امروز درست یک ماه است که دادگاهم برگزار شده ، اما از صدور حکم هیچ خبری نیست. ظاهرا ترفندی که اندیشیده بودم، با هدفی مشخص، هیچکدام، ثمر نداده است. دادگاه جواد مظفر، در همان شعبه و با همان قاضی دو هفته پیش برگزار شد و حکم بدوی حالا صادر؛ دو سال حبس تعزیزی. در مورد من همه چیز در سکوت میگذرد، حتی سکوت خبری، البته با اشاره هایی گذرا.
رویا با تمام تلاش هایی که می کند میزان اثرگذاری اش محدود است، به ویژه اکنون که به خاطر من شغل و حتی محل کار دلخواهش را از دست داده است. مهدی هم فعالیت هایش محدود میشود به امور شفاهی. با توجه به اختلاف ساعت ایران و آمریکا، گاه مطالب را در خواب و بیداری می شنود. طبیعی است که همه چیز به صورت کامل و درست در خاطرش نماند و دقیق منعکسش نسازد. البته از حق نباید بگذریم، اگر او نبود- حتی با اشتباههای لپی موردی- مطالب گسترده و گاه همراه با جنگ روانی از سوی من و افشاگریها از جانب او، از طریق مصاحبههای متعدد به فارسی و انگلیسی قضاتم کار چندانی از پیش نمیبردند و حتی پروژه دو شکایت مطرح شده در روزهای اول ابتر میماند.
امروز مهدی گفت افرادی شناخته شده- اما از جانب من ناشناس، به علت جوان بودن، نیز وارد پرونده مربوط به اعمال شکنجه شدهاند. قرار شده از اینجا من نام دوستان دیگری را که حاضرند وارد این دعوای حقوقی و دست کم افشاگری بینالمللی شوند، مطرح کنم و او کارها از آنجا دنبال کند.
از سوی دیگر شکایت علیه شرکت نوکیا هم که گویا با ادغام در شرکت زیمنس تبدیل به یک شرکت معظم اروپایی-البته با گستره ی وسیع بینالمللی-شده در دادگاه آمریکا مطرح شده است. تاکنون کلیات موضوع و شکایت مطروحه مورد توجه واقع شده است و ادامه آن بستگی دارد به شرایط و میزان قدرت مانور قضایی ما در نظام بینالمللی. در این جریان میزان مشارکت شرکت فنلاندی نوکیا در همکاری با دولت ایران، در جریان دستگیریهایی که به شکنجه نیز انجامید داد، در رای دادگاه موثر است. گفته شده است که احتمالا فیلمی سینمایی هم در این خصوص ساخته خواهد شد/ نحوه مطرح شدن این موضوع و تشکیل پرونده بر اساس آن نیز جالب است. پس از سه هفته بازداشت و نگهداری در سلول انفرادی، پنجشنبه عصری مرا به زیر هشت و اتاق بازجویی فراخواندند. تا آمدم وارد شوم، بازجو از پشت سرم درآمد و گفت امروز خبری از بازجویی نیست و با تو کار دیگری داریم؛ برویم زنگ بزن.
هرچند میدانستم عاقبت مجبور میشوند خبر دستگیری مراکه البته افشا شده بود؛ به ویژه از جانب مهدی، - رسما اعلام کنند و امکان ارتباطی تلفنیام را با خانوادهام برقرار سازند. اما وقتی حرف بازجو را شنیدم حسابی شوکه شدم. در فاصله رفتن از اتاق بازجویی به ته راهرو-ـ محل استقرار تلفن های کارتی ـ- در جهت کشف علت این کار، ذهنم به هزار جا رفت. تا بیایم و سناریوهای احتمالی را در مغزم شکل دهم و طبقهبندی کنم به انتهای راهرو رسیده بودیم؛ جایی که بعدها کشف کردم هم جوار بندهای انفرادی مخصوص، واقع در ردیف یازده بازداشتگاه ۲۰۹ است. بسیاری از زندانیان کرد، یا مرتبط و علاقهمند به القاعده سالها در این قسمت نگهداری میشدند.
پس از مدتی، آنگاه که بر شدت و حدت دستگیریها افزوده شد، این ردیف آخر را اختصاص دادند به بند نسوان. آن زمان در دو سه ردیف جلو نیز زندانیان زن را نگهداری میکردند و سلولهای مردان از ردیف پنجم شروع میشد. در این مقطع، در عمل سلولهای اختصاص یافته به زنان از تعداد محلهای نگهداری مردان بیشتر شده بود؛ شش ردیف زنانه، در برابر پنج ردیف مردانه.
