روز دیگر

سهیل آصفی
سهیل آصفی

همکاری گفت که برای دو هزارمین شماره ی “روز” قرار است همکاران “قدیم” و “جدید” بنویسند. تو هم بنویس به عنوان “قدیم”. فکر کردم که کدامش بود “قدیم” یا “جدید”. چیزی برای نوشتن و گفتن نبود. چیزی برای نوشتن نیست نه از آن “قدیم” و نه از این “جدید”.

“روز” برای من آن هنگامی آغاز شد که تنها روزنه های قلم زدن در کاغذهای چاپی نئولیبرال های مسلمان و دنباله های دور و نزدیک آنها، که اکنون در غیاب نشریات واقعی مستقل، یک به یک به دکه بازمی گردند، وچه خوب که هر چه روزنامه در یک ملک فراوان شود، توسط آنان به روی من بسته شد.دریچه بسته شد پیش از آنکه نگهبان سر رسد. دﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ، در ﻣﻴﺎن ﺷﺤﻨﻪ ﻫﺎ، در ﻧﮕﺎه ﺧﻮیشتن، مهمیز بالای سر و آجودانها، داستانی پس بود و نه پیش. پس مجالی برای نوشتن جز در مجاز پیدا نشد. رو در روی حسین شریعتمداری حالا در تهران گفتگو می کنم و پرسش هایی که باید، یکمین شماره ی “روز” اینگونه آغاز شد. “روز” روزی نو بود چه در وادی فرم و چه محتوا. در بسته شدن مجاری تنفس در ایران زمانی شد که بتوان نوشت و کار کرد باز. از “روز” نیز اما روزی بر نمی آمد. دهها گزارش و گفتگو هر روز به “روز” می شد و تا ساعت های بامدادان تهران که برای همکار و دوستی گرامی آن سوی خط ارسال شود. صاحب نظران بسیاری صدایشان شنیده شد و پرسش هایی که در آن زمان کم تر طنینی می یافت از مقامات ایران و نمایندگان کمیسیون های مختلف مجلس اسلامی و غیره و غیره که سویه ی دیگر ماجرا وا کاویده می شد آنچنان که کار یک روزنامه نگار است. همه در تهران اتفاق افتاد، در کوره ای که نبض اتفاق می زند و نه در ساحل امن پیرامون سوژه ی مور مناقشه در خاورمیانه بنام “ایران”.

“روز” هر روز به روز می شد و انتظار آن بود که در کنار روزنامه های چاپی ایران به دکه بیاید هر روز صبح به وقت ایران. “روز” چون روزنامه ای بود چاپی که چهارچوب های تنگ نشریات داخلی را در نوردیده است هرچند محافظه کار. آنگاه که پای یادداشت به میان می آمد در به روی روزنامه نگاری مستقل اما همچنان نیمه باز بود و ممیزی بالای سر پیرامون اندیشه ی دیگر، خود نشان می داد.آنگاه که عناوین گزارش ها و گفتگوهای من عینا باب دل جریانی طرفدارغرب و جنگ روانی نئولیبرال های دینی و نیمه دینی ایران می شد اما آشفتگی بود و اعتراض من. کار اما ادامه پیدا می کرد زیرا که کار روزنامه نگار نوشتن است و گفتن. هم از آن رو در آن امنیتخانه نیز پس از بیش از یک دهه کار حرفه ای مطبوعاتی آن گفتم که در برابر انحصار طلبان “اصلاح طلب” و جریان های نئولیبرال دور و نزدیک آنها در درون مرز و برونمرز گفته و می گویم.

کار از آن پیچ نیز گذشت تا معنای روزنامه نگاری مستقل ایران که بر خلاف تمام جزوه های مدرسه های روزنامه نگاری جریان غالب در جهان، در سیستم مبتنی بر انباشت و رسانه هایش، “بی طرف” نیست اما منصف است از چهارچوبی بگذرد که مدتی پیش روزنامه نگار برجسته ی امریکایی الکس کوبرن سردبیر فقید کانترپانچ از آستانه ی آن گذر کرد و پیش ترکش آن حیدر مهرگان و آن سکانس واپسینش که آگاهانه و ناگزیر جان خود را نیز برای یک اندیشه ی سیاسی جهانی هبه کرد. گذشت نه برای آنکه او را چون تصویری در یک قاب شکیل بر دیوار بکوبیم و در دورانی از فرود تاریخ، به اندیشه ی سیاسی و میراثی که او جانش را نیز برایش داد در برخورد با تحولات روزمره ی جهان، پشت کرده، “واقع بینانه” پیرامون هر رویدادی در جهان به صورت مساله ی “جامعه جهانی” تن داده و از روی تخته ی آن مشق بنویسیم و آنسوتر بعضا یک پای سری کنفرانس های “اپوزیسیون سازی” و تقلای جریان های طرفدار غرب به خیال اینکه شاید چیزی نیز از “مرحمتی” بیگانه سهم ما شود.

