من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
(حافظ)
سالگشت پروازطالقانی یادها و یادبودهایی را برایمان زنده میسازد. چون پردهای رنگین در گذر زمان، یاد او همیشه میماند با ما، در ما.
آنچه در پی میآید، بخشی از خاطرات و یادهایی است که از او داشتهام، از آن پیر همیشه جوان. مردی که همواره در راه خدا بود و در خدمت بندگان خدا. دل به مردم داشت و مهرش به دل مردمان ماند، مهری به روزگاران…
از برای حق صحبت سالها
باز گو حالی از آن خوشحالها
(مولوی)
نخستین بار آقای طالقانی را در تابستان سال 1340 در مسجد ملاهاشم مشهد دیدم. 15 سالم بود. به منبر مسجد تکیه زده بود. شب بود، چهرهاش را نیک به یاد دارم که به حکومت میغرید، سخنش پرخشم و خروش بود، صفیر صدایش در صحن مسجد میپیچید، در چشم من “سید جمالی” بود که به مشهد آمده بود. پس از منبر دوستی به نزدش رفتیم، به لبخند و مهر. حالمان را پرسید. از کار و درسمان جویا شد. در پایین منبر او را چون “گاندی” یافتم که جانش ز هر چه رنگ و تعلق پذیرد آزاد بود.
به همان سان که با ستمگران سخت میستیزید، ستمدیدگان را سرپناه و سایهبان بود. مثَل اعلا و نمونه مجسم این سخن بود که: “اشداء علی الکفّار رحماء بینهم”. با ما به مهربانی سخن گفت، گفتی که سالهاست میشناسیمش، از آن دم مهر او گویی با شیر اندرون شد و با جان به در رود. پس از آن دیدارها مکرر شد و:
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
بعد به تهران آمدم، به یاد دارم عید فطر سال 1346 را … با سعید محبی به مسجد هدایت رفتیم. فرزند هم بود، خیلیها بودند که حالا نیستند. مسجد از مؤمنان پر شده بود. یک صبح آفتابی. نماز عید به امامت ایشان برگزار میشد. طنین صدای زنگدارشان در شبستان مسجد میپیچید و زنگ دل را میزدود. آن صدای مهربان رسا … اللّهاکبر…
و خطبه میخواند، گویا در آسمان سیر میکند و برای ما مائده آسمانی میآورد. ما گوش به زنگ بودیم که چه میگوید؛ از زنجیرهایی گفت که راهیان استبداد و استثمار و استعمار بر اندیشه و گردن آدمیان نهادهاند و کار پیامبران و پیروان آنان را دریدن بندها و شکستن زنجیرها میدانست: “و وضع عنهم اصرهم والا غلال التی کانت علیهم”
باران صدایش بر دلهای خشک ما میبارید و جوانههای امید را میرویاند، او چون باغبانی شکیبا بذرها میافشاند.
آن زمان سکوت بود، نه در مسجد تنها، که ایران به خواب رفته بود و این خواب گران روزمان را هم شب کرده بود. سید از فلسطین میگوید و از فداییان فلسطینی. گوش هامان بازتر میشود. به دوستم نگاه میکنم و با نگاه به هم میگوییم: چه شیر مردی است این مرد!
حکومت به اسرائیل سفارت داده است و بازار این کشور اسلامی پر است از کالاهای اسرائیلی. حالا این سید نستوه به اسرائیل میتازد. تازه از زندان رها شده است و به زندان بزرگتر ایران آمده است، اما شیر، شیر است؛ میغرد در بند، با بند، بی بند.
باز فردا خرده خواهند گرفت که در سیاست دخالت میکند و حجت خدا را تنها خواهد گذاشت؛ اما نه، مسجد هدایت چشمه شد، جوشنده شد، جهشها و جنبشها برانگیخت. یکباره آقا در فضای ابری ایران رعدآسا خروشید و فریاد کشید: “مؤمنان اینجا نشستهاید در سایه، اما بچههای فلسطینی در بیابانها، زیر چادرها، روی خارها سرگردانند! امسال فطریهها را به فلسطینیها میدهیم. هرکه هرچه میتواند.”
پارچه سفیدی آماده میشود، نخست خود آقای طالقانی فطریهاش را در پارچه میریزد، زندهیاد مهندس بازرگان هم چون همیشه در صف اول است، او هم فطریهاش را میریزد و پارچه دست به دست در مسجد میگردد و میگردد و سفره پر میشود و سفرِِ سفره آغاز میشود از مسجد هدایت به خیمههای فلسطینی. همان روز پولها برده میشود. هدیه مردم ایران به فدائیان فلسطین.
