تماشا

لیلا سامانی
لیلا سامانی

به تماشای دنیای فرهنگ و هنر

زن؛ “ الهه ” ی زیبایی و خوبی…

 

 

در بیستمین شماره تماشا، دیگر بار به چهارگوشه ی دنیا سفرکرده ایم و یاد بزرگان و تاریخ سازان عرصه ی فرهنگ و هنر را زنده نگاه داشته ایم. در این شماره، از “ برت استرن ” آمریکایی گفته ایم و سعی جد او بر ثبت زیبایی زنانه؛ از ارنست همینگوی گفته ایم و جسارت او در برگزیدن مرگ اختیاری؛ آخرین تانگو در پاریس با بازی بی مثال براندو و داستان های صادق چوبک هم دیگر از موارد گزینه نویسی های این صفحه ی تماشا هستند. اینها و بیشتر از اینها را در شرح بیستمین شماره ی تماشا از پی بگیرید…

 

دوربینی مثال چاقوی جراحی…

 

 

روزهای واپسین ژوئن با خبر در گذشت “برت استرن” عکاس شهیر آمریکایی همراه شد. مردی که با شیفتگی جنون آلودش به عکاسی توانست انقلابی عظیم در صنعت عکس، تبلیغات و فرهنگ چاپ به پا کند. استرن از تلفیق دلبستگی اش به زن ها و عشقش به عکاسی، خالق مجموعه ای بی نظیر از عکسهای زنانه شد، او که زنان را “الهه” توصیف می کرد، در طول پنجاه سال فعالیت هنری اش، به زیباترین زنان هنرمند زمانه ی خود از دریچه ی لنز دوربینش نگریست و شکارچی لحظاتی شد که در آنها فیگورهای معمولی زنانه به رقصی طراحی شده مانند شده بودند، فیگورهایی محصور در قاب با روحی زنده. زیبارویانی چون “الیزابت تیلور”، “بریژیت باردو”، “آدری هپبورن”، “سوفیا لورن” و “ناتالی وود” از جمله بازیگران معروف هالیوود بودند که سوژه ی عکس- پرتره های استرن شدند، اما با این حال این عکاس آمریکایی، آوازه ی جهانی خود را وامدار عکاسی روایت گونه اش از واپسین روزهای زندگی “مرلین مونرو” این ستاره ی نامی اما تنها ست.

استرن در سال 1962 چند هفته پیش از مرگ مریلین مونرو این امکان را یافت که سه روز تمام، در هتلی در لس‌انجلس با مرلین مونرو تنها باشد و زنی - که تا آن روز تنها ویژگیهای تنانه اش دیده شده بود- را از دریچه ی دیگری نگریست. استرن دوربینش را به مثابه ی چاقوی جراحی به کار گرفت تا با پس زدن نقاب از روی پیکر دلربای مونرو، آشفتگی های ذهنی و روح زخمی او را عیان سازد و زنی بی پناه، دلواپس و دلسرد را به نمایش گذارد.

 

جسورانه ترین مرگ اختیاری…

سحرگاه دوم جولای ۱۹۶۱ ارنست همینگوی، یکی از زبده ترین رمان نویسان معاصر در خانه اش در کچام آیداهو با تپانچه ی مورد علاقه اش به زندگی خود پایان داد و دوستداران آثارش را با این جمله ی “رابرت جوردن” قهرمان داستان “زنگ ها برای که به صدا در می آیند” بر جای گذاشت:

“مرگ هر انسانی از جان من می کاهد، چرا که من با تمام بشریت در آمیخته ام، پس دیگر کس مفرست تا بدانی ناقوس در عزای که به صدا در آمده است، این ناقوس مرگ توست…”

او که خود زخمی جنگ و جامعه بود، داستانهای روزمره ی زندگی خود و اطرافیانش را به کتابهایش کشاند. شاید از همین روست که اکثر قهرمانان او نیز به شکلی زخم خورده و عاصی اند. شخصیت های ملموسی که همینگوی با اراده و جسارتشان زنده و با مرگ و نومیدی شان شکسته می شد.

او همچنین از نزدیک پوچی جنگ را لمس و لگدمال شدن آرمانهای جوانان هم نسلش را مشاهده کرده بود، از همین رو راوی این سرخوردگی ها و تصویر گر این پوچی ها شد. تا جایی که همواره برای بیان ارزش زندگی، جلوه های گوناگون مرگ را به نمایش می کشید، نگرشی که شاید در نهایت سرنوشت وی را نیز رقم زد:

“اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهای پرافتخار افتخاری نداشتند و ایثارگران مانند گاو و گوسفند کشتارگاه شیکاگو بودند. گیرم با این لاشه‌های گوشت هیچ کاری نمی‌کردند جز این که دفنشان کنند. کلمه‌های بسیاری بودند که آدم دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت و سرانجام فقط اسم جاها آبرویی داشتند … کلمات مجرد، مانند افتخار و شرف و شهامت یا مقدس در کنار نام‌های دهکده‌ها و شماره‌ی‌ جاده‌ها و فوج‌ها و تاریخ‌ها پوچ و بی‌آبرو شده بودند…”

 

قصه گوی زنان دیروز…

ماه نخست تابستان، خاطره ی مرگ و تولد یکی از پیشگامان داستان نویسی مدرن و از جمله بنیان گذاران قصه نویسی کوتاه در ایران را در خود جای داده است. نویسنده ای که سبک نگارشش در عین استقلال به شکلی مشهود متاثر از ارنست همینگوی آمریکایی ست، نثری تاثیر گذار و غنی که بر خلاف نمونه های پیشین بر پایه ی ایجاز بیان، استفاده از واژگان ملموس و ساده و جملات و پاراگرافهای کوتاه شده بنا شده بود.

