چاپ آخر به نقد آثار ادبی اختصاص دارد
مروری بر سفرنامه “سفر با حاجسیاح” نوشته احسان نوروزی
وقتی حاجسیاح بعد از هجدهسال سفر به اروپا به ایران بازگشت، یکی از حکام محلی به او هشداری داد که شاید تاکنون در تاریخ چندهزارساله ایران دیروز و امروزمان مدام طنین میاندازد: «در ایران حرف از تمدن به زبان نیاور که برای تو خطر جانی دارد.» بیش از یک قرن و نیم از مرگ حاجسیاح میگذرد، و حالا احسان نوروزی (مترجم و نویسنده) با روح او عازم اروپایی شده که با آنچه حاجسیاح دیده کاملا دگرگون شده است. در این سفر، حاجسیاح همراه با احسان نوروزی، همراه و همسخن میشود. احسان نوروزی از حضور حاجسیاح در سفرنامهاش یاد میکند و او را به همسخنی با خود و دیگر کسانی که در این سفر با او همراه و یا همسخن شدهاند وامیدارد. گاهی او را ضمیر سوم شخص غایب خطاب قرار میدهد: «حاجسیاح آیا این چهرهها را میدید؟» و بعد خودش را جای حاجسیاح میگذارد و پاسخ خودش را میدهد. گاهی نیز سرک میکشد به سفرنامه حاجسیاح، و از زبان او توصیف شهرهای که باهم به طور مشترک سفر کردهاند، مینویسد، و بعد آن را با زمانه خویش مقایسه میکند.
احسان نوروزی در سفرنامه «سفر با حاجسیاح»، به مدد زبان رواییاش که گاه قصهیی است با جزییات و کنش داستانی، هرچند در جاهایی اطلاعات اشتباه تاریخی به خواننده میدهد، همچنین سفرنامهاش خالی از نگاه تحلیلی است، اما با اینحال خواننده را تا پایان سفرش با خود همراه میکند.
وین آغازگر سفر اوست. جذابیتهای سفر وین برای او با حضور «خودآگاه» و «ناخودآگاه» نام بزرگی گره میخورد که پدر روانشناسی است: زیگموند فروید. هر چند نام بزرگی چون شوپن (شاعر پیانو) از چشم او پنهان بماند. آپارتمان فروید جایی است که نوروزی با حاجسیاح همراه میشود و به آنجا سر میزند. جهانگرد جوان ما در پایان سفرش، وین را زنی نجیبزاده، باوجاهت و فخامت تعریف میکند که «وقارش وادارت میکند در مقابلش سکوت کنی و انحناهایش را که میان چین لباس بیرون زده دزدکی بپایی. پا به سن است، ولی به یمنِ زندگی مرفهاش هنوز نشانهیی از نشاط جوانی را حفظ کرده. هنوز با همه جور تمرین جسمی، خوش هیکلیاش را حفظ کرده و نگذاشته شکمش آویزان شود… درست وقتی دلتان برایش غنج میزند، میبینید در جواب لطیفهیی بیمزه، قهقهه میزند و خندهاش با خرناسی خوکوار همراه است.»
بوداپست، پایتخت مجارستان سفر بعدی جهانگردان ماست: احسان نوروزی و حاجسیاح. از وین تا بوداپست را باید سه ساعت و نیم راه بپیمایی تا برسی به بوداپست. جهانگرد جوان، میزبانش خانم یودیت را که بعد یک خواب سه ساعت و نیم در اتوبوس و احوالپرسی، روبهروی خود میبیند، به خوانش بخشی از سفرنامه حاجسیاح به «پِست» دعوت میکند. پست، در یک سوی دانوب قرار داد، و بودا در سمت دیگر. و بعدها این دو به هم وصل شدند و شهری شدند با یک نام: بوداپست.
در پایان سفر بواپست، احسان نوروزی، آرمین وامبری جوان بیست و اندی ساله را با حاجسیاح که «نشسته بر کناره دانوب با ریش بلند» مواجه میکند. تا مدام حضور حاجسیاح و سفرنامهاش را در لابهلای متن به خواننده و حتی همسفرانش یادآوری کند که او تاریخ یک قرن گذشته را از زاویه دید هموطنش حاجسیاح با امروز همراه ساخته تا در زمان سفر کند. «بوداپست اطوارهای طغیانگری نوجوانیاش را کنار گذاشته، ولی آرمانگراهایش را نه. کولهاش را که باز کنید پر است از کتاب… با آرایش مخالف استف ولی در گزینش به ظاهر علیالسویه لباسهایش سلیقهیی برآمده از ذکاوت به چشم میخورد. موهایش به خاطر وسواسش به تمیزی همیشه بوی شامپو میدهند. ولی نه در حوصلهاش میگنجد که عطر بزند و نه بوی سیگار میگذارد…» این توصیف جهانگرد جوان ماست در پایان سفرش از بوداپست. بوداپستی که چون وین، برای او در هیکل یک زن نمایان شده است.
