به شهادت آن دریچه ای که زیر پایش دهان گشود و آخی که گفت. به شهادت صدای صلواتی که برخاست و شهادتین قربانی را زیر فریاد خود خفه کرد که می گفت برو به جهنم. به شهادت فضای موقع اعدامش که تمام تمهیدات آمریکائی ها و دولت المالکی را برای تاکید بر رعایت موازین حقوقی به هم زد، به شهادت صداهائی که زنده باد مقتدا می گفت تا همه بدانند که در میان سه گروه داخلی عراق کدام گروه است که صدام را اعدام کرده و پیروزست، باری به صدای آخرین بازدم صدام که در فیلم فجیع و قبیح اعدامش به گوش ها رسید دیگر صدام حسینی زنده نیست. او مرده و به بدترین عاقبت متصور برای دیکتاتورهای شرقی دچار آمده.
اینک هر کس می تواند از زوایه مطلوب خود در وی، در خودکامگی و در احوال خاورمیانه و مردمانش و بر آینده این منطقه ، نفت، اقتصاد جهانی و مسلمانان اندیشه کند. حالا دیگر نوشتن درباره او حتی در عراق هم عقوبیتی ندارد. آزاد می توان نوشت. نوشتم به بدترین عاقبت ها رسید داستان زندگی صدام، چون محاسباتی که بر سرش هزاران جان فدا کرد و از جمله بازماندگان خود را، غلط از کار درآمد، او خود تحقیر شده، به آرزو نرسیده رفت. حتی آرزوی آخرین که اعدام با گلوله باشد در دلش ماند.
کسانی که وی را شهید و قهرمان می دانند چندان نیستند، و آن ها که وی را جنایتکار می خوانند نیز. اکثر مردم جهان وی را دیکتاتوری خشن می بینند که سرنوشت ملتی را به تلخی کشید و پایان کارش عبرت آموز شد. و این تصویر غلطی از وی نیست. و در چنین فضائی می توان جدا از این صفت های صد در صدی، حتی جدا از دیدگاه های انسان دوستانه، یا مباحث سیاسی و حقوقی، انتقام جوئی و یا عدالت طلبی سووال هائی را مطرح کرد و در پاسخش به نکته هائی رسید پراهمیت.
سئوال اول این است. آیا آن چه آمریکا برایش به عراق لشکر کشید تنها با جنگ و دستگیری صدام و اعدام وی حاصل می شد، یا این ها شرط لازمش نبود. پاسخ اکثر تحلیلگران منفی است. به اعتقاد آنان سیاست های صدام – و به راستی و به تنهائی او – موجب شد که نومحافظه کاران کاخ سفید که دنبال فرصتی برای برداشتن گام بزرگ به سوی منابع انرژی می گشتند، موقع را مناسب دیدند که سیب را با حضور نظامی پرهیبت خود در منطقه خاورمیانه، بچینند.
سئوال دوم این است که: صدامی که از توان نظامی خود خبر داشت، و در سال 1991 هم ضرب شستی از آمریکا خورده بود، به همین جهت هم از ده سال قبل گام به گام در اطاعت از تصمیمات سازمان ملل جلو رفت، چطور شد که در نهایت با تمرد کار را به این جا کشاند. پاسخ نمی تواند “غرور” باشد. چون غرور به تنهائی عملی چنین بزرگ را توجیه نمی کند.
به باور نگارنده تنها یک پاسخ برای این سئوال متصورست. صدام گمان داشت آمریکائی ها به عراق لشکر نمی کشند چرا که می دانند چقدر هزینه اش زیادست و مردم آمریکا توان پرداخت چنین هزینه ای را ندارند.
این منطقی است. آری کسی که بیش از سی سال در راس قدرت در کشوری ثروتمند و مرتبط با جهان بود، به قاعده باید همین اندازه صحنه را بشناسد که صدام و همراهانش. اینک که نتیجه همه چیز روشن شده می توان به صدام برای چنان تحلیلی نمره قبولی داد چرا که واقعیت های موجود نشان می دهد که وی بیش از آمریکائی ها و انگلیسی ها، عاقبت کار را گمان زده بود. با مشاهده شرایط امروز جورج بوش و نومحافظه کاران آمریکائی و چهره جهانی دولت آمریکا می توان گفت تحلیل صدام حسین با آن چه آلان شاهد آنیم یکی است.
