[بخشی از کتاب رو به پایانم که در سالمرگ رحمان هاتفی ـ روزنامه نگار، فعال سیاسی و بیش از همه آرمانگرایی که جان خویش بر سر مهربه ایران گذاشت ـ به وی تقدیم می شود]
سال ۶۱: برای چندمین بار رفته بودم دفتر دادستانی با کپی نامه همیشگی. کپی دوازدهم. دم در کیف ها را می گشتند. بیشتر مراجعین شبیه من بودند. در اتاق انتظار آهسته با هم حرف می زدند:
ـ چند ماه است از پسرم خبر ندارم
ـ دو ماه است دخترم را گرفته اند
ـ حتی یک تلفن نزده
ـ شما فکر می کنی کشتنش؟
…
تا یکی می آمد، پچ پچ ها قطع می شد. از روی نمره صدا می زدند، یکی یکی می رفتند داخل و چند دقیقه بعد بر می گشتند. با نگاهی بلاتکلیف، سر به نشانه منفی بودن آهسته تکان می دادند و راه خود می کشیدند و می رفتند. از جواب خبری نبود.
نوبت من رسید. خود را در چادر پیچیدم ووارد شدم.
حاج آقایی که پشت میز بود سرش را بلند نکرد. حتی جواب سلام هم نداد. ایستادم در سکوت. بالاخره گفت:
ـ خب؟
شروع کردم:
ـ حاج آقا، شوهرم را روز 17 بهمن…
حرفم را قطع کرد:
ـ خبری نیست، برو.
اصرار کردم:
ـ حتی یک تلفن هم نزده.
انگار چندش اش شده باشد، گفت:
ـ مگر قرارست بزند!
ـ نمی دانم! قانونا حق ندارد؟
کلمه قانون انگار او را آتش زد.
ـ تو از قانون حرف نزن!
عصبانی شده بودم دیگر. نتوانستم خودم را کنترل کنم:
ـ آقا این چه طرز حرف زدن است؟من از قانون حرف نزنم شما که حرف نمی زنید. اسیر گرفته اید؟برده اید برای یک سئوال و جواب، دارد به سال می رسد. جرمی دارد بگویید، دادگاهی شده بگویید، اصلا بگویید کجاست؟ کشته اید بگویید کشته ایم….
همین طور می گفتم و صدایم بالاتر می رفت. مرد آمادگی این برخورد را نداشت. لحظه ای میخکوب شد و بعد انگار به خودش آمده باشد شروع کرد به داد زدن و فحاشی.
در را کوبیدم و بیرون زدم. هنوز صدایش را روی پله ها هم می شنیدم که می گفت:
ـ جاسوس ها، کثافت ها. باید همه تون رو مثل سگ بکشن………….
خودم را رساندم به خیابان. در اولین خیابان فرعی نشستم روی زمین. داشتم بالا می آوردم. با گوشه چادر صورتم را پاک کردم. مردی کنارم ایستاد:
ـ خانم چته؟
وحشت زده گفتم:
ـ هیچی. هیچی.
بلند شدم و شروع کردم به دویدن به سوی ماشینم. ماشین عزیزم. چادر را انداختم صندلی پشتی. نشستم. سرم را گذاشتم روی فرمان و زار زدم. نمی دانم چه مدت در همان حال بودم. وقتی سرم را بلندکردم، دیگر نیرو نداشتم. خالی خالی شده بودم. ساعت را نگاه کردم. از وقت کار گذشته بود. برایم مهم نبود. راه افتادم به سمت خانه.
از پله ها که بالا رفتم باز شروع کردم به زدن توی صورتم که رنگ بگیرد. نمی خواستم مادر در آن حال زار مرا ببیند. کلید را آهسته انداختم و داخل شدم.
خوشبختانه مادر خانه نبود. یکراست رفتم داخل حمام. دوش را باز کردم و با لباس ایستادم زیر آب که داغ بود و انگار روح را می شست.
تازه لیوان چای را گذاشته بودم جلو و دنبال قند می گشتم که صدای زنگ بلند شد. مثل فنر از جا پریدم:
ـ آمده اند دنبال من.
مادر که نمی توانست باشد؛او کلید داشت. کس دیگری هم به ما سر نمی زد. ماه ها بود کسی دستش را روی شاسی زنگ خانه ما نگذاشته بود. دور خود می چرخیدم و افکار مختلف از سرم می گذشت. آب دهانم خشک شده بود.
ـ حرف های صبح کار دستم داده. اگر الان مرا ببرند مادرهم با خبر نمی شود.
