در اخلاق فضیلت چند نکته وجود دارد. یکی اینکه مکتب اخلاق هنجاری است و همانطور که همه مکاتب دیگر طرح شدهاند خوب است این مکتب هم طرح شود. بعد از انقلاب در کشور ما، بیشتر کتابهای فلسفه اخلاق یا وظیفهگرایانه است یا نتیجهگرایانه و به اخلاق فضیلت کمتر پرداخته شده است و خوب است که به عنوان یک مکتب
حقش ادا شود. کما اینکه حق بقیه مکتبها نیز باید ادا شود و اما نکته دوم این است که اخلاق فضیلت در فرهنگ ما یعنی فرهنگ اسلامی ما و جامعه ما نوعی انس فرهنگی با آن دارد. وقتی اخلاق فضیلت را طرح میکنیم گویی بازمیگردیم به سنت رایج خودمان. نکته سوم اینکه من شخصا به اخلاق فضیلت علاقه دارم چون آن را حق میدانم و باور دارم که رجحان انکارناپذیری به رقبای خود دارد. در واقع احساس میکنم که موضع قابل دفاعتری دارد و شخصا علاقه دارم که این مکتب رایج شود و کتابهای این حوزه ترویج شود. قدمای ما اگرچه به مباحث دقیق امروزی توجه نداشتند اما آگاهانه از این مکتب دفاع میکردند. مانند کتاب طهارهالاعلاء از ابنمسکویه، السعاده و الاسعاد عامری و حتی اخلاق ناصری خواجه نصیر و اخلاق محتشمی خواجه نصیر همه مروج اخلاق فضیلتاند و آگاهانه این مکتب را ترویج میکردند.
اخلاق فضیلت دوباره
از آغاز دوره رنسانس آهسته آهسته به سود دو رقیب دیگر کنار رفت، در غرب هم همه جا اخلاق فضیلت رایج بود. افلاطون، ارسطو و توماس آکونیاس، بزرگان اخلاق فضیلت بودند اما از دوره رنسانس به این طرف دو مکتب اخلاقی ظهور کردند یکی اخلاق وظیفهگرایی کانت و دیگری اخلاق پیامدگرایی یا نتیجهگرایی که مبدا آن جرمیبنتام و جان استوارت میل بودند. این دو دیدگاه آهسته آهسته اخلاق فضیلت را عقب زدند و در نیمه اول قرن بیستم اخلاق فضیلت دیگر هیچ جایگاهی نداشت و در واقع مغفول واقع شد و همه متفکران یا اخلاق نتیجه را قبول داشتند (مخصوصا بنتام را که معتقد به سودگرایی است) یا اخلاق وظیفه را که کانت مبدع آن بود. در اواسط قرن بیستم بود که آهستهآهسته کسانی مانند الیزابت آنسکم، شاگرد ویتگنشتاین و خانم فیلیپافوت و دیگران به صحنه آمدند و با قوت خود از ضعفهای دو مکتب دیگر استفاده کردند و مباحث اخلاق فضیلت را طرح کردند. به عبارتی صحنه کاملا آماده شده بود، بعد از آنها خانم آیرس مرداک در کتاب «مابعدالطبیعه به مثابه راهنمایی برای اخلاق» که مجموعه سخنرانیهای ایشان است و نیز خانم روزاینی هرتس هرت وارد میدان شدند. نکته قابل توجه در اینجاست که طرفداران اخلاق فضیلت عمدتا فیلسوفان خانم هستند. کسانی مانند مارتا نونس باون، کارا دایاموند (فیلسوفان آمریکایی) و دیگران، البته در میان آقایان هم متفکرانی نظیر مایکل استاکرو بعدها با تفاوتی الستر مکینتایر ظهور کردند. در واقع بعد از جنگ جهانی دوم به این طرف اخلاق فضیلت رواج پیدا کرد و از دهه 1980 به بعد بر آن توجه ویژهای شد. بعد از رنسانس توسط دو رقیب دیگر از میدان به در شده و از جنگ جهانی به بعد به میدان آمده ولی دیگر تکسوار نیست و دو مکتب دیگر هم وجود دارد.
