نفسم بند آمد. درست مثل آن روزها که وسط تحریریه برایش شاخ و شانه می کشیدم، می کشیدم. او می خندید و بایک دست از زمینم می کند وتوی هوا می چرخاند.
نفسم بند آمد. درست مثل روزی که ریشو ها و خیکی ها پاکسازی مان کردند و دیدم که دارد زار زار گریه می کند.
نفسم بند آمد. مثل وقتی که بعد از سال ها دیدمش که پله ها را نفس زنان می رفت. برایش شاخ و شانه نکشیدم که مرد، که قهرمان که پهلوان شرمنده نشود که نمی تواند بایک دست از زمین بلندم کند.
نفسم بندآمد. عین آن روز که تلفن زدم بیاید کمک ما در روزنامه ای که عاقبت هم پا نگرفت. نفس نفس می زد. از پشت تلفن شاخ و شانه کشیدم. خندید و از خنده سردش پشتم خیس عرق شد.
کیومرث درم بخش می گفت: ما “قبیله گمشده” ایم. همه رامی گفت از نصرت تا نادر پور، از دلکش تا مرضیه. از هدایت تا احمد محمود. از اردشیر که در غربت جان می دهد تامنصور تاراجی که دیدم خاکستر شد.
قبیله ما گم شد. هنوز صد سالش نشده بود که گم شد. مادرش قره العین بود که در دشت بزرگ در برابر سیصد هزارمرد، نقاب از چهره گشود. پدرش ستارخان که زیر پرچم هفت دولت نرفت. در بستر آزادی، تفنگ رازمین گذاشتند و زیر نسترنی که آقا خان کرمانی را سر بریدند، سکه عشق بنام آزادی زدند.
فرزندانشان بسیار بودند. بسیار. از حیدر خان بمب انداز که شد حیدر مهرگان. از ایرج میرزا که شد محمد علی افراشته. از عارف که صد سال بعد از گلوی فرهادخواند. از پروین اعتصامی که فروغ شد و حالاسیمین است.
دهخدا، خیابانهای پاریس را رفت گرسنه و بر جهانگیر خان صور اسرافیل گریست که بر دار شد و از آخرین فریادش ما زاده شدیم. طلسم روزنامه بر قلبمان مهر شد. اگر محمدمسعودبودیم نام خود را با خون نوشتیم. اگر رحمان هاتفی بودیم درزندان تکه تکه شدیم. اگر صاحب قانون و حبل المیتن بودیم دراستانبول دق کردیم. اگر رحیم نامور نام داشتیم در غربت کابل جان دادیبم واگر مصطفی مصباح زاده در آنسوی آبها درحسرت آزادی و ایران از خاک تیره در گذشتیم.
میراث پهلوانی را هم درخون نوشته اند. رستم در چاه. اسنفدیار بر خون. سیاوش در آتش. پهلوان اکبر که در صحنه بیضایی مرد. قیصر که در قطار کیمیائی جان داد. وخودجهان پهلوان که این جهان را تاب نیاورد.
نفسم بند می آید. شمار قبیله بی شمار است. بی شمار. پراکنده در سراسر جهان. و ما یکایک گم می شویم. کم می شویم. می رویم. می رویم. درشهرهای دور. در فصل های تلخ.
نفسم بند می آید. نه؛ منوچهر مرا زمین بگذار. مرا با خودت نبر. سرم گیج می رود. شراب هم خرابم می کند.
مرا زمین بگذار. حالا تحریریه کیهان همه جهان است. تو در تهران می روی. ماهستیم. ماگم شده ایم. دریچه ها را اما هرجاهستیم به روی تبار خودگشوده ایم. سرنوشت ما به سرخی آتش است به طعم دود.
و من هروقت می روم و خود را در تحریریه شیشه ای کیهان می بینم که اکنون قاتلان ما درآن نماز شکر می خوانند، تورا می بینیم که از کیهان ورزشی بیرون می آئی. وسط تحریریه می ایستم تا برسی. هنور سی سال ندارم. موهایم همه سیاه است. دنیا روشن است.
- به به آقای لطیف. منوچهر لطیف. مطلبت آماده است؟
می خندی. می خندی.
- می تونی بگیر…
کمرت را می گیرم. بایک دست بلندم می کنی. روی هوا می بری. می چرخیم. می چرخیم. گم می شویم.
- نفسم بند می آید…