کنار شمعدانی ها خم شده بودم و پائین را نگاه می کردم. دسته گل زیر نور مهتاب جابجا می شد. صدای خنده و به هم خوردن ظروف از دور می آمد. وقتی موج می خورد و می افتاد 93 سالش بود. پسرش می گفت که سمعکش را هم به گوش داشت. مدت ها بود که دیگر سمعک نمی زد. می گفت: چیز تازه ای توی دنیا نیست که بخواهم بشنوم..
هوشنگ اسدی
مسیو براون
به فرانسه ناقص و غلط وغلوط ، گفتم:
“ تمام مدت اورامی بینم که در طبقه شانزدهم ، درحاشیه ابرها ، کنار گل ها خم می شود و توی هوا پرمی زند و روی چمن ها ی خیس که سگ ها تویش می رینند، تبدیل به دسته گلی می شود که باد روبان دراز سفیدش را تکان تکان می دهد.”
پسرش گفت:
- تازه…بدبختی اینجاست که اصلا… نمی دانیم دسته گل را چه کسی آنجا گذاشته که جسیکا عادت داشت …
بقیه حرفش را خورد و نشستن سگ ها برای ریدن را نشان داد. همه خندیدند. یک پیرزن و دو مرد ساک بدست بودند. پسر مرد مرده مرا نشان داد و گفت:
- اینها همسایه ها ی ایرانی ما هستند.
زن به ساعتش نگاهی کرد. انگار می خواست وقت را بکشد. تازه در طبقه دوازدهم بودیم. گفت:
- می دیدید که در حاشیه ابرها…
پسر گفت:
- اینها از بلژیک آمده اند… فامیل ما هستند… انگلیسی هم بلدند…
به انگلیسی گفتم:
- بله… از کنار گل های شمعدانی رها می شود… بادبادکی را در هوا می بیند..
همه با هم گفتند:
- بادباک؟
آسانسور ایستاد . در باز شد. انگار یک قبیله سیاه پوست پشت در بودند.
- ابون…
هیچ کس نفهمید این عجیب غلیظ را به من گفتند یا به سیاه ها. مردچاق گفت:
- cest la vie
همه با هم سر تکان دادند:
- cest la vie
برای خودم ، گفتم:
- یعنی بودور که وار. همینه که هست. زندگیه دیگه…
آنها به پارکینگ رفتند. من با سگم که همیشه خدا با مرحوم جسیکا دعوا داشت ،در طبقه صفر پیاده شدم. نگذاشتم توی چمن ها به دسته گل نزدیک شود که حالا باد زرورق رویش را باز کرده بود و جرق جرق صدا می داد.
- آره..آره..دسته گل را دیدم .. فکر کردم یک نفر جا گذاشته است…
آخرین میهمان آمده بود وحالا صحبت دسته گل سفید بزرگی بود که باد روی چمن ها می کشاندش. انگار زور می زد ببردش روی هوا. شاید همان بادبادک می شد. با دنباله دراز سفید.
- منو بگو . به خودم گفتم چه کسی این دسته گل خوشگلو انداخته بیرون…
پیرزن شانه اش را بالا انداخت وگفت:
- بفرمائید سوهان…
مرد طاس تکه ای سوهان برداشت .گاز زد وگفت:
- خیلی تعجب کردم که دسته گل مثی اون افتاده آنجا..
بعد به پسرش اشاره کرد استکان کمر باریک چای را بردارد:
- سرد می شه..
پسر نگاهی به سینه های زنش کرد که قلپی زده بود بیرون ، چای رابرداشت وگفت:
- عجیب…عجیب…عجیب…دسته گل عجیبی بود…. توی تاریکی سفیدی می زد…
زنش دست او را گرفت ، قاه قاه خندید :
- فکر کردم عاشقی برای معشوقه اش آورده…وقتی خاکه روی خاکه شده اند.. یادشان رفته..
بی اختیار گفتم:
- دسته گل برای معشوقه مرده.
همه برو وبر نگاهم کردند. زن صاحبخانه که داشت دستهایش راخشک می کرد، آمد و نشست.
- فکر کردم او راکشته اند…
- زنها هم صدا شدند:
- ابون…
چرا نگفتند عجیب است یا عجب!!!!
زن صاحبخانه گفت:
- از بس که آدم این سریال ها را می بینه..
مرد آمریکائی که تا حالا ساکت بود،پرسید:
- چراکشتند..؟
زن صاحبخانه سیگاری گیراند:
- در زدند.. پسرش بود..هراسان.. گفت که پدرش “ توئه” شده..جیغم در آمد از ترس: “ کی اونه کشته؟”
زن ایرانی مردآمریکائی ، دماغ دخترکوچولویش را گرفت:
- از این اتفاقا زیاد می افته… پلیس ها می فهمند کشته شده یا..