تا زمانی که در ردیف چهار مستقر بودیم، سلولهایمان از قسمت جلو وصل میشدند به اتاق های تک نفره و چند نفره زنانه. اما زمانی که مسوولان بند ۲۰۹ اوین، از ارتباطگیری پنهان زندانیان سیاسی مرد و زن در جهت کشف نام و مشخصات فرد زندانی، نوع اتهام و حکم صادره و… آگاه شدند، به فوریت جای ما را عوض کردند و انتقال دادند به ردیف ده- یک ردیف مانده به آخر. این سلول درست جلوی بند ۱۱۳ بود که شبی را به همراه یک زندانی غیرسیاسی دیگری در این بند کوچک حدود ۵/۱× ۷۰/۱ که در انتهایش حمام و توالت داخلی قرار داشت، بدون ارتباط با خارج گذرانده بودم. در این گیر و دار، از سر اتفاق مورد هجوم مورچههای بالدار و سوسکهای شب کار قرار گرفتیم که در انجام ماموریتشان برای بیدار نگاه داشتن زندانیان کارکشته بودند.
در این مکان محدود چارهای نبود جز اینکه در خلاف جهت یکدیگر بخوابیم و از بوی پای یکدیگر بهرهای بیشتر ببریم! در این شرایط نه تنها عکس دیگری خوابیده بودیم، بلکه پاها هم از زانو به پائین رفته بود روی دیوار. گرمای فراوان موتورخانه زیر سلول و حضور جانوران گوناگون به هیچ وجه اجازه چشم روی چشم گذاشتن نمیداد. وقت غروب گذشت به صحبت کردن از هر دری و بعد، قرائت قران و خواندن نهجالبلاغه فیضالاسلام. در این سلول بود که نهجالبلاغه دار شدم. ، یادگار زندانی پیشین. از آن پس، تا زمان انتقال به بند ۳۵۰ این کتاب آموزنده در سلولهای گوناگون همدم و مونس من بود و آن را در فضایی جاسازی شده همه جا میبردم. البته در اواخر بهمن ماه ۸۸ که باز به سلول انفرادی ۱۲۷ واقع در زیرزمین که سقفش هم میشد محل هواخوری عمومی انتقال یافتم، نهج البلاغه را هم از دست دادم. در بند ۲۰۹ بازجوییها و تک نویسی بازداشتیها که به پایان میرسید، عمدتا امکان هواخوردن در فضایی در حدود صد متر مربع فراهم میآمد، هرچند برای هر اتاق چهار پنج، در هفته در نهایت سه نوبت نیم ساعته وقت هواخوری داده میشد.
انتقال ما به بند ردیف ده و سوئبت۱۰۴ این حسن را داشت که بتوانیم نظامی را طراحی کنیم که به کمک آن درردیفهای افقی تقریبا با همه زندانیان در تماس باشیم و همچنین ردیفهای عمودی با موارد در دسترس یا حاضر به خطر کردن. در مرحله بعد این ردیفهای عمودی و افقی به گونهای مستقیم یا غیرمستقیم مرتبط شدند و یک نوع جدول را شکل دادند که اطلاعات درون آن به صورت مستقیم یا غیرمستقیم گردش پیدا میکرد. استقرار و اجرای این برنامه کمک کرد تا بتوانیم یک آمارگیری روزانه اجمالی از وضعیت زندانیان سیاسی و تردد آنها و دلایل آن در دست داشته باشیم. به عبارت دیگر، چند نوبت در روز، کار حاضر و غایب از مسیرهای افقی و عمودی وگاه قطری انجام میشد و اخبار خاص افراد زندانی موجود، جدید الورودها، آزادشدهها یا حتی دادگاه رفتهها به دست میآمد. اگر اغراق نباشد خیلی روزها اطلاعات جمعآوری شده و اخبار در اختیار ما از آمار نگهبانان هم دقیقتر بود.
گردش اطلاعات داخل این شبکه بود که موجب شد این خبر زود در ۲۰۹ بپیچد که دکتر یزدی را انتقال دادهاند به سلول ۱۱۳. نکته جالب اینکه وی را همان روزهای اول که دستگیریهای گسترده شروع شده بود، همانند دیگر دبیران کل یا اعضای شورای مرکزی احزاب اصلاح طلب و تحول خواه دستگیر کرده بودند. دبیرکل نهضت آزادی ایران را از روی تخت بیمارستان مهر یک راست آورده بودند به ردیف ده بند ۲۰۹ اوین. اما بیماری حاد و سرطان پیشرفته دکتر یزدی، آن هم در زمان انجام مداوای پزشکی اجباری در مرحله اول مجبورشان ساخت که وی را رها کنند. وی پس از آزادی، تعدادی نام به من گفت و چند شماره تلفن تا خانوادههایشان مطلع شوند که عزیزانشان کجا نگهداری میشوند.
حال خود او بازگشته بود و در یک ردیف عقبتر استقرار یافته بود. در همان شب اول، در میانه خواندن قران و نماز، که کار دائمش بود و با صوت بلند بلند میخواند، صدایی و ندایی از سلول جلو شنید و بعد هم یک نام: «منم عیسی!». در زندان، آن هم در سلول انفرادی، در شرایط ایزوله کامل چه نعمتی است تماس داشتن و یافتن دوستان و یاران آشنا. او پیامهایی داشت که گرفته شد و از طریق کانالهای خاص به بیرون زندان انتقال یافت و وضعیتش برای بستگان و هم حزبیها روشن.
