نفسم بند می آید... ‏

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

نفسم بند آمد. درست مثل آن روزها که وسط تحریریه برایش شاخ و شانه می کشیدم، می کشیدم. او می خندید و بایک دست ‏از زمینم می کند وتوی هوا می چرخاند. ‏

نفسم بند آمد. درست مثل روزی که ریشو ها و خیکی ها پاکسازی مان کردند و دیدم که دارد زار زار گریه می کند. ‏

نفسم بند آمد. مثل وقتی که بعد از سال ها دیدمش که پله ها را نفس زنان می رفت. برایش شاخ و شانه نکشیدم که مرد، که ‏قهرمان که پهلوان شرمنده نشود که نمی تواند بایک دست از زمین بلندم کند. ‏

نفسم بندآمد. عین آن روز که تلفن زدم بیاید کمک ما در روزنامه ای که عاقبت هم پا نگرفت. نفس نفس می زد. از پشت تلفن ‏شاخ و شانه کشیدم. خندید و از خنده سردش پشتم خیس عرق شد. ‏

کیومرث درم بخش می گفت: ما “قبیله گمشده” ایم. همه رامی گفت از نصرت تا نادر پور، از دلکش تا مرضیه. از هدایت تا ‏احمد محمود. از اردشیر که در غربت جان می دهد تامنصور تاراجی که دیدم خاکستر شد. ‏

‎ ‎قبیله ما گم شد. هنوز صد سالش نشده بود که گم شد. مادرش قره العین بود که در دشت بزرگ در برابر سیصد هزارمرد، ‏نقاب از چهره گشود. پدرش ستارخان که زیر پرچم هفت دولت نرفت. در بستر آزادی، تفنگ رازمین گذاشتند و زیر نسترنی ‏که آقا خان کرمانی را سر بریدند، سکه عشق بنام آزادی زدند. ‏

فرزندانشان بسیار بودند. بسیار. از حیدر خان بمب انداز که شد حیدر مهرگان. از ایرج میرزا که شد محمد علی افراشته. ‏از عارف که صد سال بعد از گلوی فرهادخواند. از پروین اعتصامی که فروغ شد و حالاسیمین است. ‏

دهخدا، خیابانهای پاریس را رفت گرسنه و بر جهانگیر خان صور اسرافیل گریست که بر دار شد و از آخرین فریادش ما ‏زاده شدیم. طلسم روزنامه بر قلبمان مهر شد. اگر محمدمسعودبودیم نام خود را با خون نوشتیم. اگر رحمان هاتفی بودیم ‏درزندان تکه تکه شدیم. اگر صاحب قانون و حبل المیتن بودیم دراستانبول دق کردیم. اگر رحیم نامور نام داشتیم در غربت ‏کابل جان دادیبم واگر مصطفی مصباح زاده در آنسوی آبها درحسرت آزادی و ایران از خاک تیره در گذشتیم. ‏

میراث پهلوانی را هم درخون نوشته اند. رستم در چاه. اسنفدیار بر خون. سیاوش در آتش. پهلوان اکبر که در صحنه ‏بیضایی مرد. قیصر که در قطار کیمیائی جان داد. وخودجهان پهلوان که این جهان را تاب نیاورد. ‏

نفسم بند می آید. شمار قبیله بی شمار است. بی شمار. پراکنده در سراسر جهان. و ما یکایک گم می شویم. کم می شویم. می ‏رویم. می رویم. درشهرهای دور. در فصل های تلخ. ‏

نفسم بند می آید. نه؛ منوچهر مرا زمین بگذار. مرا با خودت نبر. سرم گیج می رود. شراب هم خرابم می کند.‏

‏ ‏

مرا زمین بگذار. حالا تحریریه کیهان همه جهان است. تو در تهران می روی. ماهستیم. ماگم شده ایم. دریچه ها را اما ‏هرجاهستیم به روی تبار خودگشوده ایم. سرنوشت ما به سرخی آتش است به طعم دود. ‏

و من هروقت می روم و خود را در تحریریه شیشه ای کیهان می بینم که اکنون قاتلان ما درآن نماز شکر می خوانند، تورا ‏می بینیم که از کیهان ورزشی بیرون می آئی. وسط تحریریه می ایستم تا برسی. هنور سی سال ندارم. موهایم همه سیاه ‏است. دنیا روشن است. ‏

‏- به به آقای لطیف. منوچهر لطیف. مطلبت آماده است؟

می خندی. می خندی. ‏

‎- ‎‏ می تونی بگیر… ‏

‎ ‎کمرت را می گیرم. بایک دست بلندم می کنی. روی هوا می بری. می چرخیم. می چرخیم. گم می شویم. ‏

‏- نفسم بند می آید… ‏