یکی از ویژگیهای دوم خرداد این است که هر سال می توان یک وزیر آن را پیدا کرد و از طریق او خاتمی را دراز کرد، فرقی هم نمی کند، هر چه طرف کوتاهتر باشد، خاتمی بلند تر می شود. در این بخش مصاحبه ای انجام دادیم با وزیر سابق آموزش و پرورش کابینه اصلاحات که در حال حاضر در کلیه جاهایی که خاتمی را راه نمی دهند یا خودش کلاهش هم بیفتد نمی رود، مسئولیت دارد.
سئوال: چطور شد که وزیر آموزش و پرورش شدید؟
مظفر: من از وقتی به دنیا آمدم حس می کردم که اطرافیانم یک جور دیگری به من نگاه می کنند. از جمله پدر و مادر و یک خاله مهربان که به من خیلی علاقه داشت. او معتقد بود که من قبل از رفتن به مدرسه خواندن و نوشتن می دانستم، در حقیقت سه ساله بودم که شروع به دادن آموزش به دیگران کردم.
ما: پس می شود گفت شما آموزش و پرورشی به دنیا آمدید؟
مظفر: بله، خیلی سعی می کنم که ریا نشود، ولی می شود. چاره ای هم نیست، بالاخره هر کسی خوبی ها و بدی هایی دارد که من خدارا شکر آن بدی ها را نداشتم.
ما: چطور وزیر آموزش و پرورش دولت اصلاحات شدید؟
مظفر: من در حقیقت وزیر بالقوه بودم، حتی در سال ۵۰ شاگرد اول تربیت معلم تهران شدم، ولی برای اینکه ریا نشود مسئولان وقت را وادار کردم که مرا نفر دوم اعلام کنند که ریا هم شد. البته شایعاتی در مورد من بود که گفته می شد چون نفر اول اسرائیلی بود، من روی تشک حاضر نشدم و دوم شدم. در آن زمان آزمون تربیت معلم روی تشک برگزار می شد و همانطور که می دانید اسرائیلی ها هم در همه جا دست داشتند.
ما: وقتی به شما پیشنهاد وزارت کردند تعجب نکردید؟
مظفر: چرا، خیلی تعجب کردم. البته من سالها در حد معاون وزیر بودم و بقول دوستان همیشه برای وزارت مرا در آب نمک خوابانده بودند. جوری بود که زنم همیشه به من می گفت “خیارشور” و برای اینکه ریانشود من هیچ وقت این آب نمک خوابیدگی خودم را بروز ندادم. نمی خواهم بگویم خدای ناکرده بهترین انتخاب در آن روزها بودم، مثلا آقای پرورش، اکرمی و نجفی هم بودند که نمی خواهم بگویم من از آنها بهتر بودم، ولی خودتان که کور نیستید، می فهمید که من از آنها خیلی بهتر بودم. یعنی اصولا جز قضیه آب نمک فقط لازم است یک نفر دو دقیقه توی چشم های من نگاه کند تا بفهمد چه جیگری هستم، بقول امروزی ها. یعنی واقعا بقول برادران فیسبوکی ده هزار لایک بیشتر از هر کدام از آن افراد دارم. اصلا آنها کسی نبودند در برابر من. نمی خواهم از خودم تعریف کنم، ولی کاش کسی دیگر بود از من تعریف می کرد که من مجبور نمی شدم خودم از خودم تعریف کنم.
ما: فکر می کنید چرا این همه خوبید؟
مظفر: یک چیزهایی خدادادی است، آدم خودش نمی داند چرا، ولی هست. در آن زمان سه نفر بودند که در حد من بودند، رجایی و نجفی و پرورش، رجایی که کشته شده بود، نجفی هم اصلا قد این حرفها نبود و به همین دلیل وزارت مهم تری گرفت، یکی هم پرورش بود که برای اینکه ریانشود مریضی بدی داشت و اصولا مطرح نبود. به همین دلیل تقریبا همه مرا قبول داشتند. یعنی یک طوری بود که وقتی وارد وزارت آموزش و پرورش می شدم همه با انگشت مرا نشان می دادند. در آن زمان انگشت خیلی مهم بود. نکته دوم هم نظر مقام معظم رهبری روی من بود که ایشان معتقد بودند فقط من باید وزیر باشم وگرنه اعتصاب غذا می کنند و کل دولت را دو سوت هوا می کنند که ترجیح می دهم در این مورد اصلا حرف نزنیم. من از مواضع آقا بکلی بیخبر بودم که ایشان در مورد من نامه نوشته و تا همین امروز هم اصلا خبری ندارم و فقط چیزهایی حدس می زنم.
