این نوشته من نه یک مقاله معمول است که صرفا برای چاپ در یک نشریه وکسب نفع شخصی نوشته شده باشد و نه تفنن و یا انگیزه¬هایی چون انگیزه مذهبی و یا عاطفی و حتی انسانی شخصی و یا مثلا انتقاد به این و یا آن در آن برجسته است، ممکن است تمام این عوامل و انگیزه ها سهمی در نگارش این یادداشت داشته باشند اما انگیزه اصلی چیز دیگری است که در پی خواهد آمد.
دیری است که غربیان و بویژه دولتمردان و سیاستمداران اروپایی و آمریکایی در مواجهه با مسلمانان و به طور خاص مسائل خاورمیانه می گویند که ما نه تنها ضد اعراب و فلسطین و دشمن مسلمانان نیستیم بلکه با همة آنها دوستیم و می خواهیم آنان نیز چون دیگران در آسایش و صلح و امنیت زندگی کنند و از دستاوردهای تمدن و علوم وفنون نوین غربی بهره ببرند. این ادعا پس از رخداد مهم یازدهم سپتامبر2001 میلادی بارها وبارها از سوی سیاستمدارن آمریکایی و اروپایی تکرار شده و می شود. هرچند در آغاز بوش از “جنگ جدید صلیبی” سخن گفت اما به هر دلیل دیگر از آن یاد نکرد و حتی به درستی تلاش¬شد که به شکلی جبران شود. مقامات آمریکایی و اروپایی از آن زمان پیوسته تکرار کرده ومی¬کنند که هدف مافقط مبارزه با بنیادگرایی و تروریسم و تروریست ها است. چراکه این تروریست ها امنیت و منافع ملی ما و در نهایت صلح جهانی را به خطر انداخته داند.
اکنون در مورد این دعاوی مسؤلان غربی مناقشه نمی کنم اما از آنان می پرسم صادقانه بگویند آیا در این دعاوی خود صادق هستند؟ آیا اینان بواقع در پی عدالت و صلح جهانی وتأمین امنیت برای مسلمانان و بویژه فلسطینیان هم هستند؟ آیا حقوق بشر و دموکراسی برای مردمان این سوی جهان نیز ضروری و لازم است؟ آیا بنیادگراها و تروریست ها فقط تهدیدی برای امنیت وصلح غرب و غربیان هستند؟
روشن است که اینان خواهند گفت که ما در دعاوی خود صادق هستیم و ما صلح وامنیت ودموکراسی وحقوق بشر را برای همه و از جمله مسلمانان و مردم خاورمیانه و فلسطینی ها می خواهیم و ترور و تروریسیم هم خطری برای همه است. در این صورت با صرفنظر ازنیت ها و انگیزه ها، می پرسم که آیا تا کنون درعمل، برغم سالها مبارزه و مقابله و صرف این همه بودجه و نیرو و اشغال رسمی دو کشور اسلامی افغانستان وعراق و این همه کشتار و ویرانی و تضییع حقوق اولیه میلیونها انسان و نقض حقوق بشری که خودتان آن را نوشته وبه تصویب رسانده و اکنون از همة مردمان جهان می خواهید که به عمل کنند، واقعا در مقابله با بنیادگرایی و تروریسم و به طور خاص القاعده و طالبان موفق و کامیاب بوده اید؟ نمی دانم پاسخ شماها چیست ( و البته می توان حدس زد که خودتان را در این پیکار کم و بیش کامیاب وپیروز می دانید ) اما پاسخ من ( وبسیاری دیگر در سطح جهان ) این است که شما تا حال در این پیکار موفق نبوده اید و اگر هم کارهای کرده اید، که کرده اید، در قیاس با پیامدهای منفی ومخربی که برجای نهاده است، بسیار ناچیز وکم اهمیت است.
