اینک صدای تو در باد...

غلامرضا امامی
غلامرضا امامی

» از همه جا/ محمد قاضی؛ زوربای ایرانی

 

بی حنجره

صدای خموشت رساتر است

بی پنجره

فضای زمین خوش نماتر است

فریاد بی صدای تو از هر صدا

با گوش های بسته من آشنا تر است

مکث تو از تمام صداها صدا تر است

سنگین نشسته برف

بر بام

اما درون خانه

از آسمان و باغ خدا دلگشا تر است

از خندۀ ستاره و گل با صفا تر است

با تارهای صوتی

بانگ تو نارسا بود

اینک صدای تو در باد

از گیسوان دلبر جانان رهاتر است

عمران صلا حی

 

پیرمرد زنده دلی بود در همه جا. شوریده بود و شیدا. به شیرینی سخن می گفت در هر دم. شیفته جمال بود و دلبسته کمال. کلام او سحر حلال بود در همه حال

شعله پر شور شادی و زیبائی در دلش جاودانه بود

در نخستین نگاه، چالاکی چشمان درشت سیاه و انبوه سپید موهایش به یاد می ماند و حلاوت گفتارش که همیشه به طنز آمیخته بود

بی شیله پیله بود و ساده و صادق و صمیمی

وقتی که زنده یاد سیروس طاهباز مدیر انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان او را به همکاران معرفی کرد همه با نامش آشنا بودیم، از دور می شناختیمش. شازده کوچولو را به روایت او خوانده بودیم و دن کیشوت را و بسیار کتابهای دیگر را. با ترجمه های او بزرگ شده بودیم

به سال 1353 پس از بازنشستگی از وزارت دارائی به دعوت کانون به صورت قرار دادی به عنوان ویراستار و مترجم پاره وقت بخش کتابهای فرانسوی آغاز به کار کرد

منوچهر صفا و حسن پستا ویراستاران بخش انگلیسی بودند

م. آزاد و من ویراستار بخش فارسی بودیم. در طبقه چهارم ساختمان کانون در خیابان جم سالها هم اتاق و هم کار و همراه بودیم

طاهباز از سر مهر، محمد قاضی را در اتاق خود جای داد و میزی برایش فراهم آورد

محمد قاضی صبح ها می آمد، متن داستانهای فرانسوی روبه رویش بود و پیرمرد یکریز ترجمه می کرد. در آن سالها ندیدم که به فرهنگ زبان فرانسه مراجعه ای کند و در پی معنای واژه ای باشد

وقتی که ترجمه می کرد، در حال و هو ی ودنیای خودش بود، گاه اقای رضائی نیا چای می آورد، به آرامی چای را می نوشید و باز به کارش باز می گشت و غرق کارمی شد

وقتی که خسته می شد به اتاق ما می آمد، طنز زیبائی درکلام داشت و یادها و فراوان شعر های شیرینی درخاطر. با آنکه سالهای بسیاری در تهران سکنی گزیده بود اما هنوز ته لهجه کردی در بیانش بود. ق را غلیظ می گفت و ح را از ته حلق ادا می کرد. می گفت روزهای اوّلی که به تهران آمدم می گفتم آب نوشیدم، آب که خوردنی نیست! نوشیدنی است

به رسائی سخن می گفت و به شادی جهان را می دید. جمع ما که جمع می شد، پرویز عزیز هم گاه می آمد - آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست - پرویز دوائی نازنین که اتاقش روبروی اتاق ما بود

کوروش کاکوان که مدیر حقوقی کانون بود، او را به خانه می رساند. دو وکیل امروز و دو همکار دیروز کانون، که همچون قاضی هر دو حقوق خوانده بودند در همه حال با همه کس مهربان بودند و مشگل گشا…. شاپور منوچهری عزیز و کوروش کاکوان مهربان که سالهاست آنها را ندیده ام

احمد رضا احمدی در طبقات بالا در کار صدای شاعران بود و موسیقی ایرانی، کاری کارستان، اما هر روز می آمد، به شتاب طنزی می گفت و نکته ای، می خندید و می خنداند، عطر شادی را می پراکند و می رفت

محمد قاضی 12 مرداد ماه 1292 در مهاباد زاده شد. پدرش میرزا عبدالخالق قاضی امام جمعه مهاباد بود

خود می گفت

قاضی چندی در روستاهای سر پل آباد و چاغر لویی کردستان زیست. در نه سالگی به مهاباد کوچ کرد و قاضی علی ( پدر قاضی محمد ) سرپرستی اش را به عهده گرفت

