در پی اشاره رهبری ایران به خطرات ظهور یک شاه سلطان حسین برای کشور، رسانههای افراطی میکوشند تا محمد خاتمی را مصداق این اشاره معرفی کنند.
صرف نظر از اینکه مقصود اصلی آقای خامنهای از اشاره به شاه سلطان حسین تبیین یک مفهوم بوده یا تعیین یک مصداق، اما تاکید بر یک مساله تاریخی خود میتواند چشم ما را به روی وقایع امروز روشنتر کند چرا که گفتهاند گذشته چراغ راه آینده است.
بدون شک آخرین سلطان صفوی پادشاهی ضعیف و بیکفایت بوده است، اما پیش از آنکه به دلایل بی کفایتی و بی لیاقتی وی و تاثیرش بر سرنوشت ایران بپردازیم، باید یادآور شد که ایران پادشاهانی به مراتب مخربتر از شاه سلطان حسین هم داشته که از قضا ادعای کفایت و شجاعت هم میکردهاند و یکی از آنها بدون شک سلطان محمد خوارزمشاه است.
سلطان محمد که نامدارترین پادشاه خوارزمشاهیان بود و پهناوری پادشاهی سلسله خود را به اوج رساند، با عدم درک خود از قدرت تازه ظهوری که در مغولستان پا گرفته بود، عملا سبب تحریک چنگیزخان برای حمله به ایران شد.
سلطان محمد که از میزان قدرت خود دچار تکبر و غرور شده بود، با فرمان قتل فرستاده خان مغول، چنگیز خان را به ویرانی سرزمین ایران فراخواند.
ما همه از میزان ویرانی و تخریب و جوی خونی که مغولان از قتل عام مردم ایران به راه انداختند به خوبی آگاهیم و از این رو، تکرار آن جز اینکه، چهره محزون و اندوهناک ملت ما را در آیینه تاریخ یک بار دیگر روبرویمان قرار دهد، سودی ندارد.
همینقدر باید گفت که هجوم مغولان به ایران سرنوشت کشور ما و دنیای اسلام را به گونهای رقم زد که برخی تحلیلگران انحطاط کنونی را نیز نتیجه آن یورش و کشتار و ویرانی میدانند.
دلاوریهای جلالالدین خوارزمشاه جانشین سلطان محمد در رویارویی با مغولان و عبور شگفت انگیز او از رود سند در برابر چشمان چنگیز خان نیز سرنوشت ما را تغییر نداد، چرا که دلاوری هنگامی به کار میآید که عقل و تدبیر پیش از آن، به کار افتاده باشد.
داستان حمله مغولان به ایران در اوج اقتدار سلسله خوارزمشاهیان، این نکته را به ما می آموزد که در عالم حکومت داری، بیباکی و شجاعت ناشی از کبر و غرور ویرانگرتر از ترس و جبن و ناتوانی پادشاهی است که هنر و جسارت ایستادگی در مقابل مهاجمان بیگانه را ندارد.
شاه سلطان حسین هم اما کارنامه سیاهی دارد، اما سیاهی کارنامه او به روندی از انحطاط فکری و اخلاقی در دربار صفوی باز میگردد که پیش از او در همه جا بسط و رسوخ پیدا کرده بود.
پادشاهان صفوی آنگاه که اخباریگری را اندیشه مسلط زمان خود کردند و عرصه را بر اهل فکر و فلسفه و اجتهاد بدان حد تنگ ساختند که علمای سطحی و قشری حضور اندیشمندی چون ملاصدرا را در اصفهان تاب نیاوردند و او را راهی مورچه خورت و سپس کهک قم کردند، در واقع در همان زمان تخم انحطاط و بیحالی را نه فقط در دربار که در سطح جامعه نیز پراکندند.
در حقیقت، سقوط پادشاهی صفوی پیش از حمله میر محمود افغان آغاز شده بود، چرا که میرویس در ایام تبعیدش به اصفهان به روشنی دریافته بود که دربار صفوی چنان در فساد و تباهی و تملق غرق شده است که در مقابل هر نوع تهاجمی فرو میریزد از همین رو، فرزندان خود را برای تسخیر اصفهان تشویق کرد.
در عین حال باید به یاد داشت که افغانها در آن روزگار قومی در حیطه ممالک محروسه ایران بودند و خیزش آنها برای تصرف پایتخت، از جنس خیزشهای فراوان اقوام دیگر ایران و یا حاشیه ایران بود که سلسلهای را سرنگون و سلسلهای تازه تاسیس میکردند.
از این رو، تسلط افغانها بر ایران در حد هجوم مغولان به سرزمین ما فاجعه آمیز نبود، و یکی از دلایل این امر، کوته بودن عمر سلطنت آنها و سرنگونی اشرف افغان به دست نادرشاه و تاسیس سلسله افشار و سپس زندیه بود.
غرض از یادآوری این بخش از تاریخ در واقع عبرت گرفتن از پیشینیان بود و نه شبیه سازی تاریخی چرا که هیچگاه دو قطعه از تاریخ کاملا شبیه هم نمیشوند.