباره خودروی نیروی انتظامی از روی پیکر او و دیگران را بارها و بارها دیدم و هربار چشمانم کاسه خون شد. امیرارشد جوان بود و بقول مادر جوان از دست داده ای که می گفت: “سهراب هنوز به هیچکدام از آرزوهایش نرسیده بود…” او هم هنوز به هیچ کدام از آرزوهایش نرسیده بود.
بار سنگین آرزوهای امیرارشد و سهراب و بقیه بچه هائی که بعد از کودتای ۲۲ خرداد بر زمین افتاده اند، روی قلبم سنگینی می کند. سنگینی این بار را نمی توان با هیچ ترازوئی کشید. هرچند ما را ملتی با حافظه تاریخی ضعیف خوانده اند اما این حرف ها بیشتر مال جور در آمدن وزن و قافیه شعر است. شرافت کشیدنی نیست که وزنش کنی و کم و زیادش را با قافیه جبران کنی. اگر بود، بی شرف ها الان سبکباران روزگار بودند.
من شبیه همین مرثیه را سال ۱۳۶۷برای عزت الله مقبلی هم نوشته ام.
قصه پدری که فرزندش را روزهای زیادی است برده اند. نیمه شبی که از آسمان، ستاره بر زمین می ریزد، در خانه اش را می زنند، و بجای پسر، چمدان خرت و پرت ها و لباس های او را به پدر می دهند. پدر می رود در چمدان را باز می کند و تازه آغاز ماجرا که خاطره های پسر، همراه چمدانش به خانه می آید. پدر واله و شیدا، همه خانه را بدنبال خاطره های پسر زیر و رو می کند. آنوقت دختری با لباس عروس به خانه می آید و می بیند از همه آنچه در دنیا آرزو داشته، تنها بوی پیراهن پسر برایش باقی مانده. دختری که هرگز رخت عروسی به تن نکرد. پسری که هرگز برای جشن دامادیش نیامد.
نمی دانم شهین مهین فر این مرثیه را می خواند یا نه، اما عزت الله مقبلی نماند تا مرثیه ای که برای پسرش نوشته بودم بخواند. عزت هم مانند شهین خانم قلبی آزرده داشت. قلبی که بعد از رسیدن چمدان پسر، خیلی دوام نیاورد.