نمیدانم این تماس لو رفت یا در جریان آمادهسازی این قسمت برای انتقال زنان بازداشت شده، که جای دکتر یزدی را خیلی سریع عوض کردند و دیگر فرصت تماس برقرار کردن فراهم نشد، جز مواردی اتفاقی با چشم بند. در حال رفت و آمد به هواخوری یا انجام امور پزشکی، در بهداری کوچک درون بند ۲۰۹گاه از وجود هم آگاه میشدیم. بودند نگهبانانی که وقتی از کنار هم میگذشتیم، سلامی میکردیم یا پیام کوتاهی میدادیم موضوع را ندیده میگرفتند یا زیر سبیلی رد میکردند.
در مواردی هم دوستیهایی شکل گرفته بود. تعدادی از زندانبانها، گاه نیمه شب، در خلوت بند سری به سلول من میزدند. آنها میدانستند تا یک بامداد مشغول مطالعهام، از این رو آهسته و با احتیاط میآمدند و درخواستشان را مطرح میکردند؛ کسب خبری، کمک درسی یا حتی شنیدن اشعار فریدون مشیری یا دیگری شاعران معاصر وگاه گرفتن فال حافظ. پیش از انتقال به ردیف ده و اسکان در سلول ۱۰۴ به کمک معدود کتابهای ارسالی یک کتابخانه عمومی شکل گرفته بود تا کار مبادله کتاب انجام شود- جاسازی فراهم آمده بود تا استفاده از کتابخانه عمومی با سبک و سیاق خاص صورت گیرد و کتابها به سلولهای مجاور انتقال یابد و…
با انتقال یافتنام به ردیف ده اگرچه این روش کماکان ادامه یافت، اما کتابخانه نیمه دایر شد. دو جلد از کتابهای مورد علاقهام هم ماند در دست زندانیان. نمیدانم کتابها حالا در اختیار کدام یک از دوستان هستند و هم رزمان جوان؛ آنهایی که تا این زمان اغلب آزاد شدهاند. البته اغلب با قرار وثیقه و کفالت زیر تیغ هستند و بعضی هم انتقال یافتند به بندهای خصوصی و عمومی دیگر که فرصت دیدار برخی از آنان در ۳۵۰ فراهم شد. “راهیان شعر امروز ” که یادگاری دوستی عزیز بود و به نوعی ارثی رسیده از آن شهید یکی از این دو کتاب است. بعید است که اکنون اجازه تجدید چاپ آن را دهند، و اگر هم مجوز صادر شود حتما تعدادی به تیغ سانسور سپرده خواهد شد. پس از آن، در جریان اقدامی تنبیهی که به سلول ۱۲۷انتقال یافتم، کتابخانه خصوصی از بین رفت، اما فرصتی شد برای دسترسی محدود به نیمچه کتابخانه بند ۲۰۹.
امروز دکتر نیکبخت آمده بود به رجایی شهر. با داوود دیدار داشت. ظاهرا در پی تکمیل پرونده شکایت داوود و نامه سرگشاده به رهبری در خصوص نوع بازجوییها و شکنجه بود. نیکبخت گفته بود که قصد مواجهه دادن سلیمانی را دارد و به دست قانون سپردن شکنجهگران. کوس رسوایی نظام از این بابت هر روز بیشتر بر سر بامها و کوچه بازار داخل و خارج زده میشود، بخصوص با افشاگریهای مداوم و مستمر و همچنین اعتصابهای غذای جدید- به هر بهانه ای و به صورت فردی یا جمعی. آخر شب، نام مهدی و داوود را خواندند تا فردا به دادگاه بروند. گمان ما این است که آنها را برای مواجهه می برند، هرچند که اصطلاح” مراجعه به مراجع قضایی” است!
بامداد جمعه- سحرگاه ۲۹/۵/۸۹ ساعت ۴۵:۴ حسینیه بند۳ کارگری، رجایی شهر
پی نوشت:
در این فضا و حال و هوا چه لذتی می دهد شنیدن ترانه های دلنواز و نوشتن شعر های آرامش بخش آن ها.
شعر هوشنگ ابتهاج
عشق شادی است
عشق آزادی است
عشق آغاز آدمی زادیست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق سوژی زخود فراینده است
زایش کهکشان زاینده است
طپش نبض باغ در دانه است
در پشت تیره، رقص پروانه است
زندگی چیست، عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده آن است که عشق میورزد
دل و جانش به عشق میارزد
شعر فریدون مشیری
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقی است میمانم
من اینجا اینجا چه میخواهم، میدانم
امید روشنایی گرچه در این تیرگیها نیست
من اینجا باز، در این دشت خنک تشنه میمانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک
با دست تهی گل برمیافشانم
من اینجا روزی آخر از تیغ کوه، چون خورشید
سرود فتح میخوانم
و میدانم تو روزی بازخواهی گشت