به سال 1307 دوران دبستان را به پایان رساند و به آموزگاری پرداخت. آموختن زبان فرانسه را در مهاباد نزد گیو مکریانی آغاز کرد. قاضی در این دوران با عبد الرحمان گیل آشنا شد و به فراگیری زبان فرانسه با شوق ادامه داد. قاضی می گفت

تازه دبستان را سپری کرده بودم که با این دو آشنا شدم. قرار بر این شد که ماهی پنج تومان برای آموزش به استادم گیل بپردازم. در آن زمان مردم چنان کهنه پرست بودند که فراگیری زبان های نا مسلمانان را گناهی عظیم می دانستند! من توان پرداخت این مبلغ را نداشتم، امّا به اصرار دل استادم به رحم آمد و آموزش رایگانم را پذیرفت. پس از چندی خود به ادامه آموزش زبان فرانسه روی آوردم. محمد قاضی به سال 1308 به تهران آمد به یاری عمویش دکتر میرزا جواد قاضی که از آلمان دیپلم حقوق گرفته بود و در دادگستری کار می کرد، وارد دارالفنون شد. در سال 1315 از دارالفنون در رشته ادبی دیپلم گرفت. در ایام تحصیل در تهران به جدّ و جهد به فراگیری زبان فرانسه پرداخت و بهترین فرانسه دان دانشگاه شد. در سال 1318 دانشکده حقوق را در رشته قضائی به پایان برد. از سال 1318 تا 1320 دوره خدمت ارتش را با درجه ستوان دومی در دادرسی ارتش گذراند

در مهر ماه 1320 به استخدام وزارت دارائی در آمد و پس از سالهای دراز زمانی که بازنشسته شد به کار پاره وقت در کانون پرداخت

قاضی پیش از آمدن به کانون هم مترجمی شهره بود. زمان زیادی برای برگردان “جزیره پنگوئن ها” ی آناتول فرانس گذاشته بود، نویسنده ای که مرتضی کیوان او را پادشاه نثر فرانسه خوانده بود

قاضی می گفت پس از سه سال به زحمت ناشری یافتم و این کتاب را به چاپ سپردم. اما به دلیل شیوائی و روانی ترجمه اش، کتاب گل کرد و نجف دریا بندری در ستایشش نوشت: “ مترجمی که آناتول فرانس را نجات داد

پیرما بر کلام چیره بود و آنچنان ترجمه می کرد که زنده یاد رضا سید حسینی مترجم بنام گفت

“برگردان قاضی از شازده کوچولو در اوج امانت داری و مفهوم رسانی بسیار روان و ساده است”

زبانی که در برگردان دن کیشوت به کار گرفته بود چنان شیوا و رساست که محمد علی جمال زاده نوشت

“اگر سروانتس فارسی هم می دانست، نمی توانست این کتاب را به خوبی قاضی بنویسد”

به کانون که آمد، همه گرد شمع وجودش بودیم

کارنامه کانون، نشریه ای داخلی بود برای کتابخانه ها که عمده گزارش ها نوشته علی میرزائی رئیس کتابخانه های تهران و نیونابت رئیس کتابخانه های شهرستانها بود. نویسندگان و ویراستاران و مترجمان کانون هم نوشته ای و ترجمه ای را برای چاپ به کارنامه می سپردند

قاضی گاه زندگی پر فراز و نشیبش را حکایت می کرد. از او خواستیم که یادها و خاطراتش را قلم زند و چنین کرد و در کارنامه بخشی ویژه خاطرات او بود که هر شماره نشر می یافت. دلمان می خواست که تجلیلی شایسته از او شود. برای شماره عید کارنامه از دوستان و همکاران خواستیم که دو چهره ادبی و هنری سال را برگزینند. جمع بسیاری از یاران محمد قاضی و پرویز کلانتری را پیشنهاد کردند

در آن سال در کارنامه کانون یادداشتی نوشتم با نام دو چهره و یاد نیک آن دو عزیز را گرامی داشتیم. ادای دینی کوچک بود به این مردان بزرگ

قاضی در کانون، چند کتاب برای نوجوانان ترجمه کرد و بنا شد بخشی در شمار کارش باشد و به بخشی از کتابهاهم حق الترجمه ای پرداخت شود

من آن زمان عصرها انتشارات “کتاب موج ” را راه اندازی کرده بودم و در کار نشر کتابهایی بر آمدم از سیمین دانشور و جلال آل احمد، دکتر حمید عنایت، احمد شاملو، دکتر مجابی، دکتر براهنی، دکتر مهدی سمسار، بهرام بیضائی، غزاله علیزاده، محمد علی سپانلو، سیروس طاهباز، حسن پستا

