نگاهی به فیلم “ تنها دوبار زندگی می کنیم ” اثر بهنام بهزادی
“برای حسرت ها و نگفتن ها “
فیلم عجیبی ست. آن قدرعجیب که تنها تعداد محدودی تماشاگر که درسالن سینمایی با گنجاش چندین نفردر طبقه پنجم سینما آزادی را به خود اختصاص داده است. آنهایی که آمده اند تا یک فیلم خوب ببینند.
دیدن فیلم حوصله می خواهد. باید با این مدل فیلم ها آشنا باشی و مخاطب پر حوصله ای که حادثه های پیرامون کارکترهای این قبیل فیلم ها را درک کنی و زندگی کردنشان را باور.
حتی اگر این مسیر روایت زندگی، بر خلاف جریان زمانی معمول باشد. حتی اگر این آدم ها را تنها بفهمی و هرگز نخواهی در موقعیتشان قرار بگیری.
سیامک، انسان از بند تعلقات رها شده ی مغمومی ست که دوست دارد تنها و درست زمانی که تصور می کند زندگی اش را از دست داده است به دنبال انجام افعالی برود که سالیان سال در دل، حسرت انجامشان را داشته است.
او سال ها قبل انگیزه اش را برای ادامه ی زندگی متعارف از دست داده است.
سالیانی که او دانشجوی رشته ی پزشکی بوده است و به دلایلی نا معلوم و شاید هم تعمدا از نگاه کارگردان نا مفهوم، از دانشکده اخراج شده است و ما صراحتا دلیلش را نمی دانم. تنها می دانیم که او شخصیتی جدی داشته است و حتی از به زبان آوردن کلام دوستت دارم نسبت به همکلاسی دوران دانشجویی اش سر باز زده است.
دنیای حسرت ها و نگفتن ها ی انسانی سرگشته که هیچ چیز او را به وجد نمی آورد و تنها شعف زیستن را، بارقه های کمرنگ هیاهوی دختری جوان بادنیای کودکانه به او می بخشد و او را مقطعی به زندگی بر می گرداند.
سالها از اخراج او از دانشکده می گذرد. کسی نمی داند او چه گذشته ای دارد جز ناصر دوست نزدیکش که مشروب فروش است و سیامک را دکتر صدا می کند. سیامک راننده ی مینی بوس است… همه چیز همان قدر عجیب است که دنیای بسیار واقعی و عریان ما.
سیامک یک نماد است. همان طور که شهرزاد، نشانه ای از قصه گویی کهن که دیگرگونه داستانی را روایت می کند. داستانی که تنها یک شنونده دارد و آن هم راننده ی محکوم به سرنوشت خویش است. شهرزادی که هیچ جا و مکانی ندارد و چون کولی ها، آواره و بی نام و نشان در ساختمان نیمه ساز زندگی می کند. شهرزادی که مسافر زندگی سیامک است و کوله بارش که تنها هویتش است را به طور تعمدانه، بارها و بارها در مینی بوس سیامک جای می گذارد تا جایی که زندگی و عاشقانه هایش، سوای داستان های خیالی کودکانه، رقم می خورد.
مینی بوس سیامک نشانه ای از زندگی بیمار گونه ی اوست. صندلی های خالی که اواخر فیلم تنها توسط تک سرنشینان پر می شوند. مینی بوس پررنگ ترن شخصیت داستان است. همه جا هست و تمامی لحظه ها را در درون خود ثبت می کند.
شهرزاد معشوقه ی دربندی ست که او را جایی پشت درهای بسته ی سرنوشت محکوممان جا گذاشته ایم. اما او هنوز در لابه لای ازدحام شهری دود آلود نفس می کشد و شادمانه در حضور سیامک ماجرای جزیره اش را که انگار اتوپیای اوست قصه گویی می کند و تنها هنگامی که تنهاست، شب ها، اشک می ریزد. شهرزاد برای که گریه می کند ؟!
فیلم، داستان های پراکنده ی بی شماری دارد که این محوریت موضوعی را دنبال می کنند. شاید دوست نداشتیم خیلی از آنها را در این مجال شاهد باشیم و شاید هم از جنبه ای دیگر این تمهید بهزادی بوده است. هجوم بی امان حوادث بر سر سیامک و اتفاقات احوال و پیرامون او….
با آنکه در بسیاری از مواقع ضرباهنگ فیلم کند پیش می رود اما آن قدر مخاطب رادرگیر دادو ستد های عاطفی و هم حسی می کند که این فرصت طولانی برایت عذاب آور نمی شود. دوستش دار و می خواهی بدان چه بر سر سیامک می آبد.
تنها دوبار زندگی می کنیم فیلمی صمیمی ست. کم خرج و مستندگونه. با موسیقی عجیب که حسین علیزاده کار کرده است. بهزادی با علیزاده بر سر یک فیلم کوتاه که راجع به اوست آشنا شده است.
بهنام بهزادی، آدم بی ادعایی ست. فیلمی خوب ساخته است و با آنکه نه خودش را به خوبی می شناسیم و نه از آدم های شناخته شده ی سینما در فیلمش اثری پیدا می شود، خوشحالیم از آنکه هنوز هم فیلم هایی از این دست ساخته می شود که تنها چند سینما در سطح شهر آن هم اکران تنها یک سانس در روز را به آن اختصاص می دهند و تو کاملا به صورتی تصادف یک فیلم خوب را خواهی دید. چه صندلی های این سالن کوچک پر باشد و چه خالی…