شبکهی ۱ در هر شماره گزیدهای از استاتوسهای کاربران شبکههای اجتماعی را با محتوای ادبیات، فرهنگ و هنر منتشر میکند.
مشتاق شهمیری: الهامات
سوژههایی که میخواهی به زودی و سر فرصت راجع بهشان یادداشتی بنویسی پشت رسید خرید، با عجله و در همان لحظه تا وسط انبوه افکار مزاحم و بیهوده گم نشدهاند مینویسی، دو ساعت نشده رسید را قاطی آشغال سبزیها راهی زبالهدانی میکنی، فاجعه این که ساعتها دنبال رسید کذایی توی هر سوراخسنبهای را میگردی تا بالاخره بعد از یک جستجوی بیهوده یادت بیاید تکه کاغذ الهاماتت در همین لحظه پشت کامیون شهرداری زیر انبوه زباله هر لحظه مدفونتر میشود… سوژهها دم دستی شدهاند یا من کمحواس؟
سید فرزام حسینی: سایه
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام دلِ آدمیان است
یک بار باید بنشینم و مفصل از رابطهام با شعرهای سایه بنویسم، شعرهایی که تا خصوصیترین لحظات تنهاییام رسوخ کرده و گاه جانم را کاسته و گاه به وجدم آورده است، به سایه، بیرون از شعرش چندان ارادتی ندارم، در زندگی سیاسیاش زاویههایی عجیب دارم با او؛ اما شعرش، امان از شعرش، تا میتوانسته به حد جنون حواله داده و شیدایی، غریب و قریب.
مهران بهروزفغانی: برای ساحت با هم بودن
عطر مرد را شنید. ایستاد. نگاهش کرد. خوش قامت و سفیدپوش بود. دلش همراهی میخواست.
صورت زن را دید. ایستاد. نگاهش کرد. خوش قامت و سرخپوش بود. دلش همراهی میخواست.
در رفت و برگشت نگاه، زن گفت: چه خوب میشد با من قدم میزد.
مرد هم به خود پیچید: چه خوب میشد با من همراه میشد.
زن گفت: لعنت به این زندگی…
مرد گفت: لعنت به این بخت…
زن گفت: اگر لال نبودم، میگفتم عاشقت شدم.
مرد گفت: اگر بداند لالم، همراهم نمیشود.
بدون حرف، از هم دور شدند. عطر مرد روی صورت زن چرخ میخورد.
علیرضا ایرانمهر: مرد که توی تاریکی بیاد، توی روشنایی بره
در تاریکی کنار هم دراز کشیده بودند و از پنجره ی باز کنار تخت آسمان شب را تماشا می کردند. پاییز شروع می شد و سردی ملافه ای که روی تن شان کشیده بودند دلچسب بود. زن گفت:
ـ گاهی نصف شب از خواب می پرم و دلم می خواد یه مرد بغلم کنه. گاهی حتا برام مهم نیست کیه. فقط دلم می خواد یه نفر بغلم کنه… دیگه داره سه سال می شه.
مردی که کنارش دراز کشیده بود گفت:
ـ خب چرا نمی ری با یه مردی که دوست داشته باشه زندگی کنی.
ـ مشکل اینه که منم باید دوسش داشته باشم.
ـ توی این سه سال یه مرد پیدا نشده که بتونی دوسش داشته باشی؟
ـ چرا، خیلی ها بودن. اما مشکل این جا ست که وقتی یه مردی چیز رو بهم می گه که یکی دیگه قبلا عینش رو بهم گفته یهو برام تموم می شه… مشکل اینه کلمه هایی که آدم ها می تونن بهم بگن خیلی محدود اند.
مرد توی تاریکی خندید و گفت:
ـ مشکل اینه که نمی دونی چی می خوای.
ـ نوزده سالم که بود دلم یه مرد خیلی معمولی میخواست. صبح بره سر کار و شب برگرده یه شوهر که بشه یه عمر باهاش زندگی کرد. وقتی بیست و پنج سالم شد دلم یه مردی می خواست که همه چیش تکراری نباشه. از دوست داشتنش احساس حماقت نکنم. یه مردی که احساس نکنی همه آرزوهات، همه ی تصویرهایی که از زندگی داشتی کنارش داره نابود می شه. خود واقعیت رو کنارش گم نکنی. بیست و هفت سالم که شد دلم وفاداری می خواست. یه مردی که هر شب تنش بوی عطر یه زن تازه رو نده. بیست نه سالم که شد دلم می خواست فقط عاشق باشم، هیچ چیز دیگه ای رو نبینم، هیچی برام مهم نباشه، سی سالم که شد دلم یه مردی می خواست حسود نباشه، خیالاتی نباشه، سی دو سالم که شد فقط می خواست تنها باشم.
ـ الان دلت چی می خواد؟
ـ الان گاهی از تنهایی می ترسم… گاهی دلم یه آغوش امن می خواد… دلم می خواد شب توی تاریکی یه نفر آروم بغلم کنه ولی صبح که بیدار شدم یه صورت غریبه ی ترسناک رو کنار صورتم نبینم… یه مرد که توی تاریکی بیاد، توی روشنایی بره… یه خوشحالی بی دلیل…
کبوتر ارشدی: تیری در تاریکی
خرده فرهنگی بین ما ایرانیان شریف! رایج است از این قرار :“انداختن تیری در تاریکی”.این استراتژی که یک رویکرد “بگیر، نگیر” دارد و بسیار هم مصلحت و منفعت طلبانه است،ممکن است گاهی برای فاعلش سودی به همراه داشته باشد اما در اکثر موارد شخصیت او را زیر سوال می برد.فاعلی با این رویکرد، انسانی غیرقابل اعتماد و سوءاستفاده گر به نظر می آید که اتفاقا در روند روابط اجتماعی ناخواسته دریچه ها را به روی خودش خواهد بست. تیرها را در تاریکی رها نکنیم اول پتایسیل مناسباتمان را بسنجیم بعد به میزان تاریک روشنای دوستی ها کمان بکشیم. روابط انسانی بی گذشته و آینده نیست !
مظاهر شهامت: کلاغ
کلاغ آمده بود نشسته بود بالای درختی در کنار خیابان و خبر می داد برف از میان مهی خاکستری می بارد. صدای هماهنگ خرچ خرچ چکمه های سیاه از سطح خیابان به گوش می رسید. همه چیز می رفت در دل داستانی هولناک جایگیر شود…
آزاده بشارتی: برای تو
برای تو باید از شادی نوشت. برای تو باید از لبخند ماهیها گفت به این خیال که اندوه را از یاد بردهای، اما نه!
برای نکشتن من درها را ببند ولی پنجرهها را هرگز ای قوی سر بر آمده در رودخانهای که مرداب میپنداشتمش روزی…