شب خانه آقا بودیم. تلفن زنگ زد. آقا برافروخته شد. شنیدیم که فریاد میکشد: “به شما چه ربطی دارد؟ از اقدام من جز مادربزرگتان گلدا مایر کسی ناراحت نشد!” و گوشی را روی تلفن میکوبد.
آقا باز چه شده؟
چیزی نشده؛ از ساواک زنگ زدند و به کار امروز من اعتراض کردند که: مقامات ناراحتاند، مقامات!
میرویم سفارت. “سمیع انور” سفیر مصر به پیشباز میآید، آقا از سفرش به مصر میگوید و به قدس و از فلسطین سخن میرود. سفیر سپاس میگزارد که یک سید سالار به تسلیت به سفارت آمده است، تنها یک روحانی مسلمان به سفارت آمده. یادم هست که آقا در دفتر یادبود نوشت: “رحمت خدا بر او(عبد الناصر) باد که برای مردمش و مردم فلسطین به جان کوشید.” فردا هم بیانیهای داد و در مسجد هدایت به سوگ نشست.
با فرزند آقای طالقانی به گلیرد رفتیم - تابستان 1349 - دو سه روزی مهمان او بودیم. تابستان بود، خانه ایشان زمستانها مدرسه بود برای بچهها. غروبی در خدمت او قدم زدیم، در راه احوال تکتک روستاییها را میپرسید: “کشت و کار امسال چه طور است؟ بچهها به مدرسه میروند؟ بیمارستان خوب شد؟ کار فرزندتان درست شد؟” چون پدری مهربان همه روستائیان فرزندانش بودند. در راه با عصایش نهالها را نشان داد و گفت: “آدمها مثل نهالاند، اگر با استعداد باشند، اگر به خاکی، آب و آفتابی برسد، بذرها برمیکشند، نهالها رشد میکنند. اما استبداد چون پوسته زمین است، مانع رشد است، و آزادی چون آب و آفتاب است بر جان آدمها، همه آدمها.”
تختی در گذشته است - دی ماه 1346 - در خدمت آقا از خانهاش در پیچشمیران به مسجد فخرالدوله میرویم. همه هستند، اما تنها یک روحانی سالخورده است که به تسلیت آمده، در چهلم جلال ُهم در مسجد فیروزآبادی تنها او آمده، در سالگرد شهدای سیتیر در ابنبابویه هم تنها او آمده، پلیس دانشجویان را دستگیر کرد. حکم داشت که آقا را نگیرند، اما آقا به زور داخل کامیون پلیس شد و گفت: “اینها فرزندان من هستند، به دعوت من آمدهاند، هرکجا که اینها را میبرید، من هم میآیم، من با آنها فرقی ندارم!” مقصد زندان بود…
حالا به سوگ فرزندش “تختی” آمده است، تختی که باصلابت سینه ستبرش را سپر کرده بود، در زندان قزلقلعه را گشوده بود و به دیدار آقا رفته بود. مردمان که در عزای تختی، آقا را دیدند، راه باز کردند، در میان مردمان سیمای غمناک سیاوش کسرائی را به یاد دارم، آقا هم به همه تسلیت داد و به آرامی دم در شبستان نشست و خود صاحب عزا شد. هنوز چهره مهندس حسیبی را به یاد دارم که همراه دکتر حمید عنایت به پهنای صورت اشک میریخت و یاد تختی را زنده میداشت.
آقا و مهندس بازرگان تازه از زندان آزاد شدهاند - آبان 1346 - به جلال آل احمد زنگ میزنم، میگوید: “خبر دارم، بیا باهم برویم دیدنشان.”
سر دو راهی قلهک قرار میگذاریم، اول به دیدار مهندس میرویم، با دسته گلی به خانه پرگلش در خیابان ظفر و بعد با دسته گلی به پیچ شمیران به خانه آقای طالقانی. گروهی جمعاند، جلال زانو زده، سیگار اشنو به لبش گذاشته و میگوید: “آقا ابو قراضهای داریم، بیایید برویم چند روزی بگردیم به طالقان، گلیرد، اورازان.” بعد حرف به اسرائیل میرسد و آقا خوشحال از نوشته تازه جلال که شنیده بود اما نخوانده بود. سخن از “تربیلانکا” ترجمه دکتر سمسار میرود، بنا میشود که آن نوشته را به آقا برسانم.
