از عصر گاو آهن تا فرامدرنیسم

کیومرث پوراحمد
کیومرث پوراحمد

نسل ما درعصرگاوآهن زاده شد…

“یوغ” مکعب مستطیلی بود چوبین که میانش دایره ای به اندازه گردن یک گاو خالی بود. یوغ را به گردن گاو می آویختند و در دوسوی یوغ چوب هایی بلند می بستند.

“خیش” دو چنگک آهنین بود که قوس برمی داشت و راست می شد و آن جا که راست می شد مثل لوله، میان تهی بود و به قطر، اندکی بیش تر از ضخامت آن دوچوب بلند. جوری که بتوان انتهای آن دو چوب را داخل آن لوله ها محکم کرد.

من درعصرگاوآهن زاده شدم…

درکودکی و نوجوانی در کشتزارهای حاشیه شهر بارها و بارها دیده بودم که مردانی

آفتاب سـوخته (که همه شان در چشم کودکی من، جوان هم اگربودند پیر می نمودند)، با کلاهی نمدی برسر، با چین و چروک هایی ژرف برپیشانی و قـاچ قـاچِ تَرَک هایی ژرف تر بر پاشنه ی پا، گاو را “هی” می کردند و حیوان که آمخته کار خویش بود می رفت و می رفت و آن مردان در پی گاو، اندکی خمیده، بر چوب ها فشارمی آوردند تا خیش بیش تر و بهتر خاک را بشکافد.

کشتکاران درخُنکای پیش از برآمدن آفتاب گاو را هی می کردند و آرام و صبورانه دل خاک را

می شکافتندتا به وقتش دانه بکارند در خاک. آفتاب برمی آمد ومردان کشتکار، همچنان، همپای گاوشان و سایه های بلندشان و آرزوهای کوچک شان، زمین را با گاوآهن شخم می زدند تا زمانی که دیگر سایه هاشان پیدا نبود. بود و نبود. نیمروز. آن گاه گاو را از بند یوغ و خود را از خیش رها

می کردند، همراه گاو زیرسایه بانی می رفتند که چهار، پایه چوبین داشت و سقفی از حصیر. نخست گاو را سیرآب می کردند و سهمش را ازکاه و یونجه می دادند. آن گاه با خار بوته ها آتشی

می افروختند. کتری دوده زده سیاه را آب می کردند و بر آتش می نهادند. تا آب قُل قُل بزند و چای را تیار کنند، گره از بقچه شان باز می کردند که می شد سفره ای گسترده با چاشتی آماده. نان و پنیر یا نان و ماست، که اگر پیاز و سبزی هم در سفره شان بود که دیگر می شد ناهار شاهانه. می خوردند و یکی دو استکان چای پشتش. آن گاه گیوه ها را بالش می کردند، زیرسر می نهادند واندام خسته را رها می کردند بر خاک تا چشمی گرم کنند و خسته گی بگیرند. گاو هم خسته گی می گرفت و ساعتی بعد که باز سایه ها اندکی کشیده می شد، مرد بود و گاوش و پهنه ی کشتزاری که بایدشخم می خورد تا دم دمای غروب…

من در عصر گاو آهن زاده شدم…

درشهربزرگ اصفهان ـ به گمانم ـ هیچ مغازه ای شیر نمی فروخت. درمحله ی ما (که محله ی پرتی هم نبود) شیر را باید از خانه ی گاو دار ها می خریدیم.گاو دار محله ما میانه سال مردی بود کشاورز که در خانه اش با همسرو فرزندان و گاوهایش زندگی می کرد. همسروفرزندان در اتاقی آن سوی حیاط و گاوها در طویله ای این سوی حیاط. شب ها با کاسه ای مسی به خانه گاودارمی رفتیم، در که می زدیم، زن در را باز می کرد و ما می دانستیم که باید یک راست به طویله برویم.آن جا مرد گاوها را می دوشید و هر چند پیمانه که می خواستیم در کاسه مان می ریخت و پولش را می گرفت و ما در کورسوی نور چراغ هایی که از پنجره ها به کوچه های تاریک می ریخت باید به خانه برمی گشتیم. اگر زمستان بود، مصیبتی بود برگشت به خانه با کاسه ی پرشیر و گل ولای و یخ آب کفِ ناهموارِ کوچه ها و ترس سُرخوردن و لب پر زدن شیرازکاسه. آن چه امروز به اسم پارچ (پلاستیکی یا بلوری یا چینی) می شناسیم. به شکلی زیباتر، با انهنایی در کمر و از جنس مس وجود داشت. که ما به آن

می گفتیم “شیردان”. حالا فکر می کنم برای آوردن شیر به خانه چرا یک دبه یا شیردان به ما

نمی دادند ؟ لابد یک شیردان بیشتر نداشته ایم که آن هم پر بوده است از آب، سرسفره. و دبه ها (که ازجنس روی بود) پربوده است از روغن یا نخود و لوبیا و عدس.