در همین فکرها آهسته خود را به پشت پنجره رساندم. پرده را کمی کنار زدم. جوری نبود که بتوانم کسی را که زنگ می زد ببینم. خدایا چه کنم؟در همین حال بودم که دیدم زنی در لباس سیاه با دختری کوچک به وسط کوچه آمده و خانه ما را نگاه می کند. چه می دیدم؟همسر سردبیر….
نفهمیدم چطوری پله ها را دو تا یکی کردم و خودم را رساندم به دم در. داشت می رفت. داد زدم:
ـ من هستم. هستم.
برگشت. قیافه اش ماتمزده بود. مثل آدم آهنی ها آمد طرفم. چند قدم با هم بیشتر فاصله نداشتیم. دلم هری ریخت: هوشنگ را کشته اند. آمده خبر بدهد. یک لحظه هم فکر نکردم سردبیر را هم گرفته اند. داشتم می نشستم روی زمین که او به من رسید. دستم را گرفت و با صورتی سیاه گفت:
ـ رحمان را کشتند.
ضربه کاری بود. خشکم زد. دقایقی گذشت تا به خود آمدم، دست هایش را که به جلو باز شده بود گرفتم و در آغوش هم فرو رفتیم. گریه می کردیم و صدای «حاج آقا» از دور می آمد.
ـ باید همه تون رو مثل سگ بکشن. مثل سگ. مثل سگ…..
با هر زحمتی بود خود را از پله ها بالا کشیدیم. صدای همسایه را از پشت در شنیدم. داشت به کسی می گفت:
ـ بمیرم برای این دختر جوان.
نمی دانم چند ساعت نشستیم و فقط گریه کردیم. بعد انگار اشگ مان خشکید. دختر 13 ساله رحمان، سرش را گذاشته بود روی پای مادر و خوابیده بود. با صدایی که از ته چاه می آمد، پرسیدم:
ـ کی؟چطور؟
بریده بریده گفت:
ـ امروز زنگ زدند. گفتند خودکشی کرده. رگش را جویده. شماره دادند بروم بهشت زهرا.
وقتی می گفت خودکشی، جویدن رگ، بهشت زهرا… انگار که به سیم برق وصل شده باشم. جمع می شدم و باز می شدم، می لرزیدم، و درد را می دیدم که از جای جای تنم بالا می رود. می دیدم که در هوا معلق شده ام. دیگر به هیچ جا وصل نبودم. مانده بودم توی هوا.
حرف دیگری نزدیم. در تاریکی نشسته بودیم و زل زده بودیم به یک جای دور. سکوت و تاریکی را صدای چرخاندن کلید در قفل شکست. هر دو از جا پریدیم. مادر با چرخ خرید برگشته بود. چراغ را روشن کرد و ناگهان ما را دید که نشسته بودیم کف زمین. دو بامبی زد توی سرش:
ـ چی شده؟ چی شده؟
داستان را نصفه نیمه گفتیم….
حالا سه تایی گریه می کردیم. مادر سر همسر سردبیر را بغل کرده بود و نفرین می کرد. دخترک ما بیدار شده بود. متعجب نگاه مان می کرد. هنوزیک روز نگذشته قیافه اش شبیه بچه یتیم ها شده بود. در چشمان زیبایش رحمان را می دیدم که از ما دور می شد.
آن شب در سکوت گذشت. سکوت قبرستان. همه خود را به خواب زده بودیم. هر کس در فکر خویش. ولی شب تمام نمی شد. تازه آغاز شده بود.
کسی هرگز درنیافت که رحمان چگونه کشته شد. روایات مختلف بود. زندانیانی هم که سال ها بعد از کشتارجمعی زندان ها زنده بیرون آمدند، داستان هایشان متفاوت بود. برخی می گفتند زیر شکنجه جان داده. بعضی می گفتند فشارها برای آوردن وی به تلویزیون و تن دادن به اعترافات تلویزیونی به حدی بوده که او تمام صورتش را با ناخن خراشیده بود تا نتوانند وی را در تلویزیون نشان دهند. بعضی می گفتند رگ هایش را جویده و خودکشی کرده. هر چه بود از رحمان که روزی “بت” من و بسیاری دیگر مانند من بود و دلش با انقلاب می طپید، دیگر اثری دیده نشد.
همسرش اما دلش به انگشت شست پای وی خوش بود که می گفت در گورستان خاوران، جایی که کشته شدگان را به طور جمعی دفن می کردند، از زیر خاک بیرون مانده بود.