گفت و شنید

محمد صفریان
محمد صفریان

گفت و گو با دکتر عباس منظر پور

مهوش نه صدا داشت نه درست می رقصید

مرور تاریخ شهر و مردمانش؛ شیوه های زندگی آدم ها در کنار هم و برای ما که امروز می خوانیم روایت دیروزها را، راهی برای درک بهتر از دگردیسی و تغییر اجتماع؛ از تغییر در خورد و خوراک تا راه و رسم کسب رزق، شیوه های پوشش و حتی تحول مشخص در زبان و گویش.

اینها همه وصف مجموعه قصه های تازه ی دکتر عباس منظر پور است که به تازگی توسط انتشارات مردمک به بازار کتاب آمده.

“نادره دوران” عنوان مجموعه ای از یازده قصه ی کوتاه است که همگی به خاطرات نویسنده از تهران قدیم و شخصیت های معمول کوچه و بازار اختصاص دارد. این کتاب در واقع، ادامه ای ست بر کتاب “ در کوچه و خیابان ” که طی ده سال گذشته بارها به تجدید چاپ رسیده است.

به همین بهانه و برای تنظیم کردن یک گفت و گوی مطبوعاتی، با دکتر منظر پور که حالا چندسالی هست در لندن زندگی می کند، یک قرار دیدار گذاشتم تا از کوچه و خیابان های شهر بیشتر و بیشتر بدانم. اما بر خلاف انتظارم، گفت و گومان هرگز به سمت و سوی آنچه به کار روزنامه بیاید، نرفت. از هر دری صحبت کردیم و گفتیم؛ الا بحث دشواری های نشر کتاب در ایران و سانسور و ممیزی و … که از اجزای جدانشدنی گفت و گوهای مطبوعاتی ست و درد دل هر نویسنده و ناشری. همین است که ترجیح دادم تا این گفت و گو را با همان شکل و حال صمیمی تنظیم کنم. باشد که شرحی شود بر خصلت ها و باورهای مردی از جنس همان مردم. آدم های شیرین کوچه و خیابان های قدیم…

مردی که سالها فعالیت اجتماعی داشته؛ در طب تجربه ی فراوان اندوخته و چند کتاب پر خواننده برای ادبیات ایران به یادگار گذاشته، در گفته هایش، مثال یکی از مردان عادی شهر، تنها از تهران آن روزها گفت. از مردمان با صفایش و غذهای دوست داشتنی ای که به قول دکتر، بویش، “ پای هر رهگذری را سست می کرد ” .

گفت، پدرم سواد درست و حسابی نداشت اما عاشق شعر و ادبیات بود. شعر زیاد حفظ می کرد و با اهل ادب رابطه ی بسیار داشت. گفت، به همین دلیل خانه مان محل آمد و رفت بسیاری از اهالی ادب شده بود و من هم از همان روزها با شعر و قصه و نوشته آشنایی پیدا کردم.

گفت که پدر، رئیس و موسس صنف پزنده در تهران بوده و به همین دلیل هم ذائقه ی او از همان روزهای آغازین از مزه های متفاوت غذا درک درست پیدا کرده و رابطه ی میان غذا و زندگی و فرهنگ را به نیکی دریافته…

“یاد قدیم به خیر. میوه ها و سبزی ها فصل داشت. طبیعت مشخص داشت. ریحان مال وقت ریحان بود. گوجه و خیار و مرکبات هم همینجور. سردخانه و این شیوه های مصنوعی کشاورزی هنوز مد نشده بود. یکی اگر در محل خیار پوست می گرفت، بوی میوه حال تمام زنان آبستن را خراب می کرد. حالا چی؟ نه بویی برای میوه ها مانده نه غذاها مزه های سابق را دارند…”

از شرح حال مردمان کوچه و بازار هم پرسیدم. گفتم چرا آدم های معمول شهر را برای نوشتن انتخاب کرده اید؟ به پاسخ گفت:

” تاریخ را همین مردمان کوچه و خیابان می سازند. فرهنگ را همین مردمان پاسبانی می کنند. من شرمنده ام اگر بگویم که ما در ایران تاریخ کم نداریم، بلکه اصلا نداریم. تمام آنچه در کتب تاریخی ما نقل شده، قصه ی زندگی ملوک و رمز کشورگشایی هاشان هست که آن هم سراسر دروغ است. پادشاه یک پولی می داده و یک عده هم کارشان همین بوده که آن پول را بگیرند و قصه های مورد علاقه ی پادشاه را به نگارش در آورند؛ غافل از اینکه آنچیزی که به واقع ارزش ثبت و ضبط دارد همان زندگی اکبر مشتی و رضا دوغی و حاجی حسین است که هر کدام شیوه ی خاصی برای زندگی داشتند و درک تازه ای از سلوک با مردم … “