سیدی تا جلال را شناخت، از “خسی در میقات” ستایشها کرد و از تعهد و خدمت اسلامی جلال سخنها گفت. آقا به شوخی گفت: “نه، این تهمتها به ایشان نمیچسبد!”، و جلال به لبخند پاسخ داد: “آقا دستمان را رو نکنید!” آقا میگوید: “آقا جلال، شما روشنفکران بیایید با هم همراه شوید، اگر باز زندان هم باشد حاضرم، رختخوابم آماده است.” جلال میخروشد و میگوید: “نه آقا، هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.”
هفته بعد میروم سراغ آقا که کتاب و نوشته را برسانم، میگوید: “جایت خالی! دیروز جلال و فلانی آمده بودند به دیدن من.” چقدر این سید صریح است. آن آقا که از سوسیالیستهای بنام بود، قافیه را باخته بود، مدتی در محاسن اسرائیل و سوسیالیستهای آنجا داد سخن داد و این که: “اسرائیل تنها حکومت سوسیالیست خاورمیانه است و حکومتهای عربی همه فاشیست!” آقا گفت: “هرچه به او گفتم: از شما بعید است این تجلیلها از اسرائیل و اسرائیلیها. اسرائیل نوچه آمریکاست و ناصر درست میگوید که: راهآزادی فلسطین از میان در و دربارهای شاهان عرب میگذرد، ستم اسرائیل ربطی به ستم حکام عرب ندارد، همسران عرب و هم اسرائیلیها ستمگرند. اسرائیلیها سرزمین فلسطینیان را به ستم ستاندهاند، میلیونها تن از آنان را از خانه و کاشانه و سرزمین خویش رانده و آواره ساختهاند حالا میخواهند یک کشور سوسیالیستی، اما برپایه نژادی بنا کنند!» این حرفها به گوشش نرفت که نرفت، بحث بالا گرفت. یک باره جلال برافروخته شد و خطاب به او که مرادش هم بود گفت: حضرت، ما هم آنجا رفتهایم، از این خبرها که شما میگویید، نیست. آن مبارز سیاسی گفته بود: پس آنچه ما دیدیم، چه بود؟ و جلال گفته بود: رئیس، آنها خر رنگکن بود! آن آقا دلخور شده بود و به طعنه گفته بود: ما را چه به این حرفها، ما باید پرتقال بفروشیم!” آقا از صداقت و صراحت جلال شگفتزده بود که او سقراط را دوست داشت اما حقیقت را بیشتر.
آن شب رادیو خبر مرگ عبدالناصر را داد.صبح به منزل آقا میروم، میگوید: “برویم به سفارت مصر، تسلیتی بدهیم و دفتر یادبود را امضا کنیم.”
قدمزنان با هم به بالای تپهای که “زرور” نام داشت رفتیم، چه شاد مینمود، دم غروب بود، خورشید زمینی طالقان به خورشید آسمان چشم دوخته بود که در پس کوههای قرمز رنگ داشت فرو میرفت. تکه ابرهایی نارنجی در آسمان به چشم میخورد، آقا با عصایش آن سوی رود و تپه را نشان داد و گفت: “آنجا اورازان است، زادگاه پدری جلال آلاحمد.” در راه شعر غزالی را میخواند:
ترکت هوای لیلی و صعدی بمعزل
و از او یاد میکرد که مقام و منصب و مسند و مدرس و مدرسه را رها کرد و سرگشته و گمنام سر به بیابانهای حجاز نهاد. این اشعار را با خود زمزمه کرد و بعد با تأثر گفت: “اگر غزالی کولهبارش را خود بسته بود، کوله بار مرا دیگران بستهاند و سرگشته و حیرانم کردهاند!”
میگفت دلم میخواهد باز به حجاز بروم، به مکه، مصدق وصیت کرده که به نیابت او به حج بروم، او را که نگذاشتند، اگر بگذارند، میروم؛ ولی آقا را هم نگذاشتند….
خاطرات آن سالها را میگفت که در خانه یکی از آقایان هر شب با جوهر قرمز برای علما نامه مینوشتند که: “به زودی ما کمونیستها حکومت را به دست میگیریم و خونتان را به زمین میریزیم.” این کارها را کردند، توطئهها چیدند و حکومت ملی و مردمی او را برانداختند.
