بوف کور

نویسنده
اردلان صیامی

پیرمرده زن می خواست…

پیرمرده هرروز تنگ غروب که میشد صندلی کشی اش رامیذاشت دم در که رد شدن وحرف زدن اون دوتا را بتونه ببینه. همه زنهای محل براش حرف در اورده ومیاوردن. بعضی ها میگفتند خل شده دنبال یک کسی میگرده که باهاش از خدمت کردن زیر پرچم شاه بگه/ یکی دیگه حرف مفت بدتری میزد که ناجور است واگه کسی این حرف را بگه با اون زنه که چشمش دنبال مردهاست وبه همه نخ میده –خب چه فرقی میکنه؟ نمیکنه؟ وا؟ میکنه اره فرق میکنه اگه ازاون حرفها نزنه فرق میکنه وگرنه فرق نمیکنه.
همه محل از حرف های مفت پشت سر پیرمرده خبر داشتند /اگرهم یک روانشناس جنسی توی اون محل بود حتما کشف میکرد که خانم ها شبها برای به سر ذوق اوردن شوهرشون در بستر، گاها از داستانهای پیرمرده تعریف میکنند که شوهره بخنده ودستش بره برای یک همبستری شیرین. که صب خانمه بین  زنهای دیگه بتونه پزی بده وسری بالا بگیره. پیرمرده اما همه اینها را میدونست ودلش خوش بود که اون دوتا از کوچه شون گذر کنند. یک چیزهایی فهمیده بود که این مسیر هر روز اونها نیست وفقط یکی دوروز در هفته میان. بعد هم فهمیده بود دختره یک کلاسی چیزی میره که پسره ازش یک دفعه یا چند دفعه (پیرمرده درست یادش نمیاد) پرسیده بود که استاد خوب بود؟که دختره انگار خیلی ذوق کرده باشه گفته بود اره عزیزترینم و….. بقیه اش را پیرمرده نشنیده بود. چون اونها رد شده بودند از جلوی اون وگوش پیرمرده هم مثل زمان خدمت زیر پرچم  شاه فقید نبود، که پیرمرده تو جنگ ظفار تو عمان فرمانده یک گروهان چتر باز بوده که سه روزه شورش را در هم کوبیده  وابهت ارتش شاهنشاهی را بین عربها میخو کوب کره بودند /اره گوشش دیگه مثل اون دوران نیست که یک سرکار ازلی بود ویک تیپ هوابرد. الان دیگه لچک به سرهای محل وخاله زنک های کوچه براش حرف درمیاوردند /ای گیتی کاش میرفتی من را هم باخودت میبردی که همه عزت در چشم های تو بود/اهان تازه الان یادش افتاد، اره همین الان که صب شده وهمه دنبال چفت وبست زندگی شون نند، اره یادش اومد که پسره اره پسره یکبار گفته بود این قدر چشم هات را ناز نکن میکشی منو  که پیرمرده خنده اش گرفته بود اون هم خیلی. اخه پیرمرد خاصی بود که هرکی دیگه بود ویک روزی همون را به زنش همون گیتی خانم گفته بود الان که این پسره همین را گفت میزد زیر گریه واه وناله راه مینداخت که گیتی کجایی؟ وای مردم از تنهایی وبا زبان بی زبانی به عروس وپسرهاش میفهموند که بابا من زن میخوام/اما اقای ازلی ما گریه نکرد وخندید اره خیلی هم خندید به همه این حرفهای مفتی که میگن زمونه عوض شده وجوونها یک چیزهایی میخوان که برای قدیمی ها سخته واز این حرفها که روزنامه ها هی مینویسن کاغذ سیاه کنند تاپول بگیرند. اون به همه این حرفها خندید دید که بابا هنوز یک سری ها هستند که همون چیزهایی را به عشقون میگن که اون به گیتی گفته یا گیتی به اون گفته /اخی/ ادم حال میکنه، مثل  فالوده شیرازی خوردن تو باغ ارم، ساعت 3بعداز ظهر تیرماه.
اون روز از صب به دلش اومده بود که اون دوتا غروبی از اینجا یا همونجا  میگذرن. با خودش عهد کرد که به دوتاشون لبخند بزنه ودعوتشون کنه به یک چایی شاید هم شربت خلاصه هرچی که تو خونه پیدا بشه واین عروسه یاری کنه وغرولند نکنه -اره اقای ازلی چرا که نه ؟ بالاخره اون دوتا  تو را بارها دیده وبا خنده های تو اشنایند. یک بار هم دختره که اون روز روسری سفید پوشیده بود بهش خندیده بود که  پیرمرده همونجا به پسره حق داده بود دیوونه دختره باشه چون خنده هاش مثل خنده های گیتی بود. تاعصری دلش سیروسرکه بود _میشه نوشت در دلش رخت ولباس میشستند _اره، اما سرخوش هم بود که اونها که بیان همه محله از تعجب شاخ درمیارن که اینها کی بودند که به سلام این جواب دادند. عروسش هم هول میکنه که نکنه قوم وخویشی دیگه ای بوده وخبر نداشته واین خونه نکنه ارث خور دیگه ای هم داره واز این حرفها. که اقای ازلی حال میکرد این خوره ها به جون ملت بیافته که هروقت خوره به جونشون میافته، یک چند روزی فقط چند روزی پیرمرده عزیز تر میشد همین.
صندلی اش را برداشت ورفت دم در نشست وسرش را چسبوند به دیوار طوری که از یک زاویه خاص که بیشتر خوراک عکاس هاست سرکوچه را ببینه  که زل زد وزل زد وزل زد. خودش بود با گیتی که ته بستنی شون دراومده بود ولب های گیتی سبیل سفید زده بود - لبهایی بسیار خوردنی- واون سرش را برده بود جلو برای لب که گیتی گفته بود نازکم وسط کوچه؟ بیا دم غروبی همه سرشون تو لاک خودشون است بیا وگیتی امده یا رفته بود اره رفته بود حسابی هم رفته بود. همونطور که اون دوتا رفتند وقتی پیرمرده از خواب پرید دید اونها ته کوچه اند. دوتا لب دزدکی هم از هم گرفتند.