 بعدتر دیگر اثری از آن روزنامه ی واقعی الکترونیکی که هر روز صفحه آرایی و همه چیز آن عوض می شد و رنگ و بو می یافت، که تولید در آن نقش پر رنگ تری از امروز داشت، به ویژه مایان که در کوره ی واقعه و نه در ساحل آرامش برای آن قلم می زدیم و لاجرم هوای خانه بود در آن بیش، اثری از آن روزنامه ی الکترونیکی بر جای نماند. جدا از تلاش بخشی از همکاران، سایت آشفته ای ماند که برای او که اخبار را ورای جریان مسلط دنبال می کند، چیزی جز صورت مساله ی کلان جریان های مختلف طرفدار غرب و تحلیل های کم و بیش متفاوت آنها را روی میز نمی گذارد. از سکسیسم و لمپنیسم زبانی که بعضا از سر و کول “طنز” ها و “کارتون” هایش بالا می رود دیگر می گذرم.

مدت های مدیدی است که نه “روز” می خوانم و نه “روز” می نویسم. و این نه تنها داستان یک “روز”، که شوربختانه داستان ناگفته ی جریان غالب رسانه ی فارسی زبان است که گویی به مشاطه گر رسمی “جامعه ی جهانی” و سخنگوی فارسی زبان آن بدل شده است. نیم نگاهی به عناوین، نگاهی به مضمون این سالهای “روز” کافی است تا مقصد را نشانمان دهد. از آن بالاتر اگر این “روز” کامل طرفداران “بازار آزاد” است و “لیبرال دموکراسی” از جنس اهالی خاورمیانه در آن حکم می راند، باید که قرار بر این باشد تا اندکی با صدای دیگر نیز آراسته شود، این شیوه ی رسانه های “لیبرال” در همه جای جهان است که دوزی از صدای دیگر را به آنچه قرار است به مخاطب حقنه شود اضافه می کنند. این “کریس هیس” لیبرال است که “فعال” طرفدار “بشردوستی” و طرفدار اوباما و هارپر اهل سوریه را که مدل های فارسی زبانش کم دور و بر ما نیستند، یک روز بر صندلی می نشاند و روز دیگر روزنامه نگاری مستقل چون “جرمی اسکیهیل” را و جنگ کثیف اوباما را، آنجا که “طارق علی” از “سندروم اوباما” می گوید و آنجا که “سوسیال دموکراسی” اولاند در فرانسه در جنگ طلبی و کرنش در برابر “ریاضت اقتصادی”اتحادیه ی اروپایی بطور بی سابقه ای از رقبای دیگرش در واشینگتن پیشی می گیرد… این رسم لیبرال ها در سراسر جهان است که نمایشی از تکثر را نیز نمایندگی کنند، سخن اما به لیبرالیسم ایرانی، سخن اما به “روز”، به ویژه “روز” سالهای متاخر که می رسد چیزی از این ژست نیز دیگر دیده نمی شود.