در بافت هم به استادش علامه کمرهای در نامهای شعر غزالی را نگاشت و نوشت: “به هر حال احساس مسئولیتها و جذب به دردهای مردم تا به اینجاها کشید. در خانه تنها و کنار شهر آرام چنان تذکراتی برمیانگیزد که سوزش است و آب دیده مجالی نمیدهد و نمیخواهم خاطر حساس شریف را متاثر نمایم، از حال خود ناراحت نیستم و بسیار شاکرم.”
روزی که بیاییم و حسابها را برسیم، حتماً یا ما و یا آیندگان ما، “اورازان” را خواهند ساخت، “گلیرد” را خواهند ساخت. “گلیرد” در دل ماست، “گلیرد” گل ماست. اما دلم میخواهد گلیرد و خانه گلی آقا به همان سادگی و صفا بماند. گلیرد و اورازان را خواهند ساخت، خانه این دو سید، خانه دل ماست،
از خانه آنها چه نورها که برخاست و خانه دل ما، نسل ما و بچههای ما را روشن ساخت.وقتی که از گلیرد برای غزال از قفس پریدهمان سخن گفتم، او رفت مشهد و جایی را آماده کرد و اسمش را گذاشت “گلیرد”.
در گلیرد مردانی میزیند به پاکی و پایداری آقا، همه به او دل دادهاند.زمزمه کردم:
به حسن خلق و وفا کسی به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
هزار نقد به بازار کائنات آرند
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
آقا از زندان که درآمد، دید و بازدیدها و رفت و آمدها خستهاش کرد، دوستی پیشنهاد میکند: “برویم جایی آرام کنار جنگلی، دریایی” میرویم، چند تن هستیم، حاج صادق هم هست یار غار آقا، شب به درازا میکشد. آقا میرود که بخوابد؛ اما حاج صادق با آن چهره جذابش از جلبش به ساواک میگوید و قصهها و غصهها و خندهها … پاسی از شب میگذرد، ما هم میرویم که بخوابیم، شب از نیمه گذشته، دریا خروشان است، میپیچد، میغرد، میخروشد و مینالد، از خواب میپرم، انگار دریا میگرید، نه از بیرون نیست، گریه مردی با گریه دریا یکی شده است.
صدای گریه از اتاق آقا بلند است، آقاست که گریه میکند، نماز شب میخواند؛ العفو، العفو، العفو، شیر شرزه روز، پارسای پیر شب، آن پیر پاک ما.
صبح به جنگل میرویم، آقا از درختان جنگلی میگوید، از اسمشان، میوه شان، خواصشان،… این مرد آسمانی ما را به زمین میآورد یا این مرد زمینی ما را به آسمان میبرد؟ به رامسر میرسیم، در باغ هتل رامسر بوی درختان پرتقال غوغا کرده، سوار ماشین میشویم، چند متری که جلو میرویم، ماشین در گِل فرو میرود، پیاده میشویم، آقای طالقانی عبا را کنار میگذارد برای یاری رساندن و کمک کردن.
آقا شما چرا؟ ما هستیم، ما ماشین را هل میدهیم.
یعنی چه؟ من با شما همسفر هستم. من هم سرنشین این ماشین بودهام. (به شوخی میگوید:) من هم آدم هستم!
آقا هم کمک میکند و ماشین به راه میافتد. او همیشه با ماست، با مردم است، به قول ناصر خسروی:
دین حق را مردمی دان، جانش علم و تن عمل
عاقلان مربام حکمت را همی بنیان کنند
باز به زندان میرود، تجاهل و تغافل غوغا میکند؛ اما رشتههای نور از دیوارهای زندان در میگذرد، سدها را میشکند و ایران نورانی میشود.روز و شب سیاهمان را روشن میسازد، در زندان تفسیر قرآن میکند، “پرتوی از قرآن” مینویسد.وقتی که میخواهیم بلغزیم، بترسیم، بلرزیم “پرتوی از قرآن” میخوانیم. در زندان هم دستمان را میگیرد. باغبان است، چه بذرها که افشاند، چه نهالها که کاشت. به همه بال و پر داد.
وقتی از زندان بیرون آمد/ هشتم آبان ماه 1357/ روز تاسوعا اعلامیه داد و گفت: “از خانهام، از پیچ شمیران همراه همسر و فرزندانم راه میافتم و به میدان آزادی میروم تا فریاد ستم این مردم ستمدیده را بر زبر زمین و زیر آسمان سر دهم و به گوش جهانیان برسانم.” اما آن صبح تاسوعا تنها نبود، هزاران تن با او بودند، در کنار آقا بودند…
پرواز انقلاب آماده است، آقای طالقانی به فرودگاه آمده تا به دیدار آیت الله خمینی به پاریس برود. برادرم میگوید: آقا: مهمانداران هواپیما به حرمت و احترام شما روسری به سر گذاشتهاند، آقا میگوید: هر طور راحتند، اجبارشان نکنید. خبر میشویم هواپیما را دستکاری کردهاند، به ناگهان صدای تیر و مسلسل از بیرون بلند میشود. بسیاری گرد آقا جمع شدهاند.