سهشنبه بعد از چند روز اقامت در بوداپست، جهانگرد جوان به سمت براتیسلاو حرکت میکند. براتسیلاو همان شهری است که حاجسیاح از آن با نام پرسبورگ یاد میکند. شهری کوچک که «هیچ چیز دندانگیری ندارد» جز یک قلعه قدیمی، موزه ملی اسلاو و یک موزه که متعلق به یهودیان است.
یک روز برای براتسیلاو همچون حاجسیاح که تنها یک صفحه به این شهر اختصاص داده، احسان نوروزی را بیش از این در این شهر به ماندن و گشتگذار راضی نمیکند، جز توصیف شهر در پایان یک روز دیدار با بانوی سیوسهسالهیی به نام براتسیلاو که «با تمام ژست روشنفکرانهمآبانهاش هنوز نگران این است که آیا شوهر خواهد کرد یا نه… آخرین فکرش این است: آیا کسی بالاخره مرا درک میکند؟ میخوابد و آنقدر معصومانه و زیبا به خواب رفته که اگر کسی او را نشناسد و این طور خفته ببیندش، حتما عاشقش میشود و احتمالا فردایش پشیمان.»
پراگ با نامهای بزرگی چون فرانتس کافکا، بهومیل هرابال و ایوان کلیما در هم تنیده شده است. شهری که روزگاری زیر چکمههای استالین نفسنفس میزد، اکنون برای هر مسافری که عاشق ادبیات است، میتواند شهری زنده و پرتپش، اعجابانگیز و شگفتآور باشد؛ شهری که احسان نوروزی اینبار بدون حضور حاجسیاح سفرش را شروع و سپس به پایان میبرد. موزه کافکا جایی است که نوروزی از زبان کافکا تصویرش میکند: «این محدوده (مشتمل بر خانه و مدرسه و کارخانه پدرش در پراگ) دربرگیرنده کل زندگیام است.»
جهانگرد جوان، پراگ را نه چون وین و بوداپست، به هیچچیزی تشبیه نمیکند، شاید چون بدون حضور حاجسیاح، قوه تخیل جهانگرد ما تحلیل رفته باشد.
برلین، مقصد بعدی اوست؛ جایی که حالا حاجسیاح را در کنار خود میبیند. برلینی که از زمان حاجسیاح تاکنون هیچ شهر اروپایی به اندازه آن تغییر نکرده؛ نه فقط چون در جنگ جهانی دوم با خاک یکسان شد، بلکه به خاطر دیواری که آن را به دو نیم کرد؛ دیواری که حالا تکهتکههایی در گوشه و کنار شهر دیده میشود و جهانگرد جوان ما از آن یاد میکند.
با حضور حاجسیاح، باز طبع نویسندگی آقای مترجم گُل میکند و برلین را به زنی تشبیه میکند حامله؛ زنی دمیدمیمزاج که حالا در بسیاری از مهمانیها به دلیل حاملگیاش نمیتواند شرکت کند: «گور پدر همهشان، من بچهام را دارم.»
بعد از آلمان و خاطره جنگ جهانی دوم و هیتلر و نازیسم، جهانگرد آریایی ما، آمستردام، شهر آسیابهای بادی و نقاشان بزرگی چون ونگوگ، را به عنوان مقصد بعدی خود تعیین میکند که باز بدون حضور حاجسیاحاش سفر کرده است.
احسان نوروزی در پایان سفرش، آمستردام را که «سالهاست صبحها سروقت بیدار میشود و در موعد همیشگیاش مغازهاش را میگشاید و لبخندش را برای مشتریها آماده میکند و شبها دخلش را میشمرد و بلافاصله خود را میرساند به قمارخانهیی سر راه منزل.» ترک میکند و رهسپار آفرینش فرصتی دیگر در شهر فرصتها میشود: پاریس. شهری که انقلاب ۵۷ ایران به گونهیی وامدار آن است.
