قصه شیر خوب

نویسنده
ارنست همینگوی

» اولیس/ داستان خارجی

ارنست همینگوی

ترجمه: سیروس طاهباز

روزی روزگاری تو افریقا یه شیر خوب با بقیة شیرها زندگی می‌کرد. دیگر شیرها، همه شیرهای بدی بودن و هر روز گورخرها و جونورهای وحشی و همه جور بزهای کوهی رو می‌خوردن. بعضی وقت‌ها شیرهای بد آدم‌ها رم می‌خوردن. “ ساحلی‌ها” و” آمبوللی‌”ها و” اندرروبائی”ها رو می‌خوردن و مخصوصاَ دوس داشتن تاجرهای هندی رو بخورن. تاجرهای هندی همه چاقن و واسه یه شیر، لذیذ.

اما این شیر، که چون شیر خوبی بود ما دوستش داریم، روی پشتش بال داشت و چون روی پشتش بال داشت شیرهای دیگه همه مسخره‌ش می‌کردن.

می‌گفتن “نگاش کن، با اون بالای پشتش” و می‌غریدند به خنده.

می‌گفتن “ نیگا چی داره می‌خوره” چون شیر خوب فقط پانچ و میگو می‌خورد، چون خیلی شیر خوبی بود.

شیرهای بد به خنده می‌غریدند و تاجر هندی دیگری را می‌خوردند و زن‌هاشان خون تاجر را می‌نوشیدند و با زبان‌شان مثل شیرهای بزرگ لپ‌لپ می‌کردند. اونا فقط وقتی از خنده‌شون دست برمی‌داشتن که به بال‌های شیر خوب حمله کنن. در واقع اونا شیرهای خیلی بد و شروری بودن.

اما شیر خوب می‌نشست و بال‌هایش را پشتش جمع می‌کرد و با ادب “ نگرونی” و “ امریکانو” می‌خواست. همیشه به جای خون تاجرهای هندی از این نوشابه‌ها می‌آشامید. یک روز از خوردن هشت تا “ماسایی” خودداری کرد و فقط کمی “ تا‌گلی‌تلی” خورد و یک گیلاس آب گوجه‌فرنگی روش.

این موضوع شیرهای بد را خیلی عصبانی کرد و یکی از ماده شیرها، که از همه شرورتر بود و هیچ‌وقت نمی‌توانست خون تاجرهای هندی را از موهای کنار لبش پاک کند حتی وقتی که صورتش را به علف‌ها می‌مالید، غرید “ تو کی هستی که خیال می‌کنی آن‌قدر از ما بهتری؟ از کجا اومدی، با توام شیر پانچ‌خور؟ پس این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ ” سرزنشش کرد و خنه شیرها بی ‌آن‌که بخندند غریدند.

“پدرم تو شهر زندگی می‌کنه، زیر برج ساعت واستاده و از هزار تا کبوتر مواظبت می‌کنه، همه‌شون مطیع‌شن. وقتی می‌پرند مثه یه رودخونه صدا می‌دن. قصرای شهر بابام از همه قصرای افریقا بیشتره، روبروی بابام چار تا اسب برنجی واستادن که همه‌شون یه پاشونو هوا کردن، واسه این‌که از بابام می‌ترسن. تو شهر بابام پیاده یا با قایق حرکت می‌کنن و هیچ اسب راستکی از ترس بابام نمی‌تونه بیاد تو شهر.”

ماده شیر شرور همان‌طور که موهای کنار لبشو می‌لیسید گفت “بابات یه شیر دال بود.”

یکی از شیرهای شرور گفت “ تو دروغ می‌گی، یه همچه شهری نیست.”

شیر شرور دیگر گفت” یه تیکه از تاجر هندی بدین به من، این ماسائی‌ها تازه کشته شده‌ن.”

شرورترین ماده شیرها گفت” تو یه دروغگوی بی‌ارزش و یه بچه شیر دالی که حالا می‌خوام بکشمت و بخورمت، بال‌ها‌تو وهمة تنتو.”

