کجائی حاج آقا امیر

مسعود بهنود
مسعود بهنود

حاج آقا امیر دیگر زنده نیست تا گریبانش بگیرم. همو که هر شب جمعه می آمد و خانه را به روضه ای متبرک می کرد و من مفتخر بودم که سینی کوچک استکان چای و پاکت را به دستش بدهم آخر سر. حاج آقا امیر چه قصه های شیرین و روایت و احادیث روح بخش و جذابی در آن شب ها در ذهن ما کاشت. مگر می شد از شنیدن حکایت امیری، حاکمی نایب پیامبری بی لذت  گذشت که وقتی از او شکایت به قاضی برده شد به محکمه رفت و  در صفه بالاتر ننشست که مبادا مقام و مرتبش او را از شاکی متمایز کند.

آن روایت های شیرین و ترساننده درباره عقوبت دروغ و تهمت به مسلم و مسلمه چه شد حاج آقا امیر. با تو می گویم، یعنی همه این ها شوخی بود و قصه  بود. راه توشه رسیدن به حکومت بود. وقتی حکومت در دستان شما افتاد دیگر گو همه را آب بشو. تمام شد. عدل بالغه این بود که کشور زندان شده و بزرگ ترین زندان کسانی که تنها گناهشان نوشتن است. نوشتن گناه شده است و اقدام علیه امنیت ملی، این امنیت ملی که به قلم احمد زیدآبادی به خطر افتاده عجب سست بنیان است، هیچ دشمنی را نمی ترساند. مطمئن باشید. این امنیت ملی که با سنگ پراکنی دو سه جوان چنان به خطر افتاده که جوان را باید اعدام کرد تا دیگران چنین هوسی نکنند، این امنیتی که چنان متزلزل است که به نامه مودبی که نوری زاد برای رهبرش بنویسد، به خطر می افتد، یکی بگوید  کدام لرزانکی است.

به آن کس که هر روز داستانی به اسم خبر می سازد، در پنهان ادعا دارد  که مقصودش غرورسازی است و منظورش روحیه دادن به هواداران حکومت و ولایت بگو هزار قصه ات به یک رای قاضی صلواتی بر باد می رود، هزار بالگرد بسازی و نامش را توفان و زلزله و صاعقه و فیل بگذاری که بزرگ جلوه کند، با فتوشاپ برای فریب و روحیه سازی هزار موشک هوا کنی وقتی مدیرانتان خود را ناچار می بینند که از توپلوف آدم کش دفاع کنند که به تریج قبای دوست شمالی برنخورد [به آن نشانی  که دیگر مافیای روس حاضر نیست گاردهای خود را سوار آن ها کند اما شما حاضرید که مردم و مدیران کشور را با سوار شدن بر این قارقارک ها به کشتن بدهید] هبا می شود. و  چه بگوئیم که حالا  روس ها باج را گرفتند و در تهدید و تحقیر به قول روزنامه جمهوری اسلامی از آمریکائی ها جلو افتادند، بشنوید با چه زبانی تهدید می کنند و تحکم روا می دارند.

حاج آقا امیر قصه ها می خواند و در جا از مولای روم هم بیت می آورد و حکایت می افزود تا باورمان شود که دروغ و تهمت از بدترین گناهان است. حالا کجاست که ببیند دوستان در تقسیم غنائم دست در دست هم، از هول حلیم هیچ ارزشی را باقی نگذاشته اند. اگر مترجم آلمانی زبان  به خطای مترجم از گنجی شنیده بود که خمینی را باید به تاریخ سپرد، نمایندگان سبیل چرب شده وکیل الدوله  مجلس فعلی، این سخن را در جلسه مجلس می گویند. و عجب بنیان مرسوسی شده است بنیانی که به این سادگی با شل کردن از کیسه غنائم تجربه جنگ های صدر اسلام تکرار شد و غنائم چنان دل جند اسلام ببرد  که نه ولی راحل و نه ولی حاضر  احترامی چنان ندارند که حکمشان روا شود.

حکایت منسوب به شعبان جعفری و آیت الله کاشانی که باعث طرد شعبان خان از جمع مریدان کاشانی شد نقل کردنی نیست در یک متن عمومی، اما همه می دانند و اینک بر زبان حسینیان و روانبخش و کوچک زاده همان می رود. یکی نمی گوید چرا محسنی اژه ای و صفار هرندی و الهام بیچاره که هم آبرو داد و هم خود را سکه یک پول کرد، به چنان وضعی رانده شدند، به جرم اینکه حکم رهبری را مقدم را بر دستور دکتر گرفته بودند. یادتان باشد بر سر این اتهام تاکنون علی لاریجانی، مصطفی پورمحمدی، فرهاد رهبر، طهماسب مظاهری، صفارهرندی، محسنی اژه ای و دانش جعفری با اعلام رسمی “عزل” شده اند. حتی این نجابت در دولت نیست که همراهان را با احترام زبانی بدرقه کند.

چرا دور، بنگرید وضع غلامحسین الهام را که در این معامله ابرو و اعتبار علمی و خلاصه هر چه داشت را باخت، و سخت در عجب باید بود اگر نداند روزگاری بر او همان خواهد رفت که بر ابطحی رفت، با این تفاوت که این نه روحانی است و نه خواهرزاده شهید هاشمی نژاد.  حالا  کشف شده  که خطای الهام  در سخنرانی برای انتخابات، و آن سینه ها که به تنور چسباند، از دید همراهان معجزه هزاره چهارم باعث سرافکندگی دکتر شده است. تازه آشکار شده که خلاف قانون هم بوده چون دکتر خبر نداشتند که الهام چون عضو شورای نگهبان بود و نمی توانست تبلیغ برای یکی از نامزدها بکند. نه دکتر خبر داشت و نه  اقای جنتی.