درباره تفاوت این مکتبها در حد سادهسازی چنین میتوان گفت که تمام بحث بر سر این است که چه چیزی به یک فعل ارزش اخلاقی میدهد، در واقع ارزش مثبت یا منفی میدهد؟! دیدگاه وظیفهگرایانه میگوید خود فعل است که فینفسه دارای ارزش مثبت یا منفی است اما در نتیجهگرایانه میگوید فعل مطلقا ارزش ندارد بلکه به اعتبار آثار و نتایج است که دارای ارزش میشود. اما در اخلاق فضیلت نه خود فعل فینفسه ارزش دارد نه به اعتبار آثار و نتایج بلکه به اعتبار فاعل فعل است که دارای ارزش میشود. پس اخلاق فضیلت، فاعلمحور است، اخلاقی که به فاعل نگاه میکند. کانت میگوید راست بگو ولو افلاک درهم بریزند. در واقع وظیفه آدمی راستگفتن است. خود افعال حسن و قبح دارند، اما دیدگاه بعدی میگوید: راست گفتن فینفسه نه خوب است، نه بد، نه زشت و نه زیبا، آنچه بد و خوب است آثار و نتایج آن است. اگر آثارش مثبت است میتواند خوب باشد ولاغیر. در واقع هیچ قداستی در راست گفتن نیست و هیچ قبحی در دروغ گفتن نیست. ما شیفته هیچ فعل اخلاقی نخواهیم بود. وقتی گفته میشود چه آثار و نتایجی خوباند، در اینجا اختلاف وجود دارد. بنتام و جان استوارت میل و جیمز میل میگفتند اثر و نتیجهای که باید به آن نگاه کرد و به اعتبار آن حکم داد آثار و نتایج نازل به لذت است. یعنی اینکه یک فعل آیا بیشترین لذت را برای بیشترین افراد ممکن فراهم میآورد یا نه. پس صرف اینکه به اعتبار آثار و نتایج قائل باشیم حسن و قبح دارند. در حالی که خود این مساله نشان نمیدهد که چه آثار و نتایجی خوبند. این آثار یک روایتش به میزان لذتبخشی بستگی دارد. یکی میگوید قدرت، یکی میگوید معرفت، یکی میگوید سعادت، یکی میگوید خودشکوفایی، در این مکتب فعلی بد است که مانع خود شکوفایی بشود.
به اعتبار دیگر آیا باید نتیجه برای فاعل باشد یا برای دیگران، آیا لذت باید عاید فاعل شود یا نه، شامل حال همه انسانهای دیگر شود یا بعضی از انسانهای دیگر. آن دیدگاه که بیشترین رواج را داشت، نتیجهگرایی و لذتگرایی بود که میگفت اولا درد و رنج را کمتر کند و لذت را بیشتر. پس کاری بکن که بیشترین لذت ممکن را به بیشترین افراد ممکن برساند و این «دیدگاه فایدهگرایی است». از اواسط قرن نوزدهم تا بیستم بیشتر فیلسوفان اخلاق یا کانتی بودند یا نتیجهگرا با روایت بنتام که همان روایتی است که گفتیم. در اخلاق فضیلتگرا که میراث یونان و روم است، آثار و نتایج مهم نیست. مهم این است که چه کسی این کار را انجام میدهد به این معنی که اگر انسان صاحب فضیلت تکبر داشته باشد درست است. اگر دروغ هم بگوید درست است و معنایش این است که هیچ قاعده کلی اخلاقی وجود ندارد که بگوییم چه چیزی حسن است و چه چیزی قُبح. در واقع اخلاق فضیلت یعنی اخلاق بدون قاعده کلی به این معنی که فعل واحد اگر از من صادر شود چون رذیلتمندم کاربدی است ولی اگر از کسی باشد که فضیلتمند است خوب است. در واقع پرسش اصلی این نیست که چه باید بکنم باید گفت چه کسی باید باشم. در اخلاق نتیجه و وظیفه، ما انسانها همین انسانها هستیم و مناسباتمان سالمتر است و تنها بهتر زندگی میکنیم. اما در اخلاق فضیلت ما انسانها دگرگون میشویم در واقع آنها میگویند تو همین کسی که هستی خواهی بود و اخلاق تنها زندگی را مطلوبتر میکند، در حالی که در اخلاق فضیلت به شما میگویند که تو باید آهستهآهسته بزرگ شوی و به انسانِ مرتبه بالاتر نزدیکتر شوی.