پیرزن گفت:
- عصری یه عالمه کارآگاه اومدند اینجا… ازمن پرسیدند “ به نظرشما کشته شده؟” گفتم:” نو… نو… نو…مستر خیلی خوب…”
همه خندیدند. پیر زن گفت:
- فرانسه که بلدنیستم…این چهار تا کلمه انگلیسی هم….
دخترش همانطور که با حرص سیگار را توی جا سیگاری خاموش می کرد،حرفش را برید:
- زنش می گفت که سر شام دیدیم نیست…دنبالش گشتیم نبود.. از پائین زنگ زدند که افتاده اینجا…واقعا افتاده…من که نمیتونستم هولش داده باشم..
زور می زد که اشک بریزد. آنقدر پیر بود که قلبش خشک شده بود.
کنار شمعدانی ها خم شده بودم و پائین را نگاه می کردم.دسته گل زیر نور مهتاب جابجا می شد. صدای خنده و به هم خوردن ظروف از دور می آمد. وقتی موج می خورد و می افتاد 93 سالش بود. پسرش می گفت که سمعکش را هم به گوش داشت. مدت ها بود که دیگر سمعک نمی زد. می گفت:
- چیز تازه ای توی دنیا نیست که بخواهم بشنوم..
لحظه آخر سمعک زده بود که کدام صدا را بشنود. شاید می خواست آخرین جزیره دنیا را که دید، مورس بزند و جوابش رابگیرد. بعد می رسیدند. جنگل ها را می دویدند. دوباره سوار می شدند. دریاها را شراع می کشیدند. زن های بنادر مختلف هرکدام بوئی داشتند. توی آسانسور که اول بار دیدمش ، بی مقدمه گفت:
- اما فقط یک بو هست که می ماند…
و از توی چرخ خرید ، دسته گل کوچکی را در آورد. رویش نوشته بود 87 مبارک. خندید:
- برای تولد مادام می برم. نگاهی می کند و می اندازد روی مبل…
میهمان ها برگشته بودند توی پذیرائی. بلند بلند حرف می زدند. حرف زن وزیر عرب الاصل بود که شکمش زده بود بیرون و همه دنبال پدربچه می گشتند. و او پر می زد و روی چمن ها می افتاد. توی ذهنم فیلم تکرار می شد. هرکاری می کردم فیلم را آهسته برگردانم و مرد را مثل پرکاه بگذارم کنار گل های شمعدانی و بپرسم
- آخرین صدایی که صدایت زد چه گفت؟
فایده ای نداشت . فیلم تکرار می شد، اما بر نمی گشت. یکی صدایم کرد. یاد آخرین بار افتادم که توی آسانسور دیدمش. به خنده گفتم:
- عرب ها دارند می آیند ها..
چهره پرچینش را د رهم کرد. چشم های آبیش به اندازه نقطه شد وگفت:
- اشتباه وقتی شروع شد که آن همه جنگیدیم . کشور را از آلمان ها گرفتیم و دادیم به آمریکائی ها…
شلوغ بود. آفتاب بود. زنها در لباس های باز رنگی می گذشتند.سگ ها به هم پارس می کردند. آبجو سرد می شد و تمام می شد. دنیا جور غریبی زیبا و عذاب آور بود. مادام و مسیوی همسایه آمدند. همیشه باهم بودند. لباس های رنگی می پوشیدند. دست هم را می گرفتند و شب ها مرتب دعوا می کردند. دست تکان دادند و سر میز ما نشستند. مسیو که نشست، شکم بزرگش میز را جابجا کرد و قهوه را ریخت. کراوات نارنجی اش باد می خورد. خود بخود شروع کرد. می گفت ومی گفت. سواد من قد نمی داد. زنم ترجمه می کرد:
- معلوم شده خودکشی کرده. یه کاغذ مچاله زیر میز پیدا کردند. یک تقدیر نامه نظامی زمان جنگ بود. پشتش نوشته بود: مرابسوزانید…گه….گه…گه..
روی تابلوی اعلانات ورودی یک تکه کاغذ چهار گوش کوچک بود باعکس یک پیرمرد مچاله شده.
روی کاغذ نوشته بودند:
از عموم همسایه ها ی محترم دعوت می شود در مراسم خداحافظی آخرین سرباز باقیمانده از نهضت ملی مقاومت حضور به هم رسانند.
نویسنده متن تنهاکسی بود که اسم مسیو را فراموش نکرده:
- روجر بران
7 شهریور 1387
کرته- پاریس
از مجموعه داستان قبیله گمشده
عکس تزئینی است.