تا گذر تاریخ ایران به انقلاب سال 57 برسد جمعی از پادشاهان و رجال این سرزمین رانده شده از موطن خود نفرین می کردند بی خبری و عوامی را. اگر محمد علی شاه مستبد بودند که پشت شیخ فضل الله ایستاد تا احمد شاه تنها پادشاه دموکرات تاریخ ایران، از رضاشاه که دانشگاه ساخت و امنیت آورد تا فرزندش که گمان داشت غرور باستان را بازیافته و سرزمین اهورائی را احیا کرده است. همه اینان چون رانده شدند طلبکار بودند از مردمی که قدر نمی شناسند و این را گفته و گاه نوشته اند.
اما سلسله طلبکاران مغبون به شاهان و امیران و مدیران آن دوران ختم نمی شود.
در جریان انقلابی که به نظر می رسید نود و اندی مردم با آن بودند کسانی از خود مایه گذاشتند تا به مردم بگویند از استبداد چکمه [اشاره به رضاشاه و احیانا حضور سپهبد زاهدی در کودتای 28 مرداد ورنه شاه آخرین به نظامی گری شهره نبود] به استبداد نعلین مبتلا نشوید، همه شان در انفجار خشم و کین به خون غلتیدند، اگر در تهران بودند مثل قطب زاده یا در پاریس مانند شاپور بختیار. کسانی که خواستار انقلاب آرام بودند مانند مهندس بازرگان تحمل نشدند که یک دوره مجلس را به پایان برند، کسانی هم که معتقد به تندی و قاطعیت بودند به گونه ای دیگر حذف شدند. چنین بود که از انقلاب نیز جمع کثیری طلبکار مغبون برای مردم ماند که دلیل ها داشتند برای رنج ها که کشیده اند و کس قدردانش نیست.
جنگ شد، هزاران و صدها هزاران جان دادند و میلیون ها پاره های تن و خانه و سامان دادند. از میان آنان کس نگفت حق من کجاست اما آن ها که در چادرهای مخصوص و با گارد رفتند و یک شبه استاد فنون نظامی شده بودند و پیدا نیست که چه خسارت ها از سر بی اطلاعی شان وارد آمده طلبکار آمدند و اگر تند رفتند در طلبکاری ناگزیر به جمع مطرودان طلبکار اضافه شدند.
جنگ تمام شد، ویرانی بسیار بود و کشور کارها داشت. جنگیان به گوشه رفتند و نسلی صدا شدند که باید بسازند، و چنان ساختند که می دانستند، اما دیر نماند که سراغشان به زندان افتاد. کلنگیان به زندانشان انداختند اما مردم نیز عادت نداشتند به دفاع از مدیران خود. قرار تاریخی این نبود. چنین شد که این بار گروهی مدیر و خبره و نخبه یا راه سفر بستند یا به جمع دلشکستگان افزون شدند.
و مردم با شوق به خیابان ها ریختند وقتی درزی باز شد. دوم خرداد بود. جمعی از جنگیان و نخبگان اهل ساختن هم چنین دیدند به مشارکت ریختند و نسلی شادمانی گرفت، رقیبان این را تاب نداشتند پس غوغائیان را به میدان طلبیدند و تیربار و موتور سیکلت که ابزار انقلاب و سال های نخست مبارزه با مجاهد و توده ای و فدائی بود باز به میدان آمد این بار برای زدن سعید حجاریان و چون صحنه شلوغ شد سعید دیگری هم در زندان رفت و اسدلله لاجوردی در راسته مس فروشان. و هر یک از این تیرها و کین ورزی ها باز هم حساب بدهکار بخشی از جامعه را بالا برد، بستانکاران را افزایش داد.
و تازه این بخشی بود که در میدان مانده بودند در داخل، پنج میلیونی که به سختی و هزار مشقت خود را از وطن رانده دید، هر جا که بود کم داشت چیزی، هر کدامشان که رحیل بستند در تشییعشان یکی نفرین کرد به آن ها که ایرانی ها را اینچنین آواره کرده اند و مخاطب نمی توانست یکی دو تن باشد، بخش دیگر جامعه بودند.
و این حکایت سی سال گذشته است و دلشستگان بسیارند و هر کس شادمان است و در دل طلبی ندارد از هموطن، خبر بد را نشنیده است. یا هنوز باورش نکرده است. اینک نوبت رسیده است به سابقون. میلیون ها دلشکسته آقای هاشمی هستند و حالا باید ببننند که خانواده هاشمی هم به سرنوشت همان ها دچار شد و تازه از تخم درآمده ها می نویسند باید فرزند او [اولین رییس مجلس و همان که از اولین لحظه انقلاب همراه رهبر بود و مغز منفصل وی] توسط اینترپل دستگیر شود. و این زمانی است که فرزندان شهدائی مانند دکتر بهشتی در زندانند و جماعت جلو مرقد مانع سخنرانی نوه او [خمینی جوان]. و دیگر نه چپ ایمن است نه راست، نه میانه، نه سردار جنگ، نه آن که شهر ساخت، نه مذاکره گران سخت کوش، نه سفیران تیزهوش و نه حتی روحانیون که قرار بود استبداد آن ها حاکم است و هنوز نیز برخی از تحلیلگران خارجی بر همین خیال اند.