همگان به خاطر داریم، اندکی پیش ترک بود که هیلاری کلینتون به زمزمه سخنی گفت از “بشردوستی” و موج مقالات شبه تئوریک در مشاطه گری “دخالت بشردوستانه” توسط آن و این فعال همزبان روانه ی مجاز شد که مگر جاده را صاف کند و کسانی در خانه و کسانی آنسوتر از خانه وارد گود شده و از ریشه ها گفتند و بیاد آوردند مفهوم دیرینه ی سلطه و تابعیت را و آن هنگام که به نام مردم و به کام امپریالیسم، آگاهانه و ناآگاهانه “جنبش” می کنیم، باز هم صدای سوم میدان دار شد. “روز” اما بار دیگر نشان داد که ابایی ندارد تا صدای سوم را بازتاب ندهد. بازتاب بحث ها پیرامون این موضوع تنها به لشکر مدافع “مداخله ی بشردوستانه” و “فعالان” آن اختصاص یافت و حتی برای حفظ دکور دهها مقاله ی دیگر با رویکرد دموکراتیک و مردمی از روزنامه نگاران و فعالان چپ ایران داخل کوره ی ایران، مجالی برای “مهمان” شدن در این ستون ها پیدا نکردند تا آن موازنه ی مشهور لیبرالی حتی برقرار شود. و نگاهی به دهها مطلبی که “روز” بعضا از منابع خبری و سایت های دیگر میزبان آنها می شود در ستون “مهمان”، سعه ی صدر و بازتاب صدای دگراندیشی یک جریان فکری و سیاسی در ایران را می تواند که نمودار کند. دریغ حتی از یک صدای دیگر جز بازتاب صدای جریانات طرفدار غرب ایرانی انواع و اقسام و چپ شرمنده ی کاشف نازل ترین گفتمان “غالب حقوق بشر” که گفتمان سلطه است و کاریش به ریشه های حقوق بشر در سیستم مبتنی بر انباشت و نقض روزمره ی حقوق بشر با “ریاضت اقتصادی” در والنسیا و آتن و لیسبون و مادرید و رم نیست. نه انگار که حقوق بشر مرز ندارد. جهان آنها تنها در تهران خلاصه می شود و متر و معیار زمین و زمان “جمهوری اسلامی” است، که خود این پدیده چه هست امروز داستانی دیگر است… و این نمی تواند که به دلهره وا ندارد انسان را از آن روز فردا که روزش این باشد. و این نه داستان “روز” که سالها پیش تر از رسانه های موجود داستان آن را آغاز کردیم که داستان همکاران گرامی ما در بخش فارسی بی بی سی و…. نیز هست. جای تعجب نیست که اگر از نسل بی آرمان و بی ایدئولوژی بیش از سه دهه ی اخیر ایران، ضد انقلاب همیشه ی تاریخ، آن که همواره با وزش باد، بادبان به حرکت در آورده و همیشه اما محافظه کار یا آنگونه که این روزها بر زبان ها افتاده “معتدل”، به وجد بیاید در برهوتی که چپ ایران، روزنامه نگاری مستقل و ضدسرمایه ی ایران حتی یک نشریه نیز در داخل کشور در برابر نشریات جریانات طرفدار سرمایه ندارد.

 یکی از شعارهایی که سرمایه جهانی طی چند دهه گذشته کاملا جهت دار و با ماهیتی ایدئولوژیک برای مقابله با ایدئولوژی چپ و حفظ موقعیت جهانی خود آن را در عرصه های علوم اجتماعی تبلیغ می کرد، شعار “پایان دوران ایدئولوژی” بود. تلاش برای آرمان زدایی از تفکر اجتماعی و ذهنیت توده های مردم اگر چه طی دو دهه اخیر وسیع تر از گذشته از سوی نئولیبرالیسم صورت گرفته است، اما اصولا بحث تازه ای نیست و از گذشته ای دورتر بخصوص پس از کنگره ۱۹۵۵ میلان موسوم به “کنگره آزادی فرهنگی” تشدید شد و اندک تاملی در آن نشان می دهد که در اساس خود همان نظرات کهنه ای است که سرمایه داری غرب از زمان “ماکس وبر” تاکنون آن را عمدتاً در برابر نگرش اجتماعی چپ و هر بار در پوششی نو و با نامی تازه، اما مضمونی تهی تر و توجیه‌گرانه تر مطرح کرده است. این پرچم جریان غالب فارسی زبان است که گاه با زور فراوان به جریان غالب رسانه در غرب نیز پایش باز می شود و “روز” تنها بخش کوچکی از یک نمونه از ابعاد کوچک داستان یکی آب چشم جاری است.

