رحمان حتی یک تلفن نزد

نوشابه امیری
نوشابه امیری

[بخش دیگری از کتاب خانواده زندانیان را به مادر سعید زینالی و همه آنانی  تقدیم می کنم که هنوز چشم انتظار بازگشت عزیزی هستند که روزی برای پاسخ به “یکی دو سئوال کوچک” از خانه رفت و دیگر نیامد؛ عزیزی که برای من نامش رحمان هاتفی بود. ]

باز چادر سیاه. این بار چادر را از مادرم گرفته بودم. گذاشته بودم پشت ماشین. پیاده که می شدم سرم می کردم.

دفتر دادستانی. کپی نامه همیشگی. کپی دوازدهم. دم در کیف ها را می گشتند.  مراجعین شبیه هم بودند. در اتاق انتظار آهسته با هم حرف می زدند:

ـ چند ماه است از پسرم خبر ندارم

ـ دو ماه است دخترم را گرفته اند

ـ حتی یک تلفن نزده

ـ شما چی فکر می کنی؟ نکند…

تا یکی می آمد، پچ پچ ها قطع می شد. از روی نمره صدا می زدند، یکی یکی می رفتند و چند دقیقه بعد بر می گشتند. همههم مثل هم.  با نگاهی بلاتکلیف. سرها را آهسته تکان می دادند. از جواب خبری نبود.

نوبت من رسید. خود را در چادر پیچیدم ووارد شدم.

مرد حتی سرش را بلند نکرد. جواب سلام هم نداد. ایستادم در سکوت. بالاخره در همان حالت گفت:

ـ خب؟

شروع کردم:

ـ حاج آقا، شوهرم را روز 17 بهمن دستگیر…

 حرفم را قطع کرد:

ـ خبری نیست، برو.

 اصرار کردم:

ـ حتی یک تلفن هم نزده.

انگار چندش اش شده باشد، گفت:

ـ مگر قرارست بزند!

ـ نمی دانم! قانونا حق ندارد؟

 کلمه قانون او را آتش زد.

ـ تو از قانون حرف نزن!

عصبانی شده بودم دیگر. ترس رفته بود و بیخودی آمده بود جایش:

ـ آقا این چه طرز حرف زدن است؟ من از قانون حرف نزنم شما که حرف نمی زنید. اسیر گرفته اید؟ برده اید برای یک سئوال و جواب، دارد به سال می رسد. کشته اید بگویید کشته ایم. ترس شما از چیست؟ …

همین طور می گفتم و صدایم بالاتر می رفت. مرد آمادگی این برخورد را نداشت. لحظه ای میخکوب شد و بعد انگار به خودش آمده باشد شروع کرد به داد زدن و فحاشی.

در را کوبیدم و بیرون زدم. هنوز صدایش را روی پله ها هم می شنیدم که می گفت:

ـ جاسوس ها، کثافت ها. باید همه تون رو مثل سگ بکشن…

خودم را رساندم به خیابان. در اولین خیابان فرعی نشستم روی زمین. داشتم بالا می آوردم. با گوشه چادر صورتم را پاک کردم. مردی کنارم ایستاد:

ـ خانم چته؟

وحشت زده گفتم:

ـ هیچی. هیچی.

 تازه ترس آمده بود سراغم. بلند شدم و شروع کردم به دویدن به سوی ماشینم. ماشین عزیزم. [داستان این ماشین راجداگانه نوشته ام تنها بگویم که پیش از آن فکر می کردم آدم ها به اشیا عادت می کنند، بعدها فهمیدم اشیا هم به آدم ها عادت می کنند. روزی که آن را فروختم می دیدمش که از سربالایی کوچه می رفت اما بر می گشت و مرا نگاه می کرد]چادر را انداختم صندلی پشتی. نشستم روی صندلی. سرم را گذاشتم روی فرمان و زار زدم. نمی دانم چه مدت در همان حال بودم. وقتی سرم را بلندکردم، دیگر نیرو نداشتم. خالی خالی شده بودم. ساعت را نگاه کردم. از وقت کار گذشته بود. برایم مهم نبود. راه افتادم به سمت خانه.

از پله ها که بالا رفتم باز شروع کردم به زدن توی صورتم که رنگی بگیرد. نمی خواستم مادر در آن حال زار مرا ببیند. کلید را آهسته انداختم و داخل شدم.