آقای طالقانی آرام است و راست میایستد و میگوید: “خواهران، برادران، آرام باشید.” اما بیرون آرام نیست، برایش چای میآورند، مرد تنومندی جلو میآید، سلام میکند و آقا احوالش را میپرسد و احوال بچهها و روزگارش را. چای را به او میدهد، چای دیگری میآورند. همه از هم میپرسیم: “این آقا کیست؟” او را تاکنون ندیدهایم، مهدی طالقانی هم ندیده است، از آقای طالقانی میپرسیم: “این آقا کیست؟” میگوید: “زندانبانم، پاسبان زندان، با ما مهربان بود…” سربازان و افسران نگهبان آقا هم در بافت کرمان به او دل بستند، کیمیای کلامش مس جان را طلا میکرد.
پس از آن شبی با برادرم و تنی از کارکنان “هما” به خانهاش رفتیم. آقا برایمان “طاغوت” را معنی کرد. هر سرکشی که مردمان را به اسارت کشد، هر سرکشی براندیشه و آزادی و حق خلق. و “قسط” را عدالت اجتماعی میدانست و برگرداندن امانتهای مردم به خودشان. امانتها را، استعدادها و تجربهها و تخصصها میدانست و اینکه هر کس و هر چیزی به جای خود قرار گیرد. یعنی شایسته سالاری و حاکمیت ضوابط و آزادگی.
آنگاه به سپاس همائیان، متنی نوشت، متن را به تکتک نشان داد که نظر دهند و شور کرد که چه بنویسد: شور و “شورا” با جانش آمیخته بود.
حالا دانشگاه تهران هستیم، همان جا که سالها به دانشجویانش عشق میورزید، همان جا که خطبه میخواند، گویی به هنگام خطابه او:
رایته و رایت الناس فی رجل
الدهر فی ساعه والارض فیدار
گویی که او عصاره همه انسانهای نیک تاریخ بود. گویی پاکی و آزادگی در او خلاصه شده بود. گویی زمان در ساعتی که او سخن میگفت میایستاد و زمین نمازش را پاس میداشت.
پس از آخرین نماز جمعه 16 شهریور، 18 شهریور به کرج میرود، به آدران” به باغ دوست دیرینش شاه حسینی، مدتی پیاده روی میکند، از تپه بالا میرود، فرزندش سید حسین در کنارش است، حال خوشی دارد. بعد به خانه برمیگردد، با سفیر شوروی و دو تن دیگر قراری دارد. نیمه شب قلبش به ناگهان تیر میکشد، تلفن قطع است، و آقا رفت به همین سادگی! چه نیمه شب غمباری بود آن شب که آفتاب ما غروب کرد…
به آخرین پرواز پرگشوده، آخرین سفر. چه صبحی بود، آن صبح آفتابی 19 شهریور 1358! ایران میگریست. وقتی که تابوت از مسجد دانشگاه روی دستها بلند شد، موزیک عزا نواخته شد. آن پیکر که بر این چوبها به سفر میرفت، دل ما بود.
هیهات ان یأتی الزمان بمثله
انالزمان لمثله لعقیم
هرگز که مادر زمان چون او بزاید، زمان از آوردن فرزندی چون او سترون و نازاست.نعش این عزیز روی دست ما، دل ما چون نگاه ناباوری به جا مانده است. او را به بهشت رساندیم، به بهشت زهرا، پیکر پاکش را با اشک عشق شستشو دادیم و چون ودیعهای به خاک پاک سپردیم. نه، او نمرده بود. او زنده بود. زنده ماند و بر شناسنامه او هم که شناسنامه ملت بود، نشان مرگ نزدند، مهر زدند که: “او زنده است”.
ماه بعد که برسر تربتش رفتم، پیر مردی آمده بود با فرزند و نوهاش، هر سه میگریستند، هر سه نسل. پیر مرد گفت: آقا چه زود رفتی! بله چه زود بود… اما نه، او زنده بود، زنده هست، همیشه هست، همیشه با ماست… ماندن، نبودن است، بودن، روانه بودن.