پاریس، شهر فرصتها. شهر انقلابها. شهری با کافهها و جمع روشنفکرهایی که سارتر را در دهه شصت هنوز به خاطر دارند. شهری با نامهای بزرگی چون ویکتور هوگو، بالزاک، بودلر، برتون، اسکار وایلد، فرانسیس بیکن، کامو، فوکو، و پروست و در جستوجوی زمان از دست رفتهاش. شهر بزرگترین سازه فلزی جهان: برج ایفل و عصرهایی که دختران و پسران جوان را به سمت خود فرامیخواند برای ساختن لحظههای عاشقانه. شهری که حالا جهانگرد جوان در آن قدم میزند. «پاریس به عنوان عروس شهرها در نیمه قرن نوزدهم به حجله رفت.» شهری که در گورستان پرلاشزش هدایت و ساعدی خفتهاند. و در نهایت موزه لوورِ «لعنتی» با آن عظمتش که بخشی از آن را فرهنگ و هنر و تاریخ ایران پر کرده و مغرورانه به آن مینازد. «خدا خیرشان بدهد که اینقدرش را حفظ کردهاند»، اما جهانگرد جوان ما که از نسل انقلاب است، از لوور خشنود نیست: «از لوور که بیرون میآیم به بالا و پایینش فحش میدهم و تا آنجا پیش میروم که با کل این نهاد پاسدار فرهنگ لج میکنم.»
پاریس ناپلئون، برای حاجسیاح به تعبیری منحصر به فرد بوده. در پاریس است که برای اولین بار تجربه حاجسیاح از شهری فرنگی به چیزی بیش از سیاحت صرف تبدیل میشود. احسان نوروزی نیز تجربه سفرش را به پاریس ساراکوزی بیربط به تجربه حاجسیاح نمیداند. «سارکوزی نیز چندان متفاوت از ناپلئون سوم به نظر نمیآید.»
و باز پاریس از زیر قلم تیزبین نوروزی نمیتواند جان سالم به در ببرد. پاریس نیز چون زنی جوان، حجاب از چهره برمیدارد برای جهانگرد جوان ما: «پاریس بلد است چهطور خریدارانِ ناز و عشوههایش را حفظ کند.»
اسپانیای دیروز، یادآور حمله اعراب مسلمان به رهبری طارق بن زیاد به آن بخش از اروپا است که «آندلس»اش نامیدند. اسپانیای امروز اما با نام بزرگی چون سالوادور دالی در هم گره خورده است: دالی و نقاشیهاش که جهان را به خود و اسپانیا خیره کرده است. و اما بارسلون که خود مرکز بخش خودمختار کاتالونیا است که بعد از مادرید پرجمعیتترین شهر اسپانیا است، حالا میزبان جهانگرد جوان ما است. «بارسلون وحشی است. برای رامکردنش بگذارید برای خودش جستوخیز کند و فقط تماشایش کنید. قلدر است و پرخاشگر. اما اگر از آن شما شد به شیری دستآموز بدل میشود»
سرزمین ماتودارها برای جهانگرد جوان بدون حاجسیاح زود به پایان میرسد و او از آنجا به سرزمین گلادیاتورها پا میگذارد. امپراتوری روم از دل تاریخ باستان به او خوشآمد میگوید؛ هر چند وقتی نرون برای اینکه طبع شعریاش گل کند، رم را به آتش کشید که داغش هنوز بر دلش مانده، اما رم با تاریخ پرشکوهش، با هنرمندان و نقاشان و نویسندگان و شاعران بزرگش ایستاده استوار، و جهانگرد جوان ما را با «کوچههای اغلب ناموزن، ناراست و کمپهنا»یش که حاجسیاح در سفرنامهاش از آن یاد میکند، دعوت میکند به تماشای فرهنگ و هنر و تاریخ هزارههایش. «صورتی گلکون دارد. هم حامی بچههای قد و نیم قدش است و هم گاهی دمپایی نثارشان میکند.»
توسکانی (منطقهیی در شمال ایتالیا) مقصد آخر جهانگرد جوان امروز ما است. دو سه روز تا پایان سفر پنجاه و اندی روزه جهانگرد جوان برای بازگشت به ایران نمانده، و او بیتاب برگشتن به آغوش مام میهن است «دلم برای اتاقم، کتابهایم، خانوادهام، دوستانم، آن خاک تنگ شده است.»