این حرف شیر خوبو خیلی ترسوند چون چشم‌های زرد شیر ماده و دمشو که پائین و بالا می‌رفت و خونی رو که روی موهای کنار لبش قالب شده بود می‌دید و نفسش را می‌شنید که خیلی بد بود، چون شیر ماده هیچ‌وقت دندون‌هاشو مسواک نمی‌زد. از این گذشته زیر پنجه‌هاش تکه‌های گوشت تاجر هندی مانده بود.

شیر خوب گفت “ منو نکشین، پدرم شیر نجیبیه که همیشه مورد احترامه و هر چه که گفتم راسته.”

همین وقت ماده شیر شرور پرید به طرفش. اما شیر خوب با بال‌هاش رفت هوا و دور شیرهای شرور، که همه‌شان می‌غریدند و به اونگاه می‌کردند چرخید. پائینو نگاه کرد و فکر کرد که” اینا چه شیرهای وحشی‌ای هستن.” یک بار دیگر چرخید تا غرش آن‌ها را بلندتر کند بعد آن‌قدر پائین آمد که می‌توانست چشم شیرهای شرور را ببیند، شیرها روی پاهاشان بلند شده بودند و سعی می‌کردند که بگیرنش اما نمی‌توانستن. شیر خوب که شیر تحصیل‌کرده‌ای بود با زبان اسپانیولی شیرینی گفت” Adioz” و با فرانسه قابل سرمشقش گفت”Au Revoir”

آن‌ها نعره می‌زدند و با لهجه‌های شیرهای افریقایی غر‌غر می‌کردند.

بعد شیر خوب بالا رفت و بالاتر رفت و راهش را به طرف “ونیز” پیش کشید. توی “ پیازا” آمد پائین، همه از دیدنش خوشحال بودند.

یه لحظه بالا پرید و گونه‌های پدرشو بوسید و اسب‌ها رو دید که همین‌طور پاهاشونو بالا نگه‌داشتن و قصرو دید که زیباتر از حباب صابون به نظر می‌آمد و برج ساعت سر جاش بود کبوترها طرف لونه‌هاشون م‌رفتند، طرف‌های عصر بود.

پدرش پرسید” افریقا چطور بود؟”

شیر خوب جواب داد” پدر، خیلی وحشی.”

 پدرش گفت” حالا، این‌جا شبا چراغ داریم.”

شیر خوب مثل یک پسر مطیع جواب داد” می‌بینیم.”

پدرش در گوشی گفت” یه خورده چشماتو اذیت می‌کنه. پسرم، حالا کجا می‌ری؟”

شیر خوب گفت” میخونة هاری.”

پدرش گفت” اسم منو به “ سی‌پریانی” بگو، به‌شم بگو که همین روزا منتظر صورت حسابم.”

شیر خوب گفت” چشم پدر” و پائین پرید و روی چهار تا پاش رفت به بار هاری. سی‌پریانی هیچ فرقی نکرده بود. همة رفقا اون‌جا بودن. خودش کمی فرق کرده بود، نه این‌‌که تو افریقا مونده بود.

آقای سی‌پریانی پرسید” سینیور بارونBarone، نگرونی بدم.”

اما شیر خوب از افریقا فرار کرده بود و افریقا عوضش کرده بود. از سی‌پریانی پرسید.

” شما ساندویچ تاجر هندی دارین؟”

“نه، اما می‌تونم واستون تهیه کنم.”

شیر باز گفت” تا بفرستین بیارن واسم یه مارتینی خالص درست کنین. اما نه، با گوردون جین.”

سی‌پریانی گفت” خیل خب، عالیه.”

حالا شیر به صورت همه آدم‌های خوب نگاه کرد و دونست که تو وطنشه. اما از این‌که به سفر هم رفته بود خیلی خوشحال بود.

از کتاب: از پا نیفتاده و ده داستان- انتشارات مروارید  چاپ اول 1342