با قبول این پاسخ، برای هر کس سئوال دیگری ظاهر می شود که پس چرا صدام که عاقبت کار را پیش بینی کرده بود، به این سرنوشت افتاد.
به نظرم همه ماجرا همین جاست. صدام جواب مساله را می دانست اما گمان می کرد که دشمن هم به اندازه وی از این صورت مساله خبر دارد و به همین جهت از حمله به منطقه خطرناک خودداری می کند. صدام نمی دانست که آمریکا منطقه را نمی شناسد. زور دارد و دلیلی برای ورود به جزئیات نمی شناسد. چنان قدرتمند و تاریخسازست که حتی خطاهای بزرگش هم از اندازه هایش نمی کاهد. همچنان که در ویت نام خطا کرد و شکست هم خورد. اما مگر چه شد، بالاخره ویت نامی ها بعد سی سال دریافتند بدون آمریکا سرزمین سوخته شان را نمی توانند آباد کنند.هزاران مجروح شیمیائی و معلول دارند که بدون آمریکا نمی توانند از درد آن ها بکاهند. شالیکارهایشان را ناپالم غیرقابل کشت کرده، جنگل هایشان تا دویست سال نمی روید. میلیون ها مین هنوز در حاشیه رودخانه هایشان دست و پا قطع می کند و بر بار دولت افزون می سازد. پس ناگزیر هوشی مین سیتی [سایگون سابق] برای واشنگتن پیام دوستی فرستاد و آمریکا هم از خدا خواسته برای ترمیم چهره مغرور خود، سخاوتمندانه به شهری رفت که روزگاری ارتشش از بالای بام سفارت آمریکا از آن جا گریخته بود. آمریکائی ها محل سفارتشان را دوباره ساختند و رنگ زدند و آغاز به کار کردند، جائی که پشت دیوارش فرماندهان ویت کنک به دست فروشی مشغول بودند. این واقعیت تلخ را نمی توان ندید. باید دید و اگر لازم است بر آن تلخ تلخ گریست اما در عین حال پذیرفت که عین واقعیت است.
صدام این ندید. ندید که آمریکائی ها به همان دامی که او می دید پا می نهند، اما تانک غول پیکرشان از روی جسد وی و خانواده اش و هزاران مردم عراق می گذرد. خون ها هم تانک را از کار نمی اندازد. تا سال ها بعد که تاریخ چه قضاوت کند. آیا همچنان خواهد بود که امروز ژاپن و آلمان. یا عراقی ها آنقدر خون می ریزند که آمریکا می گریزد و بیست سی سال بعد باز می گردد به شهرهای سوخته. این رسم زمانه است. اینک آدمی این رسم را دوست ندارد، باعث نمی شود که از قبولش بگریزد.
پس صورت مساله چنین خلاصه می شود آمریکا شرق مسلمان را نشناخت و صدام حسین دیکتاتور عراق، غرب را با عملکردهایش نشناخت. و هزینه این نشناختن ها و رجزخوانی ها و غرور فروشی را هزاران تنی انسان دارند می دهند. در حالی که این ناگزیر نبود.
از این مقدمه گریزی بزنیم به صحرای مالوف ایرانیان. که همان سرنوشت ما باشد.