دستمایه های داستانهای چوبک، معمولا انتقادهای تلخی ست به معایب و زشتی های جامعه. مسائلی نظیر فقر، گرسنگی، ظلم، زورگویی، دروغ، تهمت، فحشا، جهل، خرافات، بی عدالتی و … از جمله تم ها داستانهای او هستند. شخصیتهای داستان های او عموما از تیره روزترین و ستم دیده ترین افراد جامعه هستند که همواره با محرومیت دست و پنجه نرم می کنند، محرومیتهایی که منجر به مرگ یا درماندگی این شخصیتها می شود و چوبک در کسوت یک رئالیست تمام عیار و بی هیچ اغماضی این دنیای سیاه و تاریک را ترسیم می کند. او هم چنین اندیشه هایی فلسفی را با داستانهایش می آمیزد و مسائل بنیادین انسانی نظیر مرگ، هستی، پریشانی، خود بیگانگی، سرنوشت و جبر و اختیار را نیز به حیطه ی بحث می کشد. چوبک در عصری که فقر تقدیس می شد و تنگدستان به سبب فقرشان محق شناخته می شدند، به دور از آرمانگرایی و خیالبافی، فقر و جهل را زمینه ساز یکدیگر خواند و اعتقادات مذهبی و خرافی را به باد انتقاد گرفت.

چوبک اکثر زنان داستانی اش را از میان طبقات فقیر و طرد شده ی اجتماع برمی گزیند زنانی که جامعه از آنان اجسامی مصرفی و بی ارزش ساخته است. او هم چنین سرکوب غرایز زنان به دلایل اخلاقی، مذهبی و عرفی را یکی از محرومیتهای زنان ایرانی برمی شمرد و از فقر، عدم استقلال مالی زنان و اعتقادات خرافی به عنوان موانع زندگی انسانی آنان سخن می گوید و آن را ماحصل جبری می داند که از سوی جامعه ی ایران به آنان تحمیل می شود. چنان که حتی زن فرانسوی “اسب چوبی” در کتاب “چراغ آخر” هم قربانی اعتقادات و رفتارهای شوهر ایرانی اش می شود. با این تفاوت که او تسلیم این وضع نابسامان نشده و برای حفظ این خانواده ی بی بنیان دست و پا نمی زند وبا بازگشت به وطن خود، شرایط زندگی اش را تغییر می دهد.

اما چوبک از زنان دیگری هم سخن می گوید، زنانی که همه ی زنانگی شان را در مادر بودن خود خلاصه کرده اند، زنانی سرشار از عطوفت و رافت که صبورانه مشکلات و مصیبتها را به دوش می کشند و با جان و دل حاضرند هستی شان را فدای آسایش همسر و فرزندانشان سازند. از مادر اصغر ( بعد از ظهر آخر پاییز) و مادر جواد ( چراغ آخر) گرفته تا “شیرو”( تنگسیر) و “جهان سلطان” ( سنگ صبور).

 

سمبلی از مرد برهنه…

نه سال از درگذشت “مارلون براندو” ستایش شده ترین بازیگر سینمای جهان می گذرد. بازیگری که قدرت فیگورهای مردانه و هیبت فیزیکش، مجال پرداختن به جذابیتها و ظرایف بازیگری اش را از بیننده می ستاند. او از همان آغاز و با بازی در فیلم “اتوبوسی به نام هوس” در نقش “ استنلی کووالسکی” به عنوان سمبل یک جوان یاغی قد علم کرد، نوعی عصیان و سرکشی کور که تا پیش از ظهور براندو دیده نشده بود. او در این فیلم هیچ قید و بندی را بر نتابید و بی محابا قهرمان خشن، بی رحم و وحشی “تنسی ویلیامز” را به تصویر کشید. این خشونت بعدها در نقش آفرینی بی مثالش در فیلم “پدر خوانده” به گونه ای دیگر جلوه کرد، او شخصیت “دن کورلئونه” را به صورت آمیزه ای از خشم و رافت و خشونت و آرامش نمایاند، ترکیبی که با آمیختگی قدرت و مرگ در این فیلم همخوان بود. براندو همچنین در فیلم “ آخرین تانگو در پاریس”،عریان ترین فیلم عصر خود هم جسورانه ظاهر شد و این بار برهنگی جسمی را هم به برهنگی فکری و ذهنی علاوه کرد.