خوشبختانه مادر خانه نبود. یکراست رفتم داخل حمام. دوش را باز کردم و با لباس ایستادم زیر آب که داغ بود و انگار روحم را می شست.

تازه لیوان چای را گذاشته بودم جلو و دنبال قند می گشتم که صدای زنگ بلند شد. مثل فنر از جا پریدم:

ـ آمده اند دنبال من.

مادر که نمی توانست باشد؛ او کلید داشت. کس دیگری هم به ما سر نمی زد. ماه ها بود کسی دستش را روی شاسی زنگ خانه ما نگذاشته بود. دور خود می چرخیدم و افکار مختلف از سرم می گذشت. آب دهانم خشک شده بود.

ـ این چه کاری بود کردی؟ اگر الان تو را ببرند مادرهم با خبر نمی شود.

در همین فکرها، آهسته خود را به پشت پنجره رساندم. پرده را کمی کنار زدم. جوری نبود که بتوانم کسی را که زنگ می زد ببینم. خدایا چه کنم؟ در همین حال بودم که دیدم زنی در لباس سیاه با دختری کوچک به وسط کوچه آمده و خانه ما را نگاه می کند. چه می دیدم؟ همسر سردبیر. یار همیشگی رحمان.

نفهمیدم چطوری پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را رساندم به دم در. داشت می رفت. داد زدم:

ـ  هستم. هستم.

 برگشت. قیافه اش ماتمزده بود. مثل آدم آهنی ها آمد طرفم. چند قدم با هم بیشتر فاصله نداشتیم. دلم هری ریخت:هوشنگ را کشته اند. آمده خبر بدهد. فکر نکردم سردبیر را هم گرفته اند. داشتم می نشستم روی زمین که رسید به من. دستم را گرفت و با صدایی بی جان گفت:

ـ رحمان را کشتند.

در آغوش هم فرو رفتیم. گریه می کردیم و صدای «حاج آقا» از دور می آمد.

ـ باید همه تون رو مثل سگ بکشن. مثل سگ. مثل سگ…..

با هر زحمتی بود خود را از پله ها بالا کشیدیم. صدای همسایه را از پشت در شنیدم. داشت به کسی می گفت:

ـ بمیرم برای این دختر جوان.

نمی دانم چند ساعت فقط نشستیم و گریه کردیم. بعد انگار اشگ مان خشکید. دختر 13 ساله رحمان، سرش را گذاشته بود روی پای مادر و خوابیده بود. با صدایی که از ته چاه می آمد، پرسیدم:

ـ کی؟ چطور؟

و او بریده بریده گفت:

ـ امروز زنگ زدند. گفتند خودکشی کرده. رگش را جویده. شماره دادند بروم بهشت زهرا….

وقتی می گفت خودکشی، جویدن رگ، بهشت زهرا… انگار که به سیم برق وصل شده باشم. جمع می شدم، می لرزیدم، و درد را می دیدم که از جای جای تنم بالا می رود. می دیدم که در هوا معلق شده ام. دیگر به هیچ جا وصل نبودم.

حرف دیگری نزدیم. در تاریکی نشسته بودیم. زل زده بودیم به یک جای دور. سکوت و تاریکی را صدای چرخاندن کلید در قفل شکست. هر دو از جا پریدیم. مادر بود که با چرخ خرید برگشته بود. چراغ را روشن کرد و ناگهان ما را دید که نشسته بودیم کف زمین. دو بامبی زد توی سرش:

ـ چی شده؟ چی شده؟

داستان را نصفه نیمه گفتیم. می دانستم رحمان را دوست دارد. ولی در نگاهش یک لحظه دیدم که نفس بلندی کشید. خبر مربوط به هوشنگ نبود آخر. او نیمه دیگر من نبود که قبل از همه به خودش و عزیزش فکر کرده بود؟

حالا سه تایی گریه می کردیم. مادر نفرین می کرد. دخترک ما بیدار شده بود. متعجب نگاه مان می کرد. هنوزیک روز نگذشته، قیافه اش شبیه بچه یتیم ها شده بود. در چشمان زیبایش رحمان را می دیدم که از ما دور می شد.

آن شب در سکوت گذشت. سکوت قبرستان. همه خود را به خواب زده بودیم. هر کس در فکر خویش. ولی شب تمام نمی شد. تازه آغاز شده بود.