هم اکنون آن چه صلح دوستان جهان، و از جمله صلح دوستان آمریکائی را نگران می دارد، تکرار حکایت عراق در مورد ایران است. تبلیغات حاکم و مسلط بر رسانه های دولتی و هوادار دولت در کشور همان را می گوید که صدام می گفت و مدام روزنامه های عراق همان را با کلمات مختلف تکرار می کردند. تکرار مدام این واقعیت که حمله به ایران برای آمریکا خطرناک است و نمی کند. محاسبه این که اگر آمریکا یا اسرائیل به ایران حمله بردند چه ها خواهد شد. تنگه هرمز بسته می شود، اقتصاد جهانی به هم می ریزد، سونامی سیاسی و اقتصادی می آیند. سنگ سرمایه داری روی سنگ بند نخواهد شد، و از همه این ها نتیجه می گیرند که آمریکا همین ها را محاسبه می کند و دست به چنین جنونی نخواهد زد. هر روز تکرار می کنند که دست زدن به ایران به معنای به آتش کشیدن منطقه است. به هم زدن اقتصاد جهانی و ….اما نمی بینند که در صدام نیز همین تحلیل ها را داشت اما این ها زمانی بازدارنده است که آمریکائی ها همان طور فکر کنند که روزنامه کیهان. همین قدر عاقل باشند.
شناخت صحنه یک چیزست و نمره خود را دارد و باید امتیازش را هم به گویندگان داد، اما بهتر آن است که بتوان حرکت بعدی حریف را هم خواند. برای این کار باید حریف را درست شناخت. این کاری است که نه صدام بلد بود و نه دولت ایران. مثال ها فراوان است. همین حکایت تردید در هولوکاست. به اطمینان می توان گفت که نه احمدی نژاد و نه همان کسانی که از فکرش خبرش داشتند و منع صریحش نکردند، گمان نداشتند همین تفنن تبلیغاتی پرونده هسته ای را به چنین روزی می اندازد که انداخته. وگرنه بعد از آن گفتن اول، دیگر دلیلی برای این همایش مسخره با حضور بدنام ترین نئونازی های اروپا، در حساس ترین زمان وجود نداشت. اما چنین شد و همان همایش کاری کرد که روسیه جواب تلفن های تهران را نداد و حتی قطر نتوانست، حتی رای ممتنع به قطعنامه ای چنین خطرناک بدهد.
اندازه شناخت رییس جمهور منتخب از آمریکا و سیستم درونی آن چنان است که دوبار گفته [ دولت] آمریکا ده ها میلیارد دلار هزینه کرده که مردم را به پای صندوق های انتخابات میاندوره ای مجلس بکشاند. این سخن به اندازه ای دور از ذهن آمریکائی است که حتی خنده هم نمی اندازد. احمدی نژاد یک بار گفته جورج بوش جرات ندارد به میان مردم آمریکا برود، مثل ما. این فقط ناشی از نشناختن هاست. حتی کسی به خود زحمت نمی دهد که با یک فیلم و عکس معلوم از حضور وی در میان دریای جمعیت ثابت کند که چند نفر به محافظت از رییس جمهور ایران در میان دریای جحمعیت مشغولند، چرا که خود رییس جمهور آمریکا هم – حتی قبل از مبارزات تروریسی اخیر با ده ها گارد در مراکز عمومی ظاهر می شد. کیهان سه روز پیش نوشته بود دولت آمریکا مجوز پخش فیلم اعدام صدام را به تلویزیون های آن کشور نداده است. ظاهرش گمانش این نیست که در آمریکا کانال دولتی وجود ندارد. گاهی مسوولان می گویند در همه جای دنیا شورای نگهبان هست. دبیر شورای نگهبان می گوید آزادترین انتخابات دنیا در ایران است. رییس مجلس خبرگان گاه از این هم جلوتر می رود. نباید پنداشت که دروغ به تعمد می گویند که چنین نیست، بلکه دنیا را نمی شناسند. آزادی و دموکراسی را نمی دانند چیست.
این نشناختن ها، در شرایط عادی موضوعی است برای طنزنویسان، اما چندان که آدمی به سرنوشت صدام و عراق اندیشه می کند، دیگر طنز نیست. گویند قورمه سبزی را نه با “غ” می پزند نه با “ق” بلکه با سبزی و گوشت و پیاز داغ. در این مجادله هم مردمند که مانند گوشت در تابه می سوزند و سرمایه نسل ها از بین می رود.