ما: وقتی به شما پیشنهاد وزارت شد، چه پاسخی دادید؟
مظفر: من تا چهار روز پاسخ ندادم…
ما: داشتید فکر می کردید؟
مظفر: نه، بیهوش بودم. وقتی به من گفتند که وزیر می شوی من نگاهی کردم و باورم نشد، فکر کردم با کسی دیگر حرف می زنند، بعد که متوجه شدم به من پیشنهاد دادند سرم گیج رفت و چهار روز بیهوش بودم. دقیقا روز چهارم بود که آقای موسوی خوئینی آمد بیمارستان، در آن حالت هنوز زبانم بند آمده بود، آقای موسوی گفت “بالاخره وزیر می شی یا نه؟” که من با اشاره دست پاسخ مثبت دادم و این یکی از لحظات حساس زندگی من است.
ما: چطور شد که با آقای خاتمی درگیر شدید؟
مظفر: در مجلس من خیلی از رهبری تعریف کردم، گفتم امام خمینی هرگز نمرده است. نماینده ای گفت یعنی منظورت این است که رهبری مرده است؟ من خیلی عصبانی شدم. و این اولین اختلافی بود که من با آقای خاتمی پیدا کردم. چون خاتمی معتقد بود رهبری مرده است و این را هیچ وقت نگفت ولی من تشخیص می دادم. بعدا به من گفتند که رهبری از حرف من خیلی خوشحال شده است. و من خیلی ناراحت شدم که چرا بیشتر تعریف نکردم. برای همین یک روز بعد برای ملاقات رهبری رفتم. ایشان گفتند “منو دوس داری؟” با همین لحن. من گفتم “عاچقتم” بعد ایشان لبخند معروف شان را زدند و گفتند: “حسین! می دونی من خیلی تنهام؟” من محکم توی سر خودم زدم و گفتم: “پیشمرگ تون بشم، تا حسین زنده است، شما تنها نیستی، اگرچه من کسی نیستم.” ایشان با همان لبخند گفتند: “هستی، تو برای من همیشه مثل ستون برای چهلستون می مونی.” بعد گفتند دوربین ها خاموش بشود. من می دانم که رهبری دوست ندارد این حرفها گفته شود، چون اگر می خواست می گفت دوربین روشن باشد. ایشان به آقای مهاجرانی گفت: “من شما را خیلی خوب می شناسم و اصلا نمی خواستم وزیر بشوید، چون می دانم بعدا استیضاح می شوی و بعدش هم به لندن می روی و در خیابان هاپکینز خانه اجاره می کنی و من نمی خواهم این اتفاق بیافتد، ولی چیزی نمی گویم.” و بعد نگاه عجیبی به من کردند، انگار می خواستند بگویند “حسین، داشتی چی گفتم؟” بعد رهبری به مهاجرانی گفتند: “کاش تو هم مثل حسین بودی، بی احساس” از همین نقل قول باید ببینید رهبری تا کجا را دیده. و چطور توانسته تا پانزده سال بعد را حدس بزند. از همان موقع درگیری من با آقای خاتمی شروع شد.
ما: در آن زمان شما چه احساسی داشتید؟
مظفر: می خواستم بگویم “هیچ” که یادم آمد قبلا این حرف را امام زده است، برای همین خیلی خوشحال شدم، احساس کسی را داشتم که با دستمال کفش های یکی از ائمه را برق انداخته و به جای پول ماچ گرفته است. آن ماچ خیلی چسبید، یک ماچ الهی بود. از همان لحظه کارم زار شد. فهمیدم اعضای کابینه همه چشم های شان از حسودی دارد درمی آید. همان روز موقع بیرون آمدن یکی از وزرا با سنگ زد توی سرم که جای آن روی پیشانی ام معلوم است. آقای مهاجرانی هم که خیلی حالش بد بود موقع بیرون آمدن از بیت جفت پا گرفت برای من و من افتادم زمین که باعث شد همین پای راست من در عملیات کربلای پنج ترکش بخورد ولی برای اینکه ریا نشود هیچ وقت به کسی نگفتم.
ما: چه برخوردهایی از سوی آقای خاتمی با شما شد؟
مظفر: لازم نمی بینم که بگویم، ولی برای اینکه ریا بشود چند موردش را می گویم، یکی اش اینکه هر روز تلفنم زنگ می زد و کسی فوت می کرد. و هیچ وقت معلوم نبود چه کسی است. آن موقع مسئول فوت ریاست جمهوری رضا خاتمی بود که بعدا نماینده مجلس شد. تمام اینها را به دستور شخص خاتمی می کردند. ولی من فقط کار می کردم و گاهی هم یک چاه عمیق پیدا کرده بودم در اطراف یک باغ در لواسان که می رفتم توی چاه گریه می کردم. یکی دیگر از افرادی که با من خیلی دشمن بود محمد علی نجفی بود که قبلا من معاونش بودم و مرا بخاطر ناتوانی برکنار کرده بود و حالا که من وزیر شده بودم، ایشان معاون رئیس جمهور بود و چون با من دشمن بود، بودجه آموزش و پرورش را از دو هزار میلیارد تومان به ده هزار تومان رساند.