 من در عصر گاو آهن زاده شدم…

 درکودکی تا جوانی، شهربزرگ من اصفهان هنوز لوله کشی آب نشده بود.از شیرآب و دستشویی و ظرف شویی و حمام هم خبری نبود. دستشویی و ظرف شویی در آب حوض بود. حمام هم حمام عمومی بیرون بود که معمولاً هفته گی می رفتیم. و رختشویی هم در طشتی مسی بود با پنجه های آموخته ی مادر و آخرین مرحله ی شستن لباس (آب کشیدن لباس ها) باز در آب حوض بود. آب حوض هم باید از چاه پر می شد.

درحیاط هرخانه چاهی بود و چرخ چاهی برسر آن که بر پایه ای چوبی یا سیمانی استوار شده بود. طنابی به چرخ بسته بود و سردیگرطناب به دلوی لاستیکی. دلو را که توی چاه می انداختیم. چرخ به سرعت می چرخید و “شلپ” ! دلو به آّب می خورد. طناب را تکان تکان می دادیم تا دلو پرشود. بعد باید دلو پرآب سنگین را با دست و به کمک اهرم چرخ بالا می کشیدیم. طناب دور چرخ می چرخید و دلو کم کم بالا وبالاتر می آمد تا به دهانه چاه می رسید تا آن را بگیریم و آّب را توی کوزه و بادیه بریزیم برای خوردن و چای و غذا پختن. اما پرکردن حوض از آب چاه، کار ما نبود. بالای چرخ چاهی که به قوت کودکی ما می شد از چاه آب کشید، چرخ بزرگ تری بود با طنابی ضخیم تر و دلوی

بزرگ تر. هرازگاهی مردی که شغلش آب کشیدن بود به خانه می آمد، برسکوی سیمانی بالای چاه،

ـ رو به روی چرخ بزرگ ـ می نشست و با پا آب می کشید و آب را به منبعی می ریخت که از آن جا سرازیر می شد به حوض. جوان که بودم تازه پمپ به خانه ما آمد و مرد آب کش را بیکار کرد. پمپ را در تاقچه ای میان حلقه ی چاه می گذاشتند. ازپمپ لوله ای به آّب می رفت و لوله دیگری بالا می آمد و می رفت تا پشت بام تا آب را در منبع فلزی روی بام ذخیره کند. آن زمان دیگر توی خانه دستشویی داشتیم و ظرفشویی و حتی حمام. آب حمام ، نه با آب گرمکن (که انگار هنوز اختراع نشده بود!!) با کوره ای گرم می شد شبیه کوره ی تنور نانوایی هایی که هنوز در گوشه وکنار شهر پیدا می شود و حالا بیشترشان شده اند کوره های فلزی گردان با سوخت گاز. سوخت کوره ی حمام، گازوئیل بود که با دمیدن باد با تلمبه، فشار لازم را برای آتش افروزی پیدا می کرد.

من در عصر گاو آهن زاده شدم…

در کودکی و نوجوانی هرگز اسباب بازی ندیده بودم. این که بود یا نبود نمی دانم. من ندیده بودم. پارک و سرسره و تاب و این جور وسائل بازی همه گانی هم نبود. که باز اگر بود من هرگز ندیده بودم. یک جعبه مداد رنگی شش تاییِ کوچک، تنها اسباب بازی (!!) بود که دیده بودم و رویای داشتنش در یازده دوازده ساله گی به واقعیت پیوست آن هم فقط برای یک بار.