در علل وعوامل این ناکامی سخن فراوان گفته شده و باز می¬توان گفت، اما در این گفتار کوتاه می¬خواهم به یک نکته بسیار مهم اشاره کنم وآن این است که سیاستمداران غربی ( و بسیاری دیگر در شرق وغرب عالم ) کمتر به اعماق وریشه های تاریخی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی بنیادگرایی وبه طور خاص جریانهای خشن وتروریستی منسوب به اسلام و رزمنده علیه غرب و حتی تمدن وتجدد غربی توجه کرده و می کنند و لذا بسیار سطحی وشکلی با این پدیده برخورد کرده و در واقع به ساده ترین نوع برخورد ومقابله یعنی سرکوب و کشتار وخشونت متوسل شده و گمان می¬کنند که خواهند توانست تروریسم را در جهان و بویژه در خاورمیانه و در جهان اسلام براندازند و امنیت خود و جهان را تضمین کنند. تا آنجا من از تاریخ سه سدة اخیر جهان اسلام و نوع روابط جوامع اسلامی و ممالک بزرگ اروپایی خبر دارم، می توانم بگویم که تا این ریشه ها و علل و عوامل قریب و بعید جریان افراطی و بنیادگرای منسوب به اسلام در جهان جدید به درستی شناخته وتحلیل نشود، هر راه حلی برای مقابله و برانداختن آن یا به کلی غلط خواهد بود ویا ناقص وناکافی است. گرچه برسی این ریشه ها جدی تر و گسترده تر از آن است که بتوان در این مجال بر رسید، اما برای بیان منظور و به قصد نزدیک شدن به کلام اصلی این گفتار، به سه نکته مهم اشاره می کنم: استعمار، عقب ماندگی تمدنی و فقدان بی طرفی دولتهای بزرگ غربی در منازعات خاورمیانه. دربارة هرکدام توضیح کوتاهی می¬دهم.
نیاز به گفتن ندارد که از سدة هفدهم میلادی، به دلیل اقتصادی و سیاسی خاص، کشورهای پیشرفته و قدرتمند اروپایی حوزه نفوذ همه¬جانبه خودرا در سرزمینهای شرقی و از جمله اسلامی گسترش داده و دست به مستعمره کردن این سرزمینها زدند. استعمار در تمام مستعمرات غالبا با تجاوز و جنگ و کشتار و اشغال نظامی و در نهایت غارت منابع همراه بود. اگر به عقب برگردیم می¬توانیم آغاز این تجاوز را تشکیل “کمپانی هند شرقی” بوسیله بریتانیا و در پی آن نفوذ به شبه قاره هند و در نهایت اشغال آن سرزمین بدانیم. اما اوج آن تشکیل مستعمرات در سدة نوزدهم است که درآن دوران بخش بزرگ جهان اسلام، از شمال آفریقا گرفته تا خاورمیانه و آسیای میانه والبته شبه قاره، بوسیلة کشورهای استعماریی چون انگلستان و فرانسه و روسیه و 000 رسما اشغال شد. این سیاست استعماری تا اواسط سده بیستم ادامه یافت و پس از پایان جنگ دوم جهانی بنا به ضرورتهای جدید جهانی و منطقه ای به تدریج پایان یافت و حداقل به ظاهر مستعمرات به استقلال دست یافتند. این یادآوری صرفا برای آن بود که بگویم آثار وپیامدهای تاریخی دوران حداقل دوقرنه استعمار در پس ذهن وحافظة تاریخی مردمان زیسته در مستعمرات وفرزندان و اخلاف آنان هنوز باقی است. می¬توان گفت هنوز “زخم استعمار” در جان ملل استعمار زده ( اعم از مسلمان وغیر مسلمان ) التیام نیافته است. این واقعیتی است که سیاستمداران اروپایی و آمریکایی نباید آن را از یادببرند. ممکن است امروز آن مسلمان زاده ای که در لندن متولد شده وهنوز بیست سال بیشتر ندارد و متروی لندن را منفجر می¬کند و آن فاجعه انسانی را می آفریند، هیچ از استعمار و استعمارگران سرزمینهای اجداد پاکستانی و هندی و الجزایری اش نداند، اما بی گمان خاطرة تلخ و زهرآگین و تحقیرکننده استعمار را از طریق خانواده و میراث گذشته اش در ذهن وروان خود دارد. روشن است که نمی¬خواهم با این تحلیل وبیان اعمال ورفتار تروریستی را توجیه کنم و آن را روا بدانم، بلکه هدف آن است که به قهرمانان مبازه با تروریسم و منادیان واقعی ویا ادعایی حقوق بشر و آزادی و دموکراسی بگویم که بدون توجه به این ریشه ها و بدون کوشش در جهت حل ریشه ای مشکلات جوامع افراطی خیز منسوب به اسلام نمی توانید با تروریسم وجریانهای غرب ستیز و افراطی مبازه کنید و تجربه نشان داده است که خشونت وسرکوبهای پیدا وپنهان نه تنها مشکلی حل نمی کند بلکه به واکنشهای سخت تر و افراطی تر منتهی خواهد شد.