ما: فقط ده هزار تومان؟ شما چه کردید؟
مظفر: بله، ده هزار تومان. مدتها من از دوستانم پول قرض می کردم و وزارت آموزش و پرورش را اداره می کردم. تا اینکه دقیقا روز نهم دی سال ۱۳۷۶ بود که من وقتی ساعت شش صبح وارد وزارتخانه شدم دیدم روی میز کارم یک کیسه بزرگ است که روی آن یک نشانه Z به انگلیسی است. مثل اثر شمشیر زورو بود. شمردم دیدم همه به دلار است، حدود سه میلیارد دلار بود. بعدا با آقای حسن عباسی حرف زدم و ایشان گفت در حقیقت این حرف زد(Z ) مخفف نام مبارک امام “ زمان” و مربوط به یکی از وابستگان حضرت در آمریکای لاتین است. با همان پول شروع کردیم و یادم هست وقتی به بچه های مدرسه و معلمان که ماهها تشنه و گرسنه بودند و سنگ به شکم شان بسته بودند می خواستیم یک قاشق آش بدهیم معده شان قبول نمی کرد از بس گرسنگی کشیده بودند.
ما: اساس اختلافات شما با آقای خاتمی چه بود؟
مظفر: خیلی اختلاف داشتیم، از همه مهم تر مقالاتی بود که در مطبوعات منتشر می شد و من ناراحت می شدم، می خواستم روزنامه ها را تعطیل کنم، اجازه نمی دادند و می گفتند مطبوعات به وزارت ارشاد مربوط است، اما این فقط بهانه بود. یک مدتی دانشگاه شلوغ شده بود که من دستور بستن سه دانشگاه را دادم ولی اجرا نکردند و گفتند آقای خاتمی گفته دانشگاه به شما مربوط نیست. یک بار ساعت سه و نیم عصر بود، دیدم دولت لائیک شده. با نگرانی بیرون رفتم و به بیت زنگ زدم. آن روز تلفن های بیت اشغال بود، وقتی برگشتم دیدم وضعیت بهتر شده و دیگر دولت لائیک نیست. اصولا نگاه آقای خاتمی خیلی با من فرق می کرد و عجیب بود که من ایشان را به عنوان رئیس جمهور پذیرفته بودم. اصولا آقای خاتمی خیلی زود تحریک می شد. می آمدند وزرا حرفهایی می زدند و ایشان می رفت سخنرانی می کرد. من هی سعی می کردم ایشان تحریک نشود. ولی می شد. من هم درست برعکس ایشان رفتم بسیجی های آموزش و پرورش را جمع کردم و درباره ولایت فقیه حرف زدم که بعدا در مدارس مختلف و خیابان خیلی از مردم کتک خوردم و شیشه های خانه مان شکست، ولی ادامه دادم.
ما: پس اینطوری بود که شما وزارت را از دست دادید؟
مظفر: نه، برای من وزارت مهم نبود، ظاهرا برای آنها هم حرف های من مهم نبود. عده ای از افراد در کابینه و در بین مردم اعتراضاتی به من کردم و من خیلی محکم از حرفم دفاع کردم که چند نفرشان بیمارستان رفتند. در آن زمان براساس نظر خودم و انسیه خانم عمه ام من قوی ترین و محکم ترین و باشعورترین و باسوادترین و با تجربه ترین وزیر کابینه بودم که البته خیلی ها از جمله کارکنان وزارتخانه و دوستانم قبول نداشتند ولی من و انسیه خانم قبول داشتیم. البته رهبری هم وقتی من وزیر شدم سجده شکر به جا آوردند و گفتند امروز دیگر به خدا و انقلاب ایمان آوردم و از اینکه شیعه علی هستم خوشحالم. البته این حرف ها را تا حالا نزده بودم، یعنی خودم هم نمی دانستم که یک دفعه دو سه روز قبل متوجه شدم.
ما: روز هجده تیر چه اتفاقی افتاد؟
مظفر: روز هجده تیر با بچه های پاسدار رفتیم خیابان و دیدیم عده ای عکس آقای خاتمی را در دست گرفتند و اتوبوس ها را آتش می زنند و با تانک در خیابان هستند و تیراندازی می کنند به طرف بسیجی ها. از آن طرف بسیجی ها را دیدم که گوشه خیابان زانوی غم در بغل گرفته بودند و هر کدام یک چاه عمیق بغل کرده بودند و در آن ناله می کردند…..