 داستان جریان غالب رسانه یا آنچه در جهان امروز “کورپورت مدیا” خوانده می شود از پس تحولات متاخر مربوط به آژانس اطلاعات مرکزی در ایالات متحده و ویکی لیکس و… داستان روز شده است. بحث اخیر بیل کلر سردبیران ارشد سابق نیویورک تایمز و ستون نویس این رونامه که از نظر مضمونی بدل به قبله ی شمار زیادی از روزنامه نگاران نسل جمهوری اسلامی شده است با گلن گرین والد حقوقدان و روزنانه نگار دیگر امریکایی پیرامون مفهموم “روزنامه نگاری” در دوران ما می تواند که بیاموزاند. نوک کوه یخ تازه پدیدار گشته و آشی چنان شور رقم خورده است که صاحبان آش نیز به ناگزیر بر واقعه معترفند و در سرپوش گذاشتن بر ریشه ها. داستان ناگفته ی دموکراسی‌های رصدکارانه مقوله ای جدید نیست. سخن پیرامون آن فراوان و نه موضوع این مقال و پرواضح است که این نه پتانسل “لیبرال دموکراسی” برای نقد خود که فرضیه ی ساده انگارانه ی سینه چاکان اوباما و “جامعه ی جهانی” اوست پیرامون رسوایی حاضر، که وقتی در متن تحولات اجتماعی و تاریخ مبارزاتی در غرب دیده شود، نشانی دیگر از زمانه ی هولناک اورولی است که در آن می زییم و نشانی دیگر از “کنترلینگ” آن “دهکده ی جهانی” توسط “کدخدای” آن، وقتی که شوربختانه “جامعه جهانی” به معنای واقعی و دموکراتیک آن عملا معنای واقعی خود را از دست داده است و این ورای شور و هیجان های جاری بر سر داستان “ان.اس.ای” و… چه چیز است جز سندی دیگر برای داستان همیشه ی سلطه و تابعیت. و بنجل های اندیشگی که در غیاب نیروهای دموکرات ایرانی، جماعتی سعی در فروختن ارزان اجناس دست چندم به مردمان زیر شعار “مرگ بر امریکا” و محروم از شریان اطلاع رسانی به دور از پروپاگانداهای جاری، داشته و دارند خود داستان مطول دیگری است.

 با این همه، واقعیت آن است که در تمامی این رسانه های جریان اصلی در غرب، نیز هستند نفراتی که سازشان را با پوپر و اوباما و نهایتا کینز درزمانه ی بحران های ساختاری سرمایه کوک نمی کنند. کار در رسانه، حرفه ی روزنامه نگار است تا زمانی که بتواند حرف خود بزند و هستند آنها که هنوز می خواهند که جهان را به دگر آئینی آذین ببندند، حتی در این رسانه ها، هرچند صدایشان به جایی نمی رسد و هولناک آنجاست که در جریان غالب رسانه ی فارسی زبان نیست به تعداد انگشتان دست حتی آن صدای دیگر که همراه موج “جامعه ی جهانی” و مشاطه گر فارسی زبان آن نیست و صدای بلند لحظه ی حاضر و وهن به انسان است. اینکه در سی و چند ساله ی اخیر بر میهن ما چه رفته است که خروجی آن در رسانه های فارسی استفاده از جنایات دیگری برای مشاطه گری و توجیه تبهکاری آن دیگر تر است و تن دادن به مکانیسم سلطه و تابعیت در ابعاد کلان تر آن، کار یک مقال و دو مقال نیست هرچند که سخن لحظه ی حاضر تواند بود.

اندکی پیش تر بود که کریس هجز روزنامه نگار نامدار امریکایی در اعتراض به انتصاب سوزان ناسل، کارمند سابق هیلاری کلینتون به عنوان مدیر اجرایی جدید انجمن قلم امریکا (پن) و مواضع پروامپریالیستی او پیرامون “مداخله ی بشردوستانه” از پن استعفا داد. هجزی که نیورک تایمز رفت و فریدمنی که ماند درس ها دارد از لحظه ی حاضر و معنای این حرفه برای او که نام خود روزنامه نگار می دهد و میل به دیدن. داستان ربایش حقوق بشر و بدل کردن آن به ابزاری در دست نظم مسلط و انبوه زنان و مردان تاجر در خدمت گفتمان غالب حقوق بشر با سودهای مادی ومعنوی و مناسبات شخصی مبتنی بر قرض دادن نان به یکدیگر، آن هنگام که به میهن ما می رسد داستانی هنوز ناگفته است که مدتی پیش خطوطی پیرامون “دشواری های روزنامه نگار ایرانی” بودن را به بهانه ی استعفای هجز از پن، قلمی کردم و یاد “بامداد” نیز که سالهایی پیش از این همه، کسانی را “نه روشنفکر”، که “دزد با چراغ” خوانده بود. داستان این “روز”، داستان بخش فارسی بی بی سی و دیگر رسانه های جریان غالب فارسی زبان است که بخش بزرگی از طبقه ی متوسط ایران اطلاعات خود را از آنها کسب می کنند.جریان غالب رسانه ی فارسی زبان نیاز به خانه تکانی دارد و امید به گشایش وشنیده شدن صدای دیگر در میان حجم غریب انحصار در این رسانه ها اما مانند همه ی امیدهای دیگر است که روزنامه نگاری مستقل نباید از آن دست بشوید.