در کودکی و نوجوانی ام هرگز کتاب کودک ندیده بودم. این را دیگر قطعاًٌ می گویم کتاب کودک وجود نداشت.آمار و ارقام می گوید. نوجوان که بودم، ایران سی میلیون جمعیت داشت. شماره گان کتاب های چاپ شده در آن زمان را که نگاه می کنی هیچ کتابی بیش تر از سه هزار جلد منتشر نشده است. یعنی برای هر ده هزار نفر یک کتاب. با این وضعیت اسفبار کتاب و کتاب خوانی (که امروز با هفتاد میلیون جمعیت اسفبارتر هم شده است.) و با توجه به سطح پایین رفاه در کل جامعه نباید هم کتاب کودک منتشر می شده. تنها نوشتار کودکانه ی آن دوره، مجله ای هفته گی (شاید هم ماهیانه) بود به اسم “کیهان بچه ها” که گه گاه از یک دوست یا همکلاسی به دستم می رسید. از کیهان بچه ها فقط مضحک قلمی هایش (قصه هایی که با کاریکاتور روایت می شد) یادم هست و قصه هایش که در کودکی هم به نظرم بی رمق بود و جذابیتی نداشت. در کودکی تنها دل خوشی بزرگ ما رادیو بود. رادیوی بزرگی که جای ثابتی داشت توی تاقچه و فقط پدر یا مادر اجازه داشتند روشنش کنند. پدر فقط اخبار رادیو را می شنید و بس. مادر اما ذوق داشت. تقریباً همه برنامه های رادیو را می شنید و ما هم می توانستیم بشنویم. ترانه ها و تصنیف هایی که از بس می شنیدیم از حفظ می شدیم و دائم زیر لب زمزمه می کردیم. ترانه هایی که ازپس گذشت پنجاه و چند سال، هنوز هم (بسیار دیده ایم که برای نسل های پس از ما هم) شیرین و شنیدنی و جذاب است. امواج جادویی موسیقی که رادیو به گوش جان و روان کودکی ام می ریخت تأثیری چنان ژرف داشته است که در هرفیلمی ساخته ام و راه داده است، کسی تصنیفی می خواند یا ترانه ای شنیده می شود. حتی در فیلم جنگی “اتوبوس شب” دو ترانه خوانده می شود و دو تا هم شنیده می شود.

 رادیو اما فقط موسیقی نبود. داستان های کودکانه ای که “خانم مولود عاطفی” هر روز صبح برای

بچه ها می گفت و قصه های شیرینِ ظهرجمعه ی “صبحی مهتدی” هم بود و اندکی بزرگ تر که شدیم همه برنامه های رادیو یک طرف، نمایش های پلیسی “جانی دالر” و شیرین تر و جذاب ترازآن، داستان های شب بود که موسیقی نشانه ی آن هنوز به وضوح توی گوشم است. تکه ای بود از “شهرزاد ریمسکی کورساکف”. شنبه شب ها داستانی شروع می شد و پنج شنبه شب ها پایان می یافت. و تازه هر جمعه شب، داستانی بود یک شبه (داستان های آدینه).

 شنیدن و غرق شدن در فراز و فرود حوادث همین داستان های شب رادیو بود که از کودکی شیفته گی به قصه و قصه گویی در من جوانه زد. و این شیفته گی بعدها ـ با خواندن کتاب های پلیسی و رمان های دیگر ـ، بیش تر و بیش تر شد و با کشف سینما به اوج رسید. تا نوزده بیست ساله گی، درشهربزرگ من اصفهان هنوز تلویزیون نبود. نه فرستنده اش و نه گیرنده اش. اولین بار در سن یازده دوازده ساله گی به لطف برادر بزرگم منوچهر به سینما رفتیم. فیلمی بود وطنی و کمدی. “آقا جنی شده”.

در آن برهوت کودکی وقتی اولین بار به سینما رفتم، سینما دریچه ای شد به جهانی دیگر. جهانی جادویی و آن چنان خیره کننده و حیرت انگیز و جذاب که از پس گذشت پنجاه سال هنوز نتوانسته ام از جادوی آن رها شوم. امروز هم درهر سالنی، زنگ آغاز فیلم به صدا در می آید و پرده باز می شود رعشه ای شیرین و دلپذیر همراه با شور و شعفی کودکانه سراپای وجودم را درهم می پیچد.

ای کاش که همیشه ی همیشه جادو شده ی این جادو باقی بمانم. که اگر روزی از جادوی سینما رها شََوَم روز مرگ من است. اما به هر شکل، مرگ، روزی فرا خواهد رسید. سینما اما جاودانه خواهد ماند. و آرزو می کنم ای کاش من هم از پس چهار دهه فیلم سازی، سهم کوچکی در جاودانه گی سینما داشته باشم. ای کاش.