نکته دوم. کشور های اسلامی عموما از نظر علمی و فنی و اقتصادی و به طور کلی تمدنی در قیاس با ممالک غربی و برخی کشورهای آسیایی ( ازجمله چین و ژاپن و کره ) عقب مانده اند. هنوز در ممالک اسلامی دموکراسی و نظام مدرن سیاسی و احزاب واقعی وقدرتمند و نهادهای مدنی شکل نگرفته در همه جا کم وبیش نظامهای شبه مدرن و در برخی موارد استبدادی کامل حاکم است. این در حالی است که در تقریبا تمام این کشورها افراد ظاهرا سکولار مطلوب غرب حاکمند و حداقل نظامها مذهبی و تئوکراتیک در آنجاها مستقر نیستند. این عقب ماندگی تمدنی البته به عوامل دور و نزدیک زیادی باز بر می¬گردد اما بسیاری از مسلمانان و بویژه بنیادگرایان استعمار وغربیان را علت ومسؤل تام ویا اصلی عقب ماندگی خود می¬دانند. گرچه این تحلیل درست نیست و دست کم ناتمام است ( وبه نظر من علت اصلی عقب ماندگی مسلمانان ریشه در داخل و در تاریخ و فرهنگ جهان اسلام دارد و اساسا مدتها پیش از ورود استعمار غربی عقب ماندگی تمدنی آغاز شده بود) اما این واقعیت غیر قابل کتمان است که هنوز هم شمار زیادی از مسلمانان سنتی و بنیادگرا غربیان را عامل بدبختی و عقب ماندگی خود می دانند. بویژه در جهان سنت وجماعت سقوط عثمانی و تجزیة آن و به قدرت رسیدن بسیاری از رجال سیاسی غربگرا و دوست کشورهای اروپایی و اخیرا آمریکایی و تشکیل نظامهای سکولار غیر مذهبی هنوز از یادها نرفته است. نگاهی اجمالی به آثار مکتوب نظریه پردازان و سخنگویان گروههای بنیادگرا به روشنی این مدعارا نشان می¬دهد. روشن است که در چنین شرایطی و در چنین فضای تاریخی و فرهنگی و در چنین بستر آماده، چیزی جز واکنش تند و اندیشه جهاد برضد غرب وهرچه غربی است در افراد و یا گروههای سنتی و جزم اندیش پدید نمی¬آید. اینجا است که استعمار و غرب وتمدن غربی و حتی علوم وفنون غربی در هم می¬آمیزند و تحت عنوان “غربی” منفور و مذموم می¬شوند و باید جمله آنهارا برانداخت تا رهایی ممکن شود. نیز درست درهمین جاست که “اسلام” با “غرب” مرتبط می شود و غربیان استعمارگر دشمن اسلام ودر نتیجه دشمن مسلمانان قلمداد می¬شوند و اسلام دشمن صلبی هرچه غربی است دانسته می¬شود.
نکته سوم. و اما در این زمینه مهمترین نکته این است که مسلمانان و ازجمله اعراب مسلمان در منطقه آشکارا می بینند که کشورهای بزرگ و اثرگذار و مستقیم وغیر مستقیم اتحادیه اروپا و غیر اروپا در منازعات سیاسی و سرزمینی و دیگر اختلافات بین عموم توده های مسلمان و غیرمسلمان از یک سو و دولتهای وابسته و یا متحد با آنان از سوی دیگر، غالبا و در موارد و مواضع مهم وتعیین کننده بی طرف نیستند و در پنهان و پیدا به سود ”خودی” ها و بر ضد “غیر خودی”ها عمل می¬کنند. اگر تاریخ دوقرن اخیر روابط جوامع اسلامی و اروپاییان و اخیرا آمریکاییان را دقیقا برسی کنیم به یاری ده ها نمونه می¬توان این ادعارا ثابت کرد. ازجمله می توان اشاره کرد که در سده نوزدهم و بیستم تا جنگ دوم جهانی، اروپایی ها و به طور خاص دولت استعماری بریتانیا در عثمانی و مصر ( در ماجراهای طولانی اختلاف قبطی ها و عربهای مسلمان ) و لبنان و سوریه و عراق به حمایت های گسترده از هم کیشان و حتی یهودیان و به طور کلی اروپایی ها بر خاسته و ذیل عنوان ظاهرا موجه و حتی انسان دوستانه در امور داخلی این کشورها دخالت کرده و در نهایت برضد بومیان مسلمان و عرب وارد عمل شده و آشکارا استقلال این سرزمینها را نقض کرده اند. نمونه روشن و بی ابهام این دعوی، که اکنون مورد توجه و بحث است، عملکرد دولت استعماری بریتانیا در فلسطین از سال 1917 تا هم اکنون است. از آن زمان که در جریان جنگ اول این سرزمین بوسیله نظامیان انگلیسی اشغال شد و حاکمیت قانونی دولت عثمانی نقض گردید، طرح تأسیس “دولت ملی یهود” در دستور کار قرار گرفت و اعضا و هواداران حزب صهیون با برنامه ریزی دقیق تحت نظارت و حمایت جدی و وفادارانه انگلیسی ها به فلسطین اشغالی آورده شدند. اعلامیه معروف ”بالفور” وزیر خارجه بریتانیا آغاز اجرایی شدن این نقشه خائنانه و ضد اعراب و مسلمانان منطقه بود. از آن زمان تا آغاز جنگ اول اعراب و صهیونیست ها در 1948، حوادثی در منطقه رخ داده و جنایات عظیمی برضد فلسطینی ها صورت گرفته است که به راستی تکاندهده و فاجعه آمیز است وباید در تاریخ دید وخواند وعبرت گرفت. پس از آن که آمریکا وارد منازعات خاورمیانه شد و “میراث خوار استعمار” لقب گرفت، همان سیاست ضد فلسطینی و ضد عربی و در بعدی ضد مسلمانان را با قدرت و امکانات جدید پی گرفت و البته متحدانی چون انگلیس و دیگران را در کنار خود داشت و دارد.
این گزارش مختصر اما ضروری را برای این آوردم که در نهایت بگویم عملکرد ممالک بزرگ غربی و متحدان آنها در طول قرن اخیر در ارتباط با منطقه خاورمیانه و در سطح کلی تر با مسلمانان به گونه ای بوده و هست که مردمان این منطقه نه تنها آنان را بی طرف و خیرخواه و مجری حق وعدالت نمی بینند بکه آشکارا آنهارا جانبدار دشمنان و جانیان علیه خود و خائنان به سرزمین و منافع ملی و ارزش های قومی و دینی خود می شناسند. در طول شصت سال عمر دولت غاصب و اشغالگر اسرائیل در منطقه، آمریکا و شرکاء همواره و همواره در پیدا و پنهان به سود این کشور وبرضد اعراب و فلسطینی ها عمل کرده اند. در همین ماجرای فاجعه بار وضد انسانی اخیر باردیگر آمریکا و متحدانش با اعلام تز خود مبنی بر حمایت قاطع و بی چون و چرا از اسرائیل به مثابة حفظ امنیت و منافع ملی خود، سیاست ضد فلسطینی خود را به روشنی نشان دادند.
حال سخن آخر را بگویم. هدف از این تاریخ گویی ها نه قصه گویی است و نه تحریک عواطف و نه نبش قبر بی ثمر، هدف فقط و فقط این بوده است که به سیاستمداران و قهرمانان مبازه با بنیادگرایی و تروریسم بگویم با توجه به ریشه های دور ونزدیک پدیدة مذموم و مخرب سلفی گری و اعمال تروریستی منسوب به اسلام در خاورمیانه و حتی در غرب و با توجه به شیوه های سطحی و سرکوبگرانه ای که انتخاب کرده اید، راه به جایی نخواهید برد و آب در هاون می¬کوبید. من شخصا چون همة مردم جهان و همة مسلمانان و بویژه همة مصلحان و نواندیشان مسلمان، که به آن جنبش تعلق خاطر دارم، قاطعانه طرفدار صلح و مدارا و عدالت در جهان و در خاورمیانه هستم و دردهای جوامع اسلامی را در درون و لاجرم درمان آنها را نیز در درون می¬دانم و طرفدار استوار گفت و گو و تفاهم بین ادیان و بین مسلمانان و غربیان هستم و را نجات جوامع اسلامی را در نواندیشی دینی و در پیشرفت و توسعه و زایش تمدن نو می¬دانم اما سخن این است که شیوه های مواجهه قدرت های غربی و به طور خاص آمریکا درجوامع اسلامی و با ماجرای خاورمیانه و فلسطین و با پدیده¬ای به نام تروریسم به گونه ای است که نه تنها به هدف صلح و امنیت و عدالت در جهان و در خاورمیانه کمکی نمی¬کند بلکه به بحرانی تر شدن مسأله و قدرتمند تر شدن بنیادگرایی و تروریسم منتهی می¬شود. در فلسطین در طول پانزده روز طی یک حمله تمام عیار قدرتمندترین ارتش خاورمیانه در برابر یک کشته اسرائیلی صد ( آری صد ) فلسطینی به فجیع ترین وضع کشته شده اند.یک منطقه وشهر به ویرانه تبدیل شده است. آنگاه در این احوال همة قدرتهای جهان در اندیشة تضمین امنیت سوگلی خود هستند و تمام سیاستمداران و حاکمان غربی نظرا و عملا از دولت و ارتش متجاوز حمایت می کنند و منافع ملی خود را با منافع ضد فلسطینی تعریف می¬کنند، در این صورت توقع دارند فلسطینی ها و مسلمانان و عربان در بارة آنان چه قضاوتی بکنند؟ اصلا چگونه است که منافع ملی دول غربی با منافع دولت اسرائیل گره خورده است اما منافع میلیونها فلسطینی و صدها میلیون عرب و یک میلیارد و چهارصد میلیون مسلمان در جهان برای اینان اهمیت ندارد و در نهایت همه چیز باید با معیار امنیت اسرائیل و منافع آمریکا و شرکاء سنجیده شود؟ من جنگ اسلام و یا مسلمانان با غرب را نادرست و بنیادگرایانه و بیش از همه به زیان مسلمانان و منافع و مصالح آنان می¬دانم اما چه می¬توان کرد که رفتارها و سیاستهای تبعیض آلود قدرتهای مسلط جهانی عملا آب به آسیاب بنیادگرایی و جریانهای سلفی و مرتجع می¬ریزد و نزاع اسلام و غرب را تشدید و تقویت می¬کند. مصیبت بزرگتری که پدید می¬آورد این است که جریانهای معقول و اصلاحگر را در تمام جهان اسلام منزوی می¬کند. اگر به واقع درپی ریشه کن کردن تروریسم هستید، به ریشه ها و علت ها توجه کنید و به گونه ای عمل کنید که “زخم عمیق استعمار” التیام یابد و کمک کنید تا جوامع مسلمان برمعضل دیرین عقب ماندگی فایق آیند و در منارعات جهانی و منطقه ای و به طور خاص در منازعة حاد فلسطین و اسرائیل بر طرفی و عدالت پیشه کنید و به واقع میانجی باشید. پیش بینی من این است که تا آمریکا و انگلیس و شرکاء در این مناقشه جانبدارانه عمل می¬کنند صلحی و حتی آرامشی درخاورمیانه پدید نخواهد آمد و تا صلحی با معیارهای عدالت حداقلی برقرار نشود و به طور خاص دولت مستقل فلسطین تشکیل نگردد نه اسرائیل امنیت خواهد داشت و نه منطقه ونه جهان.
این یادداشت را برای سیاستمداران غربی وجهان و برای اسقرارصلح نوشته ام اما آیا آنان این نوشته را می¬خوانند و در صورت خواندن توجه می¬کنند؟ امیدوارم.