از این شادمانان که می بینی پیاده نظام چه در غلامی روان بخش باشد و چه الهام بخش با آشپزخانه متملق هزاره سومی، چه رسائی چه کوچک اوف، روزی دست و پا شکسته و دلشکسته به کنجی رانده می شوند، مگر آن که هنری مانند مسعود ده نمکی داشته باشند در وصله پینه هندی، و باری کس به دادشان نخواهد رسید که نردبان را جز شکستن و سوختن پایانی نیست. کسانی که در خود توان مدیریتی سراغ دارند مانند محصولی و ثمره هاشمی [یادتان باشد] در ویترین می مانند و سرشان خواهد شکست و حسرت قبل از ظهور هزاره سوم را خواهند خورد.
اینک مانده است یک محمود و چند اسفندیار و منوچهر و مهدی، حتی گمان نبر که سرداران که در درون می سوزند و به فرمان چاره جز صبوری ندارند، به راستی با اینانند. این جمع پریشان را تنها ترانه “فتنه” زنده و با هم نگاه داشته است، چندان که کوک این ترانه به هر ترتیب در رود، هر ذره ای به جائی پرتاب خواهد شد و نشانی از این گرد بر دامان روزگار نمی ماند به جز…
و عجب این که اینان تاریخ نخوانده اند گویا، نمی دانند درس ها را، گمان نمی برند که بر سرشان چه خواهد آمد. و عجب است که از شدت جهل و خودخواهی گمان دارند تاریخ برایشان راه فراری گذاشته است که برای شاهان نگذاشت و برای مدیران دادگر نگذاشت، برای انقلابیون آرمانخواه، برای میانه روان عدالت جو، برای کارافرینان، برای سرداران و آن ها که زخم ها را التیام نهادند هیچ مفری نگذاشت اما برای اینان می نهد. ای عجب غافلان نشسته در خانه های نئین.
باز جمعی دلشکسته و طلبکار مغبون از این غائله می مانند که نوحه خوانشان اگر آهنگران نیست حاج منصور ارضی که هست، میلیون ها هستند که روزی به صحبت در خواهند آمد که چگونه رای نوشتند و به کدام حیلت صندوق گرداندند و به چه جشنی مردمی را به سخره گرفتند. به صدا در خواهند آمد که چگونه جان گرفتند و جان دادند و قدرشناس نبود، اینان همه طلبکار خواهند شد چون که سهم نستانده اند. بدهکارانشان هم لابد ساده دلانی که کاغذهائی در دست دارند که بر آن ها نوشته زودبازده، هدفمند، سهام عدالت، زمین های استیجاری و… و باید به سرنوشت اینان اندیشه نکنیم چرا که بر آن ها که بارگه داد بودند چه رسید که بر اینان برسد.
آرامگاه رضاشاه کجاست، باغ طوطی می گویند پاساژ شده با پله های برقی، پس به جای گورها بنگر و بدان که این قوم نه ناصرالدین شاه داشته، نه قوام السلطنه، نه تیمسار زاهدی، نه حسنعلی منصور، نه آیت الله شریعتمداری، نه آیت الله منتظری… نقش شاهان هم قرارست از کتاب ها شسته شود، رهبر نهضت نفت هم آیت الله کاشانی بود و اتاقکی که مدفن دکتر مصدق است هم بگذار تا از گذر روزگار خود بریزد. سنگ گور شاملو هم شکسته، قاتلان پروانه و داریوش فروهر در خیابان می گردند یا در مجلس شورا عربده می کشند، آن که بر سینه محمد مختاری و پوینده نشست و داشت 21 نفر را به دره می انداخت مشاور دستجات غیرتخواه موسوم به دانشجوی بسیجی است [در عکس دیده شد که روسای سابق را کیف انگلیسی می خواند و در خیابان نماز می خواند] چه کس حتم دارد که اینان پیش از آن که به سرنوشت محتوم دچار آیند مرقد آیت الله خمینی را باقی خواهند گذاشت همان جا که فرزندش احمد هم کنار وی خفته چگونه خواهد ماند با جمعی که به دردانه او رحم نمی کنند.
و تنها یک شادمانی از این سرنوشت در دل هاست: هر چه رخ می دهد در پسله نمی ماند، به طفیل فن سالاری ارتباطات، به همت همین تلفن همراه و دوربین و خودنویس های گیرنده تصویر و صدا، به شادمانی آن که در قرن بیست و یکم زندگی می کنیم هیچ یک از این طفیل ها ناشناس نمی مانند، زجر نامشان به فرزندانشان می رسد. سعید عسگر به کدام سوراخ بخرد که بتواند خود و خانواده را از گزند نام و بدکاریش مصون دارد.
گیرم می مانیم با جامعه ای که همه طلبکاریم و کس حاضر به پذیرش بدهی نیست، چنان خوش حالان و بدحالان در هم می تنیم و چنان زمین را شخم می زنیم و چنان در بیابان ها ریل می کاریم و دشت های ابادان را ویران می کنیم و آب را بی هدف از این سو به آن سو می بریم که قصه مان را خواهند نوشت. قصه قومی که گنجی زیر پایشان کشف شد در 1907 و با آن گنج قرن جادوئی بیستم را به نیمی به ساختن و نیمی به ویران کردن سپری کردند و چون چاه های نفت به ته می رسید، همه غرور و فریادهایشان که می خواستند جهان را از نو بسازند همچون آواری بر سرشان فروریخت.