این کتابها با اقبال و استقبال فراوان رویا رو شد

هر کتاب که در می آمد نظر قاضی را می خواستم و نسخه ای را به او پیشکش می کردم. روزی گفت: ترجمه های پراکنده ای دارم، دلم می خواهد که گردآوری کنی و به چاپش بسپری. به شوق پذیرفتم. ترجمه های پراکنده او را گرد آوردم و حاصل آن کتابی شد به نام <بی ریشه >، طرح روی جلد را پرویز کلانتری کشید و طرح های داخل کتاب کار مرتضی ممیّز بود

این کتاب خوش درخشید و به سرعت نایاب شد، اکنون خرسندم که به همّت نشر روزنه بار دیگر با ویرایشی نو نشر می یابد. در چاپ جدید، شرح حال نویسندگان قصه ها و نبرقصه تاز ه ای را افزودم. قصه ها از چهر ه ها ی نا مداری است همچون

میکل انز ل استوریا س.. اندر ه موروا.. گراتزیا دلدا.. نیکولا هایتوف.. پریمه و

قاضی همیشه یار و یاور بود. آن چنانکه خود در پیشگفتار کتاب، “ زوربای یونانی” نوشته بود، خود را زوربای ایرانی می دانست

در “ کتاب موج ” می خواستم نوشته های نام آوران ادب جهان را برای کودکان و نوجوانان نشر دهم. با او این اندیشه را در میان نهادم. او پیشگام شد و نخستین کتاب به نام کرّه اسب آتشین نوشته مایاکوفسکی را ترجمه کرد

درآن سالها سفری به بیروت کردم. داستانهای نویسنده شهره فلسطینی غسان کنفانی به دستم رسید. دیدم که دور از شعارهای مرسوم زمانه و بر کنار از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی چه زیبا قصه هایی جاودانه آفریده است. قصه ای را برگزیدم به نام قندیل کوچک و دست به کار ترجمه اش شدم

قاضی از سر مهر، ویرایش این کتاب را پذیرفت، کتاب که نوشته و نقاشی کنفانی بود در آمد. اما با دریغ این سالها نقاشی های زیبای کنفانی بی هیچ دلیلی به توسط انتشارات کانون حذف شده و به جای آن تصویرهایی نا هماهنگ افزوده اند

البته مجموعه قصه های کنفانی با نام< قصه ها> به همت دوست دیرینم زنده یاد محمد زهرائی مدیر مدبر نشر کارنامه کارش تمام شد ه و امیدوارم اگر خدا بخواهد و بندگان خدا بگذارند به زودی به محبت حا مد کنی مدیرمهر با ن و کو شا ی < نشر رو زبها ن > منتشر شود

باری، قاضی در کانون بود و سخت به کار دلبسته…. تا روزی که صدایش اندک اندک گرفته شد، به پزشک مراجعه کرد و دریافت که به سرطان حنجره دچار شده و بیم آن می رود که اگر به سرعت به درمانش نپردازد سلامتش به خطر افتد. امّا در ایران امکان معالجه نبود و باید به خارج سفر می کرد

می دانستیم که توان مالی ندارد، بیماری او به گوش مدیر عامل وقت کانون ( خانم امیر ارجمند ) رسید و او صمیمانه دست به کار شد، با سفیر وقت ایران در آلمان تماس گرفت و به خرج کانون او را برای درمان به آلمان فرستاد

از آلمان برایم چند نامه نوشت. نوشت در فرودگاه به استقبالم آمدند و به سرعت به بیمارستان روانه ام کردند

پزشک جراح که حال مرا دید گفت: باید گلوی شما جراحی شود و این کار به تارهای صوتیتان لطمه می زند و پس از جرّاحی نمی توانید به راحتی سخن بگوئید و باید با میکروفون مخصوصی حرف بزنید. موافقید که این کار انجام گیرد؟

قاضی گفته بود: آقای دکتر کار خودتان را بکنید. مادر کشور مان نیاز به سخن گفتن نداریم! آزادی کلام نداریم! این چنین شد که قاضی نجات یافت. از سفر که برگشت با دوستی به دیدارش رفتیم. همچنان سر حال و شاد بود. گفت که هنوز

 

عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

با نویی چای آورد. قاضی گفت: همسرم که درگذشت، با خواهر زنم ازدواج کردم و این کار را برای صرفه جوئی!در مادر زن کردم