یک مثال ملموس در این باره، فرض کنید از شما دعوت میکنند یک سخنرانی کنید که در این سخنرانی 10هزار مستمع شرکت میکنند و گفتار شما به آنها سود میرساند، نفع میرساند. فرض میکنیم که این سخنرانی آنها را بهرهمند میکند ولی اگر شما در آن شرکت کنید، عُجب شما را بگیرد، شما مغرور شوید. اگر ما نتیجهگرا باشیم در این سخنرانی شرکت میکنیم چون بیشترین سود برای بیشترین افراد حاصل میشود. اما اگر فضیلتگرا باشید به این فکر میکنید که شما خودتان بزرگتر میشوید یا کوچکتر؟! و اگر به این نتیجه برسید که عجب و غرور باعث کوچکتر شدن شما میشود، نباید شرکت کنید. در واقع اخلاق فضیلت به شما میگوید کاری کن که در درون بزرگتر شوی. تو باید ببینی در درون خود چه میشوی؟! تو مسئول بیشتر کردن لذات دیگران نیستی. در اینجا مهم نیست که فعل چیست و چه آثاری دارد مهم این است که فاعل کیست. این یکی از نقدهایی است که البته پاسخهای دقیقی دارد.
حالا چه انسانی فضیلتمند است و چه انسانی رذیلتمند؟
در اینجا باید مباحث ارسطو را مطرح کرد، او دیدگاهی کارکردگرایانه به انسان داشت. مثالی میزنم: شما فکر میکنید وجه مقایسه یک کارد با تمام کاردهای دیگر عالم در چیست؟ قطعا در برندگی، در واقع بهتر بودنش به برندگی آن است. پس یک کارکرد در نظر میگیریم به نام برندگی و برای یک کارد بهتر بودن یا نبودن براساس کارکرد برندگی تعبیر میشود و نمیتوان غیر از برندگی چیز دیگری را رجحان داد بنابراین بهتر بودن کارد به هیچ چیز دیگری نیست و برندگی غایتی است که برای او درنظر گرفتند. در واقع ما باید غایت همهچیز را درنظر بگیریم و براساس آن بسنجیم. پس بهتر بودن و بدتر بودن به کارکرد بستگی دارد. در زبان یونانی به این کارکرد آرِته میگفتند همان که بعدها در انگلیسی تبدیل به آرت (Art) شد. (یعنی هنر) حالا نکته در اینجاست که ما این حرف را در مصنوعات میتوانیم بپذیریم ولی درباره انسان چطور؟! ارسطو معتقد است که انسان را هم برای چیزی ساختند. پس انسانها را برای یک آرتی ساختند. همان آرته در زبان یونانی پرتُس که انگلیسی ویرچو (Virtu) است و ما آن را به فضیلت ترجمه میکنیم. امروزه بعضی از فیلسوفان طرفدار فضیلت این دیدگاه که انسان مصنوع خدا است را قبول ندارند بلکه معتقدند انسان فضیلتمند یعنی انسانی که آن هنر را دارد. شما ببینید اگر تلویزیون همه کاری کند ولی تصویر و صدا نداشته باشد، تلویزیون نیست. آن شیء را برای صدا و تصویر ساخته بودند نه چیز دیگر. ارسطو و افلاطون معتقد بودند انسان برای کار خاصی آفریده شده است. و اگر به آن فضیلت اصلی نپردازد انسان نیست. البته انسانها این فضیلت را در مراتب پیدا میکنند. کمااینکه کارد وقتی با سوهان تیز میشود هر آن نسبت به قبل تیزتر است و در جهت تیزتر شدن پیش میرود، پس ما هم میتوانیم انسانتر شویم و فضیلت انسانیمان بیشتر شود. ارسطو اگرچه متشتت صحبت کرده اما گفته غایت انسان شناخت هرچه بیشتر جهان است- در واقع آدمی باید هرچه بیشتر جهان ذهنیاش را به جهان عینی نزدیک کند. گویی افکار ذهنی است، عملی نیست. پس ما باید نظر مطابق با واقع پیدا کنیم. افلاطون میگفت آرِتّه انسان چهار تا است: حکمت، شجاعت، عدالت، عفت. گاهی از عفت به اعتدال هم تعبیر میکردند. پس بنابراین آدمها بسته به اینکه از چهار حیث آدمتر میشوند قابل احترامترند. البته رواقیون باز تفاوتهایی قائل بودند و نظرات درباره تعداد فضائل فرق میکرد. در قرون وسطی مسیحیان میخواستند این چهار فضیلت را قبول کنند اما کتاب مقدس چیز دیگری میگفت؛ پولس میگوید این آرته عبارتند از: ایمان، عشق و امید و میگوید که عشق از آن دو برتر است. بعضی از الهیدانان گفتند، ما آن چهار فضیلت را به این سه تا اضافه میکنیم و هفت ستون آدم را پایهریزی میکنیم، چهارستون ناسوتی و سه فضیلت لاهوتی یا دینی. کسانی هم آمدند و جرح و تعدیل کردند.