او بی کار شد و بی کار ماند و هنوز در تهران بود، پیش از همه ی تحولات متاخر، که نوشت “روزنامه نگار مستقل نه زیر چتر…” و او ماند همچنان که همیشه بود. حالا اسنودن و برت براوون و چلسی منینگ و مومیا ابوجمال بر دست در برابر دروازه ی براندبورگ نام روزنامه نگاری مستقل را هجی می کند و مفهوم «خانه» را و آن هنگام که پلیس های زن و مرد سراپا مسلح، “ برابری” را به ارمغان آورده، “دموکراسی” را حفاظت کردند وقتی نیروهای ناتو را در برابر هزاران نفر از مردم معترض در مقابل بانک مرکزی اروپا در جریان «بلاک آکوپای» فرانکفورت به میدان آوردند.

در ملک لیون فویشت وانگر است که نویسنده و مترجم فقید مارکسیست ایرانی که خواست خاکسترش را بر فراز رود ایزار بپراکنند کلمات نویسنده را در “در تبعید” بفارسی در آورد و نوشت: “آرمان و وفاداری به اصول ارزش هایی هستند که زودتر از نان و کره ی روی آن، مورد چشم پوشی قرار می گیرند. اگر باید بار اضافی را دور ریخت، قبل از هر چیز، اخلاق دور ریخته می شود. بسیاری از مهاجران فاسد می شوند. خصوصیات بدشان که در دوران رفاه، پنهان و تحت مراقبت بوده، بروز می کند و ویژگی های خوبشان تغییر می یابد.

محتاط جبون می شد و شجاع جنایت کار. صرفه جو خسیس می شد و بزرگمنش لاف زن. اکثریت خودبین می شدند؛ توانِ قضاوت و تشخیص ابعاد را از دست می دادند و بین مجاز و غیرمجاز تفاوتی قائل نمی شدند؛ نکبت آنان توجیهی می شد برای بی بندوباری و خودسری شان. نق نقو و جدل طلب هم می شدند. آنان که از مناسبات مطمئن به بی ثباتی پرتاب شده بودند، گستاخ و در عین حال نوکرمنش می شدند. جدل طلب و پرمدعا می شدند و مدعی بودند همه چیز را بهتر از دیگران می دانند. مثل میوه هایی که زودتر از موعد از درخت بکنند، رسیده نمی شدند، خشک و چوبین می شدند.

هرچه از امیدشان به بازگشت و یا حداقل وضعیتی تأمین یافته کاسته می شد، خود را در ژرفای عمیق تری رها می کردند.

عده ای از مهاجر بودن خود شرمنده بودند و با ترس و لرز می کوشیدند این وضع را پنهان کنند؛ که البته کوششی بود بیهوده. گروهی دیگر درست چون چیزی جز مهاجر نبودند، مهاجر بودن خود را با تکبر به نمایش می گذاشتند و ادعایشان از این بابت، روز به روز بیشتر می شد. مگر نه اینکه هانیبال، دانته، ویکتورهوگو، ریچارد واگنر، لنین و مارساک نیز همگی مهاجر بودند؟

آنان فراموش می کردند که ماکسیموف روس که دربان رستوران کولچاک در مونمارتر بود، آقای روزن بام که سعی داشت کراوات ابریشم مصنوعی را به جای ابریشم طبیعی قالب کند و آقای لمبکه که دور و بر پلیس دولتی آلمان موس موس می کرد تا او را به عنوان جاسوس بپذیرند، نیز مهاجر بودند.

همه ی آنان خواست های مشترکی داشتند: گذرنامه، اجازه ی کار، پول، موطنی جدید، و بیش از هر چیز، بازگشت به وطن قدیمی و آزاد شده. اما دلایل آنان، چرایی خواست هاشان، هدف هاشان و راه هایی که برای رسیدن به آن هدف ها برمی گزیدند، متفاوت بود. آن چه به نظر یکی عالی بود، از دید دیگری وحشتناک بود. پس، از نزدیکی دائم، حتی آنان که دارای سرنوشتی مشترک و هدف هایی همسان بودند، با یکدیگر سایش پیدا می کردند و هر یک دچار نومیدی تازه ای می شد. نفرت و حتی دشمنی تا حد مرگ در میان مهاجران بود و با ایمان کامل یکدیگر را به سهل انگاری و خیانت به آرمان مشترک، متهم می کردند…”

 روشنک داریوش اما ما را به قطعیتی دیگر نیز رهنمون می شود: “بسیاری از این تبعیدیان به بلوغ بیشتری در درون، دست یافتند، تغییر کردند و جوان شدند. آن عبارت «بمیر و بشو!» که از مهمانی دل گرفته، مهمانی شاد می سازد، واقعیت و ملکه ی ذهن آنان شد.”