من در عصر گاو آهن زاده شدم…

در نوجوانی نمایش های رادیویی و موسیقی و کتاب و سینما را کشف کردم. در جوانی که دیگر عصر گاو آهن نبود و زمین های کشاورزی را با تراکتور شخم می زدند، می دانستم که می خواهم

سینما گر بشوم و شدم. از آن جا که هیچ گاه این فرصت دست نداد که سینما را به شکل آکادمیک بیاموزم، از دیدن و چندباره دیدن فیلم ها و خواندن و چندباره خواندن آن چه که در باره فیلم و سینما به دستم می رسید شروع کردم. فیلم ها و نوشته ها و مصاحبه ها و نقدها را می بلعیدم. مرحله بعد نوشتن درباره فیلم ها و سینماگران بود در نشریات سینمایی. این نوشتن ها به گونه ای خودآموزی و خودآزمایی بود. تا این که یک فرصت طلایی دست داد. یکی از نویسنده گان محبوب جوانی نسل ما (نادر ابراهیمی) که عشق فیلم سازی هم داشت. چند فیلم کوتاه مستند ساخته بود و یک فیلم سینمایی و بعد یک سریال بزرگ تلویزیونی در دست تولید داشت (آتش بدون دود) که مرا به دستیاری خود و برنامه ریزی سریال برگزید. در طول شش ماه فیلم برداری این سریال در ترکمن صحرا در شرایطی بسیار دشوار و طاقت فرسا، با همه ی جان و دل و توش و توان کار کردم و نادر ابراهیمی هم که با بخل و تنگ نظری بیگانه بود چنان مشفقانه و پدرانه به من میدان داد و اعتماد به نفسم را بارور کرد که به زودی کارگردان دوم سریال شدم و مشکل ترین صحنه ها را کارگردانی می کردم و ابراهیمی فقط تشویق می کرد و اعتماد به نفسم را بالاتر می برد. شش ماه تجربه عملی فیلم برداری “آتش بدون دود” قطعاً به اندازه ی ده سال تجربه های پراکنده دستیاری برایم درس بود و بعد از آن واقعاً کارگردان شدم.

من در عصر گاو آهن زاده شدم…

            یک قرن پیش دموکراسی پارلمانی (به عنوان برگی از دفتر مدرنیسم) با سرمشق

دموکراسی های غربی و با انقلابی مردمی و شجاعانه و پیشتاز در خاورمیانه (انقلاب مشروطه) به کشور ما آمد، اما چنان با مذهب و سنت های دیرپا و ریشه دار ما تبیین و عجین شد که دیگر کم تر شباهتی به دموکراسی غربی داشت. مدرنیسم مثل همه ی چیزهای وارداتی، نیم بند و نصفه نیمه بود و بیگانه. کُند و لاک پشتی شکل می گرفت و به سختی خودی می شد و همیشه از منشأ خود یکی دو دهه عقب بوده و هست. تازه وقتی هم خودی و رایج می شود حال و هوایش کم تر شبیه مبداء و بیشتر شبیه حال هوای مرز و بوم مقصد است.

من درعصر گاوآهن زاده شدم و اندک اندک به عصرمدرنیسم خزیدم. و عشقم و شغلم شد سینما که هنری بود مدرن و من دوست دارم فکر کنم که سینماوالاترین و تأثیرگذارترین و مهم ترین فرآیند مدرنیسم است.

ازآغاز کار فیلم سازی ام دردهه ی پنجاه خورشیدی با وسائل و امکانات وشرایطی فیلم می ساختیم کاملاً ابتدایی و شبیه خودمان و نه شبیه اروپا و آمریکا. اما به هرحال فیلم می ساختیم و مطمئن بودیم و هستم که همه فیلم های جهان ـ خوب و بد ـ با اندیشه و ذهنی کنکاش گر و تصویرگر شکل می گیرد و با یک دوربین و چند لنز و چند پرژکتور ساخته می شود. تفاوت عمده درمخلفاتش است.