رواقیون میگفتند که بین فضایل رابطه طولی وجود دارد در واقع رابطه تولیدی وجود دارد و یکی مولد دیگری است اما بحث دیگر این بود که آیا میشود یکی را داشت و دیگری را نداشت؟ اگر کسی حکمت داشت اما عفت نداشت چه باید کرد؟! بعضیها میگفتند فضایل در جمع خود فضیلتند. افلاطون براین قائل بود که همه را باید با هم داشت. اگر همه را داشته باشی مهم است در واقع اگر شجاعت داشته باشی و حکمت نداشته باشی مغرور میشوی. بقیه اعضا هم باید تحقق داشته باشند. خیلی جالب است اما ابهامات فراوانی دارد.
در طول این پنجاه سال درباره تمام فضائل کار فکری بسیاری صورت گرفته، ابهامزدایی فراوان شده و اما اگر یک امری در سطوح عمیقش ابهام داشته باشد نشاندهنده دست برداشتن از سطوح روشن آن نیست. این فلسفه میگوید اگر دیدید سقراط انسان با فضیلتی هست دیگر نمیتوان بر او عیب گرفت. او انسانتر از دیگران است. نظیر این عبارت که هرچه آن خسرو کند شیرین بود. هرچه از او ساطع شود درست است مانند اینکه میگوییم خدا مَکر میکند( انتقام میگیرد). وقتی میگفتند که یک عارف بددهن است اگر از دید این اخلاق ببینید او آرته انسان دارد پس تندخویی او را باید پذیرفت.
فیلسوفان اخلاق فضیلت میگویند آن حداقلی از ضوابط که همه باید رعایت کنند قانون است نه اخلاق. آنچه نظم، رفاه، امنیت، عدالت و آزادی را از بین میبرد و جامعه را متلاشی میکند بیقانونی است و اگر کسی آن حدود را رعایت نکرد جرم مرتکب شده اما بحث برسر این است که حالا افرادی که این قانون را رعایت میکنند باید وارد حوزه اخلاق شوند تا خود را بزرگتر کنند. پس مطلقا از اخلاق فضیلت آنارشیستی بیرون نمیآید- وظیفه اجتماعی یک چیز است که کار قانون است و سعی در انسانتر شدن کار اخلاق است. در واقع برای حداقل کیان اجتماعی باید قانون وضع کرد اما آدمهایی که این حداقل را رعایت میکنند باید جد و جهد کنند که خود انسان بزرگتری شوند. در یک عبارت اگر جامعه بهتر میخواهید به حقوق توجه کنید و اگر فرد بهتر میخواهید اخلاق را ترویج دهید.
اما یک نکته دیگر میماند. در جامعهای مانند جامعه ما وقتی یک مدیر دروغ میگوید، فردی است که رفتاری غیراخلاقی انجام داده و این که منتظر شویم او بزرگتر و انسانتر شود صدمههای فراوانی به همه میزند.
اخلاق کانتی میگوید شخصی که در مقام مدیریت خود دروغ میگوید اگر به نظم یا رفاه یا امنیت یا عدالت یا آزادی لطمه میزند طبق قانون باید با او برخورد شود. اما بحث برسر این است که آیا میزان خسارت این پنج تا با هم برابر است یا خیر؟ در اخلاق اصالت نتیجه مطلقا درون آدمها مهم نیست و ما به فعل بیرونی کار داریم. در اخلاق کانتی هم درون افراد یک ذره مهم است. کانت میگوید کار نیک وقتی است که به نیت انجاموظیفه صورت پذیرفته باشد. اما اخلاق فضیلت میگوید درون آدمها مهم است و این هنر اخلاق فضیلت است. درون ما به لحاظ احساسات و عواطف و هیجانات ما خیلی مهم است. در این مکتب اگر شما با شفقت تمام یک دانه خرما به کسی دهید مهمتر است تا آنکه از سر شهرتطلبی به یک میلیارد آدم کمک کنید. اخلاق فضیلت دو لازمه مهم دارد که تفاوت ایجاد میکند یک لازمهاش این است که در اخلاق اصالت وظیفه و نتیجه هم عمل اخلاقی مورد توجه است و هم داوری اخلاقی به وفور صورت میگیرد. در واقع انسان، هم وقتی میخواهد کاری بکند میفهمد چه کند و چه نکند هم داوری میکند که کارش درست بوده یا نه؟ اما اخلاق فضیلتمحور اخلاق عمل است نه داوری، داوری اخلاقی در این مکتب ممنوع است. حالا سوال اینجاست که پس با خادم و خائن چه کنیم؟ پاسخ این است که این مساله با حقوق مشخص میشود. داوری راجع به دیگران ممنوع است. ویژگی دیگر این است که اخلاق فضیلت انتها ندارد، هرچه پالودهتر شوید ظرایف وجودتان بیشتر نشان داده میشود. شما ببینید وقتی اتاق را جارو میکنید اگر یک نخ کوچک روی موکت باشد خود را نشان میدهد. آن نخ قبلا هم بوده اما کسی آن را نمیدیده الان آن را میبینیم. در اخلاق فضیلت یک وقت میبینید که کارهایی قبح ندارد اما بعد که پالودهتر شوید آنها قبح پیدا میکنند. در واقع این نکته که حسناتالابرار، سیئاتالمقربین بحثی اخلاقی است که در حوزه اخلاق فضیلت میگنجد. اخلاق فضیلت ذومراتب است و رتبه به رتبه عوض میشود. اما اخلاق نتیجه و وظیفه فهرستی است از بایدها و نبایدها. اما این فهرست در اخلاق فضیلت دائم تغییر میکند. بعضی وقتها ما مییابیم که یک مسائلی برای ما تاریکی نمیآورد اما در حال حاضر میآورد و این یک دیالکتیک فعال است. اخلاق عرفای ما اخلاق فضیلت بود. عارف خراسانی میگفت: از دیوار چین تا اسپانیا اگر خاری در پای کسی رود من معذبم و این برخاسته از اخلاق فضیلت است. در جامعه ما اگر همهمان اخلاق وظیفه را هم رعایت میکردیم باید خیلی خوشحال میبودیم و یا اگر نتایج را میدیدیم خیلی خوب بود. من این را میفهمم اما درست به همین دلیل است که باید کوشش کنیم، ولی در جهت تبیین مسائل اخلاقی. یک مقدار عمده از مشکلات ما را قانون باید حل کند و نکته این است که وقتی مردمان جامعه امروز خودمان را با اخلاق فضیلت آشنا میکنیم لااقل به اخلاق نتیجه تن خواهند داد. لااقل به اخلاق وظیفه تن میدهند. ما چون زیباییهای روان را احساس نکردیم اگر حرف عارف خراسانی را به او بگوییم لااقل دیگر دروغ نمیگوید. وقتی میگوییم عیسی گفته است نمیارزد که جهانی را به تو بدهند و در ازای آن روح تو را بگیرند. اگر کسی این جمله را بشنود میگوید جهان را که به ما نمیدهند ولی لااقل برای قدری منفعت بیشتر دروغ نگویم و این اتفاق خوبی در جامعه ما است.
منبع: آرمان چهارشنبه 22 اردیبهشت