درباره ی “ مهوش ” هم پرسیدم همان خواننده ی کوچه و بازار که از جانب نویسنده به “ نادره دوران ” مانند شده… پرسیدم چرا از او نوشتی؟ … گفت:

” من مهوش را یک بار بیشتر از نزدیک ندیدم که حالا شرح آن دیدار را در کتابم نوشته ام. هم آنجا هم گفته ام که این زن، نه صدای خوبی داشت نه رقصیدن درستی بلد بود و نه حتی زیبایی زنانه ی آنچنانی داشت ولی محبوب مردم بود و همه دوستش داشتند. یعنی صدای مردم شده بود. درد مردم را می شناخت. وقتی در کاباره می خواند همه با او همصدا می شدند. راه زندگی با مردم را بلد بود. جنس همان ها بود. از زمین و زمان برایش پول می آمد اما هیچ چیز نداشت. همه را بین مردم پخش می کرد و شادی ش را با همه قسمت می کرد. یک بار در شهر شایعه شده بود که مهوش یک گاراژ دارد و صدایش را در نیاورده. می گفتند که حاضر نیست که مالیاتش را بپردازد. مامور مالیات رفت به گذر “ مهتی موش ” که ببیند چه خبر است. سند و مدرک آوردند که گاراژ مال یکی دیگر است. بعد معلوم شد که مهوش یکی از انبارهای آنجا را کرایه کرده و در آنجا زغال ریخته. اینها را جمع می کرد و در فصل سرما می داد به مردم که کرسی زغالی شان گرم باشد. اینجور آدمی بود “.

از روز مرگ مهوش هم گفت و مراسم تشییع پیکری که از کثرت خلق و ناراحتی مردم همچنان در یاد تاریخ مانده…

دیگر از کلام مردمان، به “ عشق ” رسیدیم و به “ لذت ” . گفتم شما که میان این مردم زندگی کرده اید به سالها باید خاطرات فراوانی از عشق در سر داشته باشید و درک عمیقی از لذت زیستن در سر…

گفت، “ عشق ” قدیم ها صاحب داشت. حرمت داشت. کارهای افسانه ای می کرد. حالا همه اش ختم شده به یک هم آغوشی و همبستر شدن. قدیم ها این طور نبود. گفت، خود من بر این باورم که عشق نباید با میل جنسی عجین شود. گفت، امروز اگر بگویی من عاشق فلانی ام، اولین چیزی که به ذهن شنونده می آید هم آن تخت و بستر و همخوابگی ست، اما قدیم ها این جور نبود.

گفتم دکتر جان از لذت هم بگو. لذت زیستن. لذت زنده بودن و سربسر مردمان گذاشتن… گفت:

“من هیچ وقت مرد خانه نشدم. بیست سال تمام در مطب که کارم تمام می شد با رفقا می رفتیم کافه های جورواجور می نشستیم، آبجو می خوردیم. شعر حافظ می خواندیم. دیزی و پاچه می خوردیم. می زدیم زیر آواز. از مستی لذت می بردیم. مستی حرمت داشت آن وقت ها… زندگی همین است. لحظات را با لذت سپری کردن و از همنشینی با دوستان و نزدیکان کیف کافی بردن. همین و نه چیز دیگری “

حرف هامان در ادامه به درازا کشید. از خیلی چیزهای دیگر هم گفتیم. از کباب قدیم که پیشتر تنها معنای “ کوبیده ” می داده. از مزه ی واقعی “ جقور بقور ” و از واژه ی “ خیابان ” ی که انگار تا پیش از “ اسمال بزاز ” در فرهنگ مکتوب و شفاهی ایران وجود نداشته . از صابون پز خونه و بچه هایی که تو گندآب سلاخ خونه پی چربی گوسفند می گشتند تا با فروشش دو قرانی کسب کنند و مدد رسان خانواده هاشون شن و از بسیاری آدم و محل و کوچه و پس کوچه و خوردنی و نوشیدنی دیگر.

شمه ای از همین گفته ها و شنیده ها و حرف هایی از همین دست، در کتاب “ نادره ی دوران ” هم نقل شده. این کتاب را می توانید از طریق بازار اینترنتی آمازون و یا وب سایت انتشارات مردمک تهییه کنید.