معمولاً یک دوربین قراضه داشتیم که ـ مثلاً ـ بلیمپ بود (دوربین هایی که موتور آن صدا ندارد و مخصوص فیلم هایی است که با صدای سرصحنه ساخته می شود.) اما از فرط کهنه گی صدایش در

می آمد و مجبور می شدیم در صحنه های داخلی موتورش را با لحاف و پتو و پارچه بپوشانیم تا صدایش شنیده و ضبط نشود. نگاتیو های مان استاندارد نبود. معمولاً کهنه بود و نگاتیو هایی بود که برای آب و هوای گرم و آفتابی و خشک ما ساخته نشده بود. داروها و تکنیک ظهور وچاپ لابراتوار مان هم استاندارد نبود و همیشه، تا فیلم های گرفته شده ظاهر و چاپ نمی شد، کابوس ها داشتیم از بلاهایی که دیده بودیم ـ توی لابراتوار ـ برسر فیلم ها می آمد. فیلم ها را با میزمونتاژ، مونتاژ می کردیم. کاری دشوار بود. بخش قابل توجهی از وقت و نیروی ما صرف کارهای مکانیکی می شد. فیلم ها ی مان را در استودیوهایی صدا گذاری و میکس می کردیم با دستگاه هایی بزرگ و پر حجم با هفت هشت ده باند صدا که هریک بر نوارهای هفده و نیم اینچ که سوار شده بر آن دستگاه های بزرگ می چرخید و می چرخید تا کار انجام شود. کوچک ترین اشتباهی باعث می شد هر پرده (حدود ده دقیقه فیلم) از ابتدا میکس شود. خوشحال و خوشبخت بودیم اگر کارمان به استودیویی می افتاد که سیستم “راک اند رول” داشت. یعنی اگر وسط کار ایرادی یا اشتباهی پیش می آمد می توانستیم فیلم و همه ی باند ها ی صدا را همزمان به عقب برگردانیم و از جایی که اشکال پیش آمده بود شروع کنیم نه از ابتدا. کم تر از ده سال پیش (سال هزاروسیصدو هشتاد) فیلم شب یلدا را با همین شرایط که گفتم ساختم. بعد، دوسه سالی در فیلم سازی ام وقفه افتاد. وقتی می خواستم فیلم تازه ام را بسازم شرایط به کلی دیگرگون شده بود. دوربین دیجیتال. لابراتوار دیجیتال. مونتاژ کامپیوتری. صدا گذاری و میکس دیجیتال… اول، همه چیز بیگانه و غریب بود، ولی ما مردمی زود آشنا هستیم.

من در عصر گاو آهن زاده شدم. اندک اندک به عصر مدرنیسم خزیدم و ناگهان به عصر فرامدرنیسم پرتاب شدم. ده سال پیش فکر می کردم هرگز نمی توانم با کامپیوتر بنویسم. فکر می کردم در طول سی سال، رابطه ای بین ذهن و دست و قلمم شکل گرفته که غیر قابل تغییر است. اما وقتی توانستم بر ترس و تردیدهایم غلبه کنم و جسارت کردم و اولین فیلم نامه ام را با کامپیوتر نوشتم، ذهن و دستم به سرعت توانست مونیتور را به جای کاغذ و کی بورد را به جای قلم بپذیرد. خودم حیرت زده شده بودم از این سرعت انتقال. اما خیلی زود یادم آمد که ما ملتی هستیم که در تطبیق دادن خود استادیم. ما خیلی زود خود را تطبیق می دهیم. و خیلی زود تغییر می کنیم وتغییر می دهیم و این راز مانده گاری ملت کهنسال ماست. ملتی که هفت هزارسال تمدن پشت سر دارد و دوهزار و پانصد سال تمدنی که آثار و نشان های بارز و کتمان ناپذیر آن بر جا مانده است.

من در عصر گاو آهن زاده شدم. اندک اندک به عصر مدرنیسم خزیدم و ناگهان به عصر فرامدرنیسم پرتاب شدم. پس از آشنایی با کامپیوتر، به تدریج اینترنت را هم شناختم و حیرت زده و ذوق زده شدم از این که با اینترنت بسیاری کارها چه آسان و سریع انجام

می شود. آخرین کشف من از شرایط جدید این بود که فهمیدم برای شناساندن خود دیگر لازم نیست

کارنامه ات را شبیه بروشور چاپ کنی و به دست این و آن بدهی (!!!). می توانی برای خودت سامانه (منظورم همان سایت است) داشته باشی و هرچه دلت خواست از مطلب و عکس و تکه های هر فیلمت را در سایت بگذاری و دیگران با یک کلیک همه شصت سال زندگی ات یا چهل سال کارنامه ات را مرور کنند…

منبع: مجله فیلم