زادۀ ایرانم، دیاری غرقه در تلاطم ناآرام امواج دریای ناآرامی.زادۀ نخستین روز جنگم. از آن دم که چشم گشودم، سایه سنگین ایرانی بودنم همراهم بود و سایه به سایه، لحظه به لحظه در پس زمینه زندگیم جریان داشت. هنوز ساعتی از آمدن من نگذشته بود که طبل جنگی خونین به صدا در آمد و بمب های عراقی به خوشامدگوییم آمدند و مجالی اندک ندادند تا دریابم که زندگی برای همگان جنگ و اندوه و مصیبت نیست.
امروز زادروز خود را به تماشا نشسته ام، در حالیکه پدرم در گوشه زندانی نامعلوم دست دعا به درگاه خدا دارد، در حالیکه ملتم، با نجابتی که بشریت دلمرده در روزمرگی را به تحسینی عمیق می کشاند و با هیبتی که کوه را به تعظیمی فروتنانه وا می دارد با سرعتی بی وصف زنجیرهای بندگی و استبداد را به مبارزه گرفته اند. امروز زادروز خود را می گذرانم در حالیکه مردمانم آماده استقبال عیدی هستند که پاداش یک ماه صبر و شکیبایی آنان در برابر گرسنگیست، گرچه می دانم که گرسنگی چندان آنان را گران نیامده که ظلم و آنچه از نخوردن، سختی دیده اند چندان نبوده که از سرکشی در برابر جور و می دانم که آنان صد بار مشتاق ترند که پایان جور و ریا را جشن بگیرند. به گمانم عید فطر هم نشانی بر این باشد که سختیها پایان پذیرند و مگر خدا وعده نداده که از پس هر سختی آسانی در پی است؟ و پس از آن دوباره تاکید نکرده که مسلما پس از سختی آسانیست؟
جوانم، اما دلی پیر دارم که پیران جهان را به تجربه آموزی می خواند. “جخ امروز از مادر نزاده ام، نه، عمر جهان بر من گذشته است.” به یاد دارم که دست زور برآمده از آستین تزویر با ما چه کرد. جنگ را دیده ام و سه کودتا را.
“بردگان عالی جاه را دیده ام من، در کاخهای بلند، که قلادههای زرین به گردن داشتند و آزاده مردم را، در جامههای مرقع، که سرود گویان، پیاده به مقتل میرفتهاند”.
در نوجوانی هر روز بعد از کارهای روزانه به روزنامه نشاط می رفتم، تا مگر در اندرون زندانی به وسعت ایران با دیوارهایی به سختی فکرهای جمود عده ای ستمکار، اندک جایی برای زمزمه آزادی داشته باشم.
دریغا که این اندک خلوتگاه هم بر ذهن گران آنان چندان گران آمد که حکم ویرانیش دادند. ناامید نشدم، دوباره به کار پرداختم. عصر آزادگان دوم پناهگاه من شد. محیطی سرشار از شور، امید، زندگی. آنجا که محمد قوچانی در زیردست استادی بزرگ نخستین درسهای زندگی روزنامه نگاری را می آموخت، همان استادی که زمانی روزنامه ای چنان وزین روانه بازار می کرد که با یک و نیم میلیون نسخه روزانه، در آخر روز چیزی بر دکه روزنامه فروشی به خاک خوردن نمی ماند. همینجا بود که عکسهای هجوم بربران به کوی دانشگاه را دیدم و دیدم که چگونه سلاخی کردند و شکستند و سوختند و کشتند و بازوی برادرانمان آرامگاه ضربات باتوم آنان گردید. عصرآزادگان هم دوام نیاورد. سنگر بعدی حیات نو بود و دیدم که چگونه مدیران آزاده همیشه زندانی با ساک زندان به محل کار می آیند و تهدید زندان رژیم جز لبخند تمسخری بر لبان این مردان استوار نمی رویانید.
جلاد مطبوعات، روزنامه ها را یکی یکی به کشتارگاه فرستاد، تا مگر در سکوتی دهشتناک بگیرند و بدرند و غارت کنند، غافل از اینکه تخم خشمی که ستم آنان در دل مردمان ایران رویانده، چنان ریشه گسترده است که تیشه آنان در مقابله با آن بازیچه ای کودکانه بیش نیست.
آن روز که دیدم نماینده دستگاه عدالت، گاز می گیرد آخرین بارقه های امید در دلم خاموش گردید که در کشور ما سرب سوزان است پاسخ گر بپرسی از عدالت. آهنگ کوچ کردم، از دیاری به دیاری و از غربتی به غربتی.
سرانجام در ینگه دنیا آرام گرفتم. بسیار ناامید بودم و جز دیدن و افسوس خوردن بر وضع مردمم کاری دیگر از من بر نمی آمد. سالهای سخت حاکمیت دروغ، سوهانی بر روح هر آزاده ای بود و قفل سکوت بر دهان همگان زدند.اما مگر ملتی آزاده می تواند تاب بیاورد جور و جفای عده ای دون و حقیر را؟ ناله های دادخواهی که سالها در کنج دل و پستوی خانه ها زمزمه می شد، ناگهان با هم همصدا گردید و فریادی کوبنده ساخت که قامت ناساز ظلم را به مبارزه خواند. آتش غیرت برادرانم و خواهرانم در دل من هم در گرفت.
سیل سبز ابتدا دل ایرانیان را تصرف کرد و بعد کوچه به کوچه، خیابان به خیابان و شهر به شهر ایران را. امید به ساختن دوباره ایرانی آباد و آزاد که درآن هر ایرانی به ایرانی بودن خود ببالد، در دل همگان جوانه زد و نتیجه آن چندان قاطع و غیرقابل باور بود که دستگاه جور و ستم را به تقلبی مذبوحانه و جاهلانه واداشت و آخرین راههای نجاتی که مردم در پیش پایشان گذاشته بودند را جاهلانه و مغرورانه بستند. با گلوله به پاسخ سکوت آمدند، با نفرت به پاسخ عشق، با مرگ به پاسخ زندگی و “گورستانی چندان بی مرز شیار کردند که باز ماند گان را هنوز از چشم خونابه روان است.” در تماس مستقیم با دوستانم در کوی دانشگاه بودم و می شنیدم که لحظه به لحظه نزدیک می شوند، در اتاق کناری را شکستند، رضا را بردند، … را بردند، و ویدیوی بیست دقیقه ای را دیدم که بربران معاصر در کوی دانشگاه، بی رحمی مغولان را به سخره گرفته بودند. هر روز دوستانی که از آنان خبردار می شدم کمتر و کمتر می شدند، هر روز یکی از آنها به گوشه زندانهایی می افتاد که جز خدا کسی را از آنان خبری نیست، اما هر یک که کم می شدند، ده قهرمان مبارز جای آنها را می گرفتند.
هر شب ستاره ای به زمین میکشند و باز این آسمان شب زده غرق ستاره هاست
این خونها بهای بیداری و امید ملتی شد که در تاریخ معاصر همیشه مظلومِ دست ظالمان بوده است. خواندم از نوشته های حنیف مزروعی و فرشته قاضی و کدیور و سروش…دوباره آرمانهای عالی زنده شدند، دوباره روزهای خون و شجاعت تکرار شدند، نسلی که انقلاب را ندیده بود، دیگر بار سربند انقلابیون را بر سر بست و به دنبال آرمانهای آنان روان گردید. دوباره حنجره شجریان و ناظری و… گوش نسلی قهرمان و سوخته را پر کرد و خون هیجان در رگهایش دواند.دیگر بار حماسه زنده شد. امید است که در دلهای مردمان موج می زند. بوی خوش پیروزی با بوی خون جوانانمان آمیخته است و فضا را پر کرده است. استبداد ترسیده است، بی دفاع شده است، به زانو در آمده است، کابوس می بیند و هر روز از پس شاخ و شانه کشیدنهای آشکار در تریبون ها و سخنرانیها، در خلوت خود بر خود می لرزد. و ما دست در دست یکدیگر، با قلبهایی پر شور و با گامهایی استوار به سوی آزادی پیش می رویم. “روزایران” نزدیک است و برای نخستین بار قرار است که این روز، روز دفاع از مظلومان و مسلمانان باشد، مظلومان و مسلمانانی که نه به دست دشمنی صهیونیستی و بیگانه، که به دست منافقان جاخوش کرده در قدرت سرکوب، دستگیر، کشته و مجروح شده اند. دیگر هراسی نیست که همه با هم هستیم.
پی نوشت: جملات داخل گیومه، از اشعار زنده یاد احمد شاملو هستند.