خندیدیم و او به قهقهه خندید. و افزود حال چه خوش است کنسرتی برگزار شود. به آذین با دست مصنوعیش ساز بزند!، یونسی با یک پای بریده اش برقصد!و من با این گلو که تارهایش را از دست داده ام بخوانم

قاضی پس از گذراندن دوران نقاهت باز به کانون می آمد و به کار می پرداخت

باز هم شاد و سرحال بود. روزی گفت: خانمی تلفن کرد. گوشی را برداشتم و گفتم بفرمائید. از پشت خط گفت: مثل این که شماره را اشتباه گرفته ام شما غاز هسنید؟ گفتم. خیر من قاضی هستم. گفت با محمد قاضی چه نسبتی دارید؟ گفتم خودم هستم. مرا شناخت، شرمنده شد. مدتی با هم سخن گفتیم و دوست شدیم

پس از انقلاب “ مجاهدان روز شنبه ” صدایشان کلفت تر شد. حجم شاربشان و طول موی سیمایشان افزوده شد. کشتی بان را سیاستی دگر آمد. بخشنامه شد که دیگر کانون نیازی به همکاران پاره وقت ندارد

روزی پیرمرد به دیدارم آمد. گله کرد که انقلابی های نوخاسته حق الترجمه اندک او را به بهانه های واهی، نمی پردازند. دلگیر شدم. به مدیر عامل وقت کانون دکتر فیض گفتم که روانیست با قاضی چنین کنند، او که از این خود شیرینی ها بی خبر بود دستور داد حرمت قاضی نگهدارند و حق الترجمه اش پرداخت شود

تا فیض بود مشکلی نبود، پس از او دکتر کمال خرازی، مدیر عامل کانون شد. باز نغمه های ناموزون از سوی بدخواهان در گرفت که حق الترجمه او پرداخت نشود. روز از نو، روزی از نو. دکتر خرازی از من پرسید که ماجرا چیست خود شیرینی ها و سعایتها را حکایت کردم. او هم دستور داد احترام قاضی حفظ شود، هم کتابهایش تجدید چاپ شود و هم حقوقش پرداخت گردد

پس از آن که به خارج رفتم، نمی دانم چه بر سر پیرمرد و حکایتش با کانون آمد. هم چنا ن که سالها ی خد متم درکا نو ن به هوا رفته… نه حقو قی.. نه با زنشستگی ای… می فر ما یند.. پر و ند ه کا رگزینی!گم شد ه

این یادداشت را با شعر شاعر نجیب زنده نام عمران صلاحی که برای محمد قاضی سرود آغاز کردم و خوش دارم با سروده دوست دیرینم شاعر شهره شریف دکتر شفیعی کد کنی به پایان برم که در هشتاد و یکمین زاد روز، قاضی او را، نویسنده، شاعر و ادیب بزرگ زمانه خواند و با ابراز ارادت به پیشگاه آن استاد، این شعر را پیشکش او کرد

قاضیا، نادره مردا و بزرگارادا

سال هشتاد و یکم بر تو مبارک بادا.

شادی مردم ایران چو بود شادی تو

بو که بینم همه ایام به کامت شادا

پیر دیری چو تو در دهر نبینم امروز

از در بلخ گزین تا به در بغدادا

شمع کردانی و کردان دل ایران شهرند

ای تو شمع دل ما پرتو ت افزون بادا

مایه و دایه پروردن ایران مهین

بود آیین مها بادی و ملک مادا

فخر تاریخ و تبار همه ماست زکرد

شیخ اشراق و نظامی دوتن از اکرادا

عمری ای دوست به فرهنگ وطن جان بخشید

قلمت، صاعقه هر بد و هر بیدادا

همچنین شاد و هشیوار و سخن پیشه بزی

نیز هشتاد دگر بر سر این هشتادا.

باری اکنون که به خجستگی صدمین سالروز تولدش کتاب < بی ریشه >نشر می یابد. به یاد او می افتم.

به یاد آن کرد پاک نهاد که چندی پیش تندیسش را در موزه کرد سنندج دیدم…

گویی همچنان شاد و سر حال در کار گسترش آگاهی است… با کتابهایی که فراهم کرد، با قصه هایی که عاشقانه ترجمه کرد، با زندگی خوب وخوش و پرباری که گذراند. با نقش های زیبائی که آفرید. با نام نیک خویش که به روزگار در دفتر ادب به ثبت رساند. او را می بینم که خوش می خواند

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما