بانوی گمشده/ هلن خانزاده امیری : نویسنده، فرهاد شریفی: کارگردان، مهشاد مخبری: بازیگر، پروین کوثری: طراح صحنه و لباس، زری طالبی: مشاور و برنامه ریز، سهیلا تیلاوی: دستیار کارگردان، مهدی حسینی: مدیر صحنه، علی خوش منش و نجمه نقد علی: منشی صحنه، مهدی یزدی: موسیقی و نوازنده آکاردئون، ساناز دریایی: عکاس، ماریا حاجیها: طراح چهره پردازی، شیده حسامی: طراح پوستر و بروشور، میثم صفری: طراح نور، نرگس مظاهری: روابط عمومی و مهران ربیعیان: تدارکات ، پشتیبانی و دستیار صحنه.
تک گویی یا مونولوگ یکی از شگردهای ادبیات داستانی و هنرهای نمایشی است که در آن شخصیت داستان یا گویندهٔ شعر خطابه یا داستان یا وصف و درد دلی را به تنهایی، خطاب به خود یا بینندگان و شنوندگان، عرضه می کند و در برابر دیالوگ قرار می گیرد.
مونولوگ تنها در یک صورت امکان پذیر است و آن هم زمانی است که امکان برقراری دیالوگ وجود نداشته باشد و درواقع دیالوگی بدون مخاطب است. در بسیاری از سبک ها به خصوص رئالیسم مونولوگ را به رسمیت نمی شناسند؛ چرا که معتقدند که هیچ منطقی نمی تواند آن را توجیه کند، مگر اینکه یک انگیزه بسیار نیرومند داشته باشد. انگیزههایی مثل جنون، تغزل، خواب و یا مستی و در واقع موقعیت هایی که انسان در آنها منطق معمول خود را از دست می دهد.
در مونولوگ جدل و بحرانی درونی بیان می شود و به همین دلیل انسان خود را به دو نیم تقسیم می کند: نیمی که گوینده است و نیمی دیگر مخاطب است. بنابراین اعتراضات، تردید و کشمکش های درونی یک انسان این گونه نمایش داده می شود.
در کارکرد تکنیکی، دیالوگ موقتاً قطع می شود و آنچه امکان نشان دادن آن روی صحنه نیست، از طریق مونولوگ بیان می شود. اما در کارکرد “تغزلی” قهرمان اصلی تردید ها، کشمکش ها و درونیاتش را از طریق یک محرم راز با مخاطب درمیان می گذارد و در کارکرد “تعمیق” نیز قهرمان اصلی، تردید خود را بر سر دو انتخاب بیان می کند که هیچ چیزی همچون مونولوگ قدرت نشان دادن چنین تردیدی را ندارد. مونولوگ دارای ساختاری استثنایی است، زیرا در نبود یک مخاطب، ناگهان کل یک جامعه و فرهنگ را مخاطب خود قرار می دهد.
باید این نکته را در نظر داشت که مونولوگ به طور مستقل قابل تعریف نیست، به عبارتی یک مونولوگ مادامی که بیان نشود، به وجود نمی آید و ایجاد مونولوگ با بیان آن یک هستی واحد را تشکیل می دهند و در کنار یکدیگر شکل می گیرند. بر خلاف دیالوگ، در یک مونولوگ فرد در جهان تنهاست، کنش و واکنش بر عهدۀ خود اوست و به تنهایی می بایست با جهان ذهنی و یا عینی پیرامونش ارتباط برقرار کند. پس انسان در یک مونولوگ دچار یک توأمانی است. هم سازنده است و هم ویران کننده، هم دارای کنش است و هم واکنش، او تنهاست و در تنهایی، خود را می میراند و زنده می کند.
“بانوی گمشده” حول محور انسانی است که توانایی هایش و آنچه مایه ابراز وجود اوست، از او گرفته شده و به آن ها توجهی نمی شود. در این میان فرد از نظر روانشناسی دچار سرکوب روحی می شود و همین دستمایه مرگ تدریجی اوست. فرد در این شرایط از جهان می گسلد و از واقعیت دور شده و در جهان آشفته و پریشان ذهنی خویش در نوسان است. خاطرات گذشته، لحظه های جاری فرد را می سازد و بر اساس آن ها با مردم و جهان پیرامونش ارتباط برقرار می کند. در واقع جهان او دو قطب حال و گذشته را شامل می شود. اما گذشته ای که با شکوه و تکرار نشدنی می نماید و تمام اکنون را نیز به خود پیوند می زند. فرد گریزان از واقعیت، سیر در خاطراتش را بر اکنون واقعی ترجیح می دهد و تصور بالرین مشهور و توانمند گذشته او را مسرور می نماید. او زمانی که تصمیم می گیرد گذشته را باز آفریند، متوجه می شود که دیگر توان برخواستن همچون گذشته را ندارد و این شروعی برای برخورد او با حقیقت است. گمگشتگی او زمانی رخ می دهد که از گذشته اش جدا می شود و با واقعیتِ وضعیتِ کنونی خود به عنوان یک بادکنک فروش و فروشندۀ دوره گرد روبه رو می شود.
آنچه چشم بیننده با آن درگیر می شود، صحنه ای از دنیای واقعی و رئال بیرون است. تصویری از پارک در پاییز با برگ های زرد خزانی. زن بادبادک فروش در این فضا گذشته اش را مرور می کند و بیننده را با پریشان خاطری خود درگیر می کند. در واقع صحنه نیمکت پارک در برگریزان، این واقعیت را به تماشاچی القا می کند که زن نیز در حال گذر از مرحله ای سخت و پوست انداختن است. او در مونولوگ هایش، خودش را با بیننده در میان می گذارد، بلند بلند فکر می کند و در طول نمایش از گذشته کنده شده و به امروز می رسد.
تصویر باز پارک، ما را به ذهن درگیر و بی انتهای زن نزدیک می کند و پاییز، به ریزش فکرهای مرده و پوسیده گذشته او. اگرچه می شد با تصاویری فراواقع گرایانه، این آشفتگی و درگیری را بهتر به نمایش گذاشت، اما از آنجا که “بانوی گمشده” سیری رئالیستی دارد، در این مورد نیز در همین مسیر حرکت کرده است.
در نهایت مسئله ای که به احتمال زیاد ذهن تماشاچی را در طول نمایش درگیر میکند، چرایی قرار گرفتن بالرین مشهور و متمول گذشته در وضعیت کنونی اش و به عنوان زنی دوره گرد در پارک است. آنچه از مونولوگ های زن دریافت می شود، گویای این است که او در گذشته درکنار همسر دلخواهش که اتفاقا او هم بالرین بوده، زندگی خوبی داشته است. اما مرد، باوجود آگاهی بر شغل همسرش، مانع ادامه فعالیت های او می شود و اینچنین است که زن از فضای هنری مورد علاقه و در واقع شغل اش دور می افتد. در نهایت نیز توسط عروسش به پارکی آورده می شود و در آنجا تنها رها می شود! اما تماشاچی چرایی آن ها را نمی داند! چرا ناگهان بی چیز می شود و چرا با او چنین رفتاری می کنند؟ نویسنده تلاش کرده با استفاده از بازنمایی واقعیت و طبق اصول رئالیستی، توجه به مقولۀ روانشناسانه، موقعیت اجتماعی و طبقاتی شخص، استفاده از زبان روزمره و معاصر، نمایشنامۀ “بانوی گمشده” را به سرانجام رساند، اما مسئلۀ علت موجه و ضروری را نادیده انگاشته است.