ما: احتمالا منظورتان بیستم تیر است، چون هجده تیر به خوابگاه حمله شد…..
مظفر: این هم یکی دیگر از آن دروغهاست. کدام حمله؟ کدام خوابگاه؟ من خودم شب هجده تیر رفتم دیدم بسیجی ها در میدان انقلاب غمگین نشسته اند و اصلاح طلبان به اتوبوس ها حمله می کنند. شب در خیابان خوابیدم صبح رفتم هیات دولت. به آقای خاتمی گفتم چکار دارید می کنید؟ این اصلاح طلبان دارند یکی یکی پاسگاهها را می گیرند، رسیدند زیر پل حافظ و به همین شکل ممکن است پادگان عشرت آباد و صدا و سیما را هم بگیرند. آقای خاتمی گفت: تازه امروز هجده تیر است، فقط بسیج حمله کرده به خوابگاه، این پاسگاه و پل حافظ دیگر چیست؟ من خیلی عصبانی شدم. دیدم عنقریب است که حکومت سقوط کند. تا این حرف ها را زدم یک دفعه دیدم انگار آقای خاتمی آب سرد توی صورتش پاشیدند. به من گفت “حسین! راست می گی؟” گفتم: “به همین سوی چراغ” خاتمی گفت: “ولی من فقط شنیدم که عده ای به کوی دانشگاه دیشب حمله کردند. اصلا خبری از اتوبوس و میدان حافظیه نبود.” ولی خاتمی که حال مرا دید بلند شد و بلافاصله آمد موضع گیری کند که عده ای از اعضای دولت درگیر شدند، ما دو گروه شدیم که یکی من بودم و بقیه آنها پشت سر مهاجرانی و معین. بالاخره من خاتمی را مجبور کردم در مورد هجده تیر موضع بگیرد، یعنی واقعا یک ساعت گلویش را فشار دادم تا موضع بگیرد. تازه از دولت که بیرون آمدم متوجه شدم دو روز بعد قضیه حمله به اتوبوسها اتفاق افتاده ولی خداوند خواسته بود هجده تیر من آینده را ببینم.
ما: پس شما موفق شدید دولت را نجات بدهید؟
مظفر: بله، من از همان روز هر جایی که مرا راه می دادند مصاحبه می کردم و به نفع حزب الله و علیه دانشجویان تندرو مصاحبه می کردم. خیلی هم برخوردهای خوبی داشتم، یعنی همه مخالفان دولت عاشق حرف های من بودند. اما در دولت عده ای اعتراض داشتند. همین بود که من از خاتمی پرسیدم: شما نظرت درباره حرف های من چیست؟ آقای خاتمی نظرات من را شنید و با عصبانیت گفت: “تو غلط کردی این حرف ها را زدی.” و من از همان روز بود که قلبم شکست. از آن روز قلب من شکسته بود تا قضیه کنفرانس برلین. در واقع من بعد از همان دعوا تصمیم گرفته بودم که خاتمی را از دولت بیرون کنم، ولی مطلع شدم که من چنین اختیاری برای اخراج رئیس جمهور ندارم، بعد منتظر ماندم تا او مرا بیرون کند که او هم مرا بیرون نکرد. ماجرای برلین که پیش آمد من خیلی به دولت اعتراض کردم، ولی فایده نداشت. دولت معتقد بود که به من چه ربطی دارد، ولی من فکر می کردم به من ربط دارد.
ما: با شما چه برخوردی شد؟
مظفر: خیلی تند و خشن برخورد کردند. به مجلس ششمی ها گفتند مظفر را استیضاح کنید، ولی هیچ دلیلی جز ناتوانی من نداشتند که آن هم دلیل نبود. بالاخره اگر اینطوری اگر بود وزیری باقی نمی ماند. حتی خودم چند بار رفتم به اقلیت مجلس ششم پیشنهاد کردم مرا استیضاح کنید، ولی آنها هم روی مرا زمین انداختند. بعد از مدتی دو بازرس را فرستادند بعد از سه سال از من پرسیدند که تو چرا فلان کار را کردی و فلان کار را نکردی؟ خانم حقیقت جو و آقای خوئینی آمدند و به مدت سه ساعت از من هجده سئوال کردند. بعضی سئوالات خیلی سخت بود. ولی من همه را جواب دادم. بالاخره رفتند. یعنی این بدترین شکنجه ای بود که در زندگی بر سر